“
مهمونی همین بود دیگه.
کی تو مهمونی میگفت زنها جدا باشن و مردها جدا؟
_ مگه الان مامان تو ما رو دعوت میکنه میگه مردا جدا باشن زنا جدا؟ مهمونیا همینطوریه دیگه!
_ این مهمونی فرق داره سودا، بیشتر شبیه به پارتیه تا مهمونی! میفهمی چی میگم؟
خیلی دلم میخواست این چیزها رو با محمد تجربه کنم و ببینم خانوادهش چطورین.
با هیجان خاصی کمی نزدیکش رفتم و اون هم سمت من چرخید.
_ خیلی خوبه که. حالا با یه بار چیزی نمیشه مگه نه؟ بیا بریم دیگه.
_ گوش بده به من لطفاً!
به مامانش گفته بود میریم و حالا میخواست منو قانع کنه.
خودم رو جلوتر کشیدم و تند تند بلغور کردم:
_ محمد ببین به خدا شاید اونطوری که تو فکر میکنی نباشه چون تا حالا نرفتی که…
با هیجان سعی کردم آب و تابش و زیاد کنم.
_ قول میدم اونجا دختر خوبی باشم و لباسای خوبم بپوشم…
جملهم کامل نشده بود که با چرخوندن سرم سمت محمد دستش پشت سرم رفت و سرش رو بیمکث جلو آورد و لبهام رو به دندون گرفت.
کپ کرده دستم سمت سینهش رفت.
به قدری داغ بود که انگار تب داره.
اون از قبل داشت منو نگاه میکرد و حالا یهو بوسیده بودم.
این دومین باز بود امروز؟
یک جمله از چند روز پیش تو مغزم اکو شد:
“تا سه نشه بازی نشه”
دستم از هیجان میلرزید و محمد کم کم روم خیمه زد.
با نفس نفس سرش رو عقب برد و موهایی که حالا روی صورتم پخش شده بود رو کنار زد و تو سانتی متری لبهام پچ زد:
_ زنمی… حلالمی! داری با من چیکار میکنی؟
چشمهام دو دو میزد و هرجایی رو نگاه میکرد جز تیلههاش.
_ به من نگاه کن! دیگه دست خودم نیست… نمیتونم دیگه! کنترل حرکاتم دست خودم نیست.
با خماری مضمن دوباره میخواست سر جلو بیاره که لرزون گفتم: مح… محمد.
_ جانم؟
خواست ادامه بده که دستم رو روی سینهش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
لبهام رو به قدری محکم مکیده بود که میسوخت.
سریع کنار کشید و کلافه سمت حموم رفت.
بنده خدا حق داشت.
دستم رو روی لبهام گذاشتم و به حس خوب جریان یافته تو سینهم فکر کردم.
محمد هم مثل من بود؟
چرا این دو دفعه وقتی میبوسیدم طوری نگاهم میکرد که انگار اولین بارشه داره منو میبینه؟
چرا مثل یه شیء با ارزش که خیلی وقته تو کَفِشه رفتار میکرد؟
طوری با عطش میبوسید که انگار بعد چندین سال به چیزی که میخواد رسیده…
گر گرفته از افکارم صورتم رو با دستهام پنهون کردم.
این پس زدنهای کوچیک محض خجالتی بود که میکشیدم نه چیز دیگهای!
#دانای_کل
تنش تو آتیش خواستن اون دختری که تو این اتاق بود میسوخت.
نمیتونست بیشتر از این نزدیکش بشه، صوری بود… بعد از اینکه همه چی حل میشد و می خواستن طلاق بگیرن چی باید جواب این دختر رو میداد؟
همین حالا هم با یک جمله عذاب وجدان رو از خداش دور کرده بود: “زنمه حلالمه!”
با پس زدنهای سودا باعث میشد فکرهای غلطی به ذهنش خطور کنه…
فکرهایی از قبیل: نکنه هنوز به رادمان فکر میکنه و بهش حس داره! نکنه با خودش فکر کنه دارم به زور به خودم وصلش میکنم؟
اما باز هم با یک جمله خودش رو قانع میکرد: “سودا آدم این کار نیست!”
این چند وقت بدجور بهش وابسته شده بود.
به خودش که نمیتونست دروغ بگه، میتونست؟
با ریختن قطرات آب سرد آه از نهادش بلند شد.
برای خوابوندن حسهای بیدار شدهش مجبور بود با آب سرد خودش رو آروم کنه.
این دختر قاتل روح و روانش بود و بس.
با یادآوری بوسهشون بیشتر از قبل داغ کرد.
وقتی میبوسیدش انگار یه جایی هول و هوش بهشت بود که طعم عسل رو زیر زبونش مزه مزه میکنه.
انگار هر لحظه بیشتر دلش سودا رو میخواست.
خنثی نبود نسبت بهش اما…
اما نمیتونست این ازدواج رو، این صوری بودن رو از سودا طلب کنه تا ببخشه، نمیتونست بگه من دیگه نمیخوام صوری باشه!
هر زنی آرزوی مادر شدن داشت.
هر زنی دلش میخواست حس خوب مادر شدن رو تجربه کنه.
چرا باید از سودا منع میکرد این تجربهی شیرین رو؟
اون میتونست با یکی دیگه خوشبخت بشه.
میتونست با یکی که هم پایه و هم فرهنگ خودشه زندگیش رو بسازه.
افکارش تا مرز جنون میبردش اما باید این حقیقت تلخ رو قبول میکرد!
با حولهای که دور کمرش پیچیده بود از حموم بیرون زد و موهاش که آب ازشون چکه میکرد رو بالا زد.
نگاهش سودای غرق در خواب رو نشونه گرفت.
ناخواسته عجیب دل میبرد از این مرد…
عجیب ناز میکرد و عشوه میریخت، عشوهای که عمدی نبود و تو ذات دخترونهش پر بود.
زیر لب زمزمه کرد: بخواب که خوب میخوابی دخترم!
سمتش رفت و پتو رو روی تنش بالا کشید.
نگاهش به رد کبودی روی بازوش موند و سریع چشم دزدید.
هیچ دلش نمیخواست دوباره خودش رو به یه دوش آب سرد دعوت کنه.
لبهای نیمه بازش هوش از سر هر آدمی میبرد، لبهایی که قرمز بود حتی بدون زدنِ سرخاب سفیداب!
دست خودش نبود که خم شد و کنج لبش رو هدف گرفت.
با احتیاط کنج لبش رو بوسید و آروم پچ زد:
_ ببخش اگه با کله خراب بازیام اذیتت کردم.
مقصد حرفش میرسید به این سه بار بوسهی امروز…
قبل اومدن پدر و مادرش.
قبل از حمامش.
بعد از حمامش.
سودا دختر خوبی بود، خانومی کرده بود که تا الان جلوی مادر و پدرش طرفش رو گرفته بود و تمان قضایا رو ماست مالی کرده بود.
خسته پلک بست.
اما سودا نمیتونست خانومی کنه و از حق مادر شدن بگذره…
هیچ زنی این رو نمیخواست.
عذابش بود وقتی به این مسئله فکر میکرد.
بالاخره که سودا هم میرفت پِی زندگی خودش!
با دلی گرفته و بغض تو گلوش شلوارکی پوشید و رو به سودایی که پشت بهش خوابیده بود دراز کشید.
اگه میتونست پدر بشه چه بسا نامزد قبلیش هم رهاش نمیکرد!
لبخند تلخی روی لبهاش شکل گرفت.
هیچ حسی تلختر از این نبود.
چشم بست و با خودش گفت تا وقتی سودا نخواد دیگه نزدیکش نمیشه!
میترسید از افکاری که تو سر سودا جولان میداد.
بیخبر از اینکه سودا فقط خجالت میکشید و بس.
گرم شدن پلکهاش باعث شد به خواب عمیقی فرو بره.
خوابی بدون کابوس، بدون رویا…
با حس صدای مادرش بالا سرشون لای پلکهاش فاصله افتاد.
_ بلندشید دیگه مادر. ما اینطوری خسته شدیم که… خودمون چای خوردیم صبحونه خوردیم ولی شما هنوز خوابید.
_ چی مامان؟
مادرش لبخندی به چهرهی خستهی پسرش زد.
_ میگم شب زودتر بخوابید کمتر شیطنت کنید تا صبح زودتر بیدار شید. ساعت یازده شده!
با شنیدنِ ساعت برق از سرش پرید.
چطور با صدای زنگ موبایلش بیدار نشده بود؟
_ وای دیرم شد…
بقدری ذهنش درگیر شده بود که حواسش به قسمت اولِ جملهی مادرش نبود.
_ بفرما آقا اصلاً به روی خودشم نمیاره. حاجی خجالت بکش پیرهنت کو؟ جلو زنت راحتی، میخوای جلوی منو آقاتم همینطوری بگردی؟
محمد با دیدن بالاتنهی لختش سریع پتو رو بالا کشید.
تا حالا جلوی مادرش اینطوری نبود و حالا…
سودا با صدای صحبت محمد و مادرش آروم چشمهاش رو باز کرد.
_ وا مادر جون چقدر زود بیدار شدید؟
_ زود؟ ساعت یازدهه عروس… از بس عطشون زیاده تا صبح نخوابیدید لابد، الانم بزور باید بیدارتون کرد. البته تازه عروس دومادید حق دارید ولی خب وقتی مهمون دارید رعایت کنید.
شنیدن این جمله باعث شد هردو خجول سر پایین بندازن.
دوباره سودا بود که سعی داشت نجاتشون بده.
_ مامان اونطوری که فکر میکنی نیست واقعاً… ما…
_ نیاز به توضیح نیست، رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون، صورتاشون قرمز شده مثل لبو بعد انکارم میکنن. اگه کاری نکرده بودید که خجالت نمیکشیدید، حلال همید نیاز به جوابگویی نیست که سودا جان. راحت باشید مادر، فقط بیدار شید تا آقاجونتم به روی مبارکتون نیاورده.