دستش و از لباسم جدا کردم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– همینه که هست! دیگه نمیخوام ببینمت…. هیچکس و نمیخوام ببینم. پس برو و بذار به درد خودم بمیرم.
به هق هق افتاد. بینیش رو بالا کشید و به زانو دراومد و ضجه زد:
– مرگ من نکن ماهدم! الان مامانت بفهمه من اومدم اینجا قیامت به پا میکنه اما ذره ای برام اهمیت نداشت. چرا؟ چون تو از همه کس و همه چیز واسم مهم تری! بعد این همه وقت دیدمت و تو واکنشت اینه؟ نمیبینی دارم جون میدم به خاطر این رفتارت؟
همه تقریبا وایساده بودن و به ما نگاه میکردن.
با عصبانیت دستی به کل صورتم کشیدم؛ زیر بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.
به داخل همون ساختمونی که محضرخونه هم بود کشوندمش و به ته راهرو بردمش.
با مردم کاری نداشتم، نمیخواستم اینجوری به پام بیفته! اینجوری ضجه بزنه!
تو گلوی واموندهی منم کلی ضجههاست که پنهونشون کردم. کلی بغض و گریهست که نمیذارم خودشون و نشون بدن.
اما نباید زندگی جفتمون رو نابود کنم!
اون با یه عملی نمیتونست زندگی کنه و منم با این حال نمیتونستم یه زن و در آینده یه بچهرو پیش خودم نگه دارم!
هیچکس نباید میفهمید من به چه آدمی تبدیل شدم. هیچکس، حتی عشقم!
یه گوشه وایسوندمش و خودمم جلوش قد علم کردم. با نفس نفس چندبار سرفه کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت.
ناخودآگاه نگاهم چرخید سمت شکمش.
شکمی که به اندازهی نخود جلو اومده بود!
خون توی رگام جریان پیدا کرد. الان باید سه ماهش باشه!…
دستم چندسانت جلو رفت اما به سختی عقب کشیدم و مشتش کردم. لبام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو بالا گرفتم تا متوجه بی تاب بودنم نشه.
داشتم جون میدادم که بغلش نکنم… عطر تنش رو به ریه هام نکشم… شکم و سر و صورتش رو بوسه بارون نکنم…
تا الان فکر میکردم همه این اتفاقا عذاب کارامن اما الان فهمیدم عذاب اصلی اینه!
با حال بد نگاهم رو از شکمش کندم و توی همون چندمتر جا قدم زدم.
– بس کن سایه. انقدر جلوی من گریه و زاری نکن! اگه نمیرفتی هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد.
بینیش رو بالا کشید و تندتند اشکهاش رو پاک کرد. بازور دستهاش رو روی شونههام گذاشت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم.
براق شده برگشتم سمتش. نمیدونم چی توی نگاهم دید که ترسیده دستش و جلوی دهنش گرفت.
– باورم نمیشه! این نگاه، نگاه ماهد من نیست. تو نباید اینجوری باشی نباید!
پوزخندی زدم.
– نباید اینجوری باشم؟ تو گذاشتی رفتی، مهشید صاف صاف بهم نگاه میکنه میگه یکی دیگهرو دوست داره، مادرم از یه طرف برام نقشه میکشه، توقع داری چجوری باشم؟ به نظرت با همه اینا چیزی ازم باقی میمونه؟ میتونم همچنان سرپا باشم؟
حالت نگاهش تغییر کرد.
– چی؟ مهشید بهت گفته به یکی دیگه علاقه داره؟
با فکر به اون شب، اخم غلیظی بین ابروهام نقش بست.
– میدونی چیه؟ من تو رو بیشتر از مهشید مقصر میدونم! تو بیشتر باعث شکست من شدی. باعث و بانی این بلاها تو و اون بی همه چیزید.
سکوت کرد. با حواس پرتی خواستم سیگار بکشم اما با یاد اینکه برای سایه ضرر داره، جلوی خودم رو گرفتم.
– تقصیرکار اصلی خودتی نه ما.
با حرفی که زد، نزدیکش شدم و دست مشت شدهم رو کنار صورتش بردم.
– من؟ میشه یه بار دیگه حرفت و تحلیل کنی بعد دوباره تکرار کنی؟
زبونش و روی لباش کشید و لب زد:
– بازم میگم. فقط ما رو مقصر ندون.
قهقههی بلندی زدم و دور خودم چرخیدم.
– بی ربط حرف میزنی ولی باشه درست! برو سایه، برو تا یه زر اشتباهی نزدم.
با جدیتی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
– نمیرم. من نمیخوام بعد این همه دوری باهات دعوا کنم اما یه جواب منطقی میخوام ازت. چرا فکر میکنی تو هیچ نقشی توی این زندگی نداشتی؟
– گفتم که تو درست میگی. حق میدم بهت که اینجوری فکر کنی! الانم هرجور اومدی همونطور برگرد خونه.