رمان شیطان یاغی پارت 147

4.4
(105)

 

یک چیزی این وسط درست نبود و ان احساساتی بود که درگیرش شده بود و نمی خواست ان را قبول کند که افسون با دیگر زنان اطرافش فرق دارد…!

فرق داشت که تصمیم به ازدواج با او گرفت.
مردی که حاضر نبود هیچ زنی را جز تخت خوابش وارد حریمش کند، چگونه توانست با افسونی ازدواج کند که اصلا طالب او نبود…؟!

خودش هم مانده بود بین احساسات و منطقی که هیچ جوابی برایش نداشت…

سیستمش را روشن کرد و وارد برنامه مورد نظرش شد.
شنود صدا فعال شد و تصاویر تار اما قابل مشاهده ای روی صفحه نمایش پدیدار شدند…

-پاشا قرار نیست اون دختره رو تنها به حال خودش ول کنه…!

-زنشه دیوونه… اون دختر برگ برنده اشه…! می دونی به خاطر اون نقشه ده هیچ از هممون جلوتره…!!!

-کاش می شد اون نقشه مال ما می شد و اونوقت بود که وضعمون از این رو به اون رو می شد.

-پاشا از همون اولش هم بلد بود با سیاست خاص خودش میلاد احتشام رو به طرف خودش بکشه و حالا هم دخترش رو داره هم اون نقشه رو…!!!

 

صدای نوچه های اردشیر روی اعصابش بودند.
هیچ چیز جز یک مشت حرف های بیهوده نصیبش نشد.
باید نقشه ای دیگری می کشید…

خواست سیستم را خاموش کند که با دیدن سایه و سپس صدای آشنایی که به تازگی می شنید گوش هایش تیز شدند…

-به جای اینجا نشستن و وجب کردن سرتاپای پاشا بهتره به فکر راه چاره ای باشین تا بتونیم امشب رو بدون دردسر از سر بگذرونیم…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [18/11/1402 06:12 ب.ظ] #پست۴۳۹

 

امشب…؟!
مگر امشب چه خبر بود…؟!

-آقا حواسمون هست، همه چیز رو هم چک کردیم خیالتون راحت باشه…!!!

لحن مرد عصبانی شد.
-همیشه همینقدر خیالتون راحت بوده که هر بار یه گندی زدین…؟ امشب چهارچشمی مراقب همه چیز هستین تا اردشیر خان برگرده…!

پاشا اخم کرد.
اردشیر کجا رفته بود؟!
امشب قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟!

خیلی زود تماسی با بابک گرفت…
بابک تماس را وصل کرد.
-جانم پاشا…؟!

پاشا در حالیکه داشت دوباره صدا را از اول گوش می داد ان را دوباره پخش کرد…
-این و گوش کن…!!!

بابک ساکت شد و به صدا گوش داد که ذهنش درگیر شد.
امشب خبر زیاد بود و آنها چیزی نمی دانستند…؟!
چرا نفوذیشان حرفی نزده بود…؟!

بابک با نگرانی گفت: نکنه اتفاقی واسه علی افتاده باشه…؟!

پاشا هم دل تو دلش نبود.
-زنگ بزن جواب نداد نقشه سوم رو اجرا می کنیم…!!!

بابک باشه ای گفت و تماس را قطع کرد.

حس بدی داشت و نمی دانست چه خبر است…؟!
اردشیر داشت چه غلطی می کرد…؟!

یک دفعه چیزی به ذهنش رسید… ان مردی که می خواست افسون را بدزدد…؟!

خیلی سریع از پشت سیستم بلند شد و اتاق را به مقصد انبار مخفی ته باغ ترک کرد…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [21/11/1402 03:34 ب.ظ] #پست۴۴٠

 

اسلحه را روی پیشانی مرد فشار می دهد و با صدایی که لرز به تن مرد می انداخت، گفت: راستش و بگی زنده میمونی اما اگه بخوای دروغ بگی، یه گلوله حرومت می کنم…!!!

تن مرد لرزید و با وحشت نگاه پاشا کرد.
-من… هیچی نمی دونم…!

-انگار می خوای بمیری…؟!

مرد چشم بست و ترسیده گفت: از کجا معلوم وقتی راستش و بگم، نکشیم…؟!

پاشا فشاری به اسلحه داد.
-می دونی که حرفم دوتا نمیشه…؟! یک، دو….

تا خواست سه را بگوید مرد وحشت زده گفت: میگم… میگم پاشاخان…!!!

پاشا خونسرد نگاهش کرد که مرد ترسیده ادامه داد: خونتون رو زیر نظر دارن… قرار بود تا عصر وقتی اون دختر و دزدیدم تحویلشون بدم اما اگه موفق نشدم نقشه دیگشون رو اجرا کنن…!!!

-اون نقشه چیه…؟!

مرد پوزخند زد.
-من دیگه یه مهره سوختم تا یه قدمی مرگ راهی ندارم، پس مطمئن باش یه نقشه جدید دیگه می کشن…!!!

پاشا نگاه پر خشمی بهش کرد و بعد با حرص مشتی توی صورتش کوباند…
-مرتیکه کسشر برام نباف، زر بزن تا نکشتمت…!!!

مرد ترسیده بود اما قصد حرف زدن نداشت…

پاشا اسلحه را آماده شلیک کرد و با عصبانیت نعره زد: حرف نزنی شلیک می کنم…؟!

جایی برای صبرکردن نداشت و شلیک کرد که مرد ترسیده به زبان آمد…
-یه جاسوس بین تیم کامرانه که در غیاب اون از زنت محافظت می کنه و اگه دیر بجنبی زنت رو میبره…!!!

وجود پاشا یخ زد.
دقیقا بعد از حرف زدنشان ان بیشرف را مراقب افسون گذاشته بود…؟!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [22/11/1402 03:09 ب.ظ] #پست۴۴۱

 

سراسیمه سمت خانه دوید و با خود تکرار می کرد که کاش افسون داخل خانه باشد.

لحظه به لحظه نفسش داشت به شمار می افتاد…
همه جا را گشت و حتی چندبار نام افسون را فریاد کشید ولی هیچ جوابی نگرفت…

عمه ملی با دیدن قیافه آشفته پاشا و صدای فریادی که نام افسون را می خواند،  ترسیده سمتش آمد…
-چی شده پسرم…؟!

پاشا رنگ به رو نداشت.
ترسیده بود.
از نبود افسون دل توی دلش نبود.

-افسون رو ندیدین…؟!

عمه ملی چیزی تا سکته فاصله نداشت…
-تو باغ بود… نبود…؟!

پاشا دست درون موهایش برد و چند بار دور خودش چرخ زد که اسفندیار به محض ورود با دیدن حال آشفته اشان نگران پرسید…
-چی شده…؟!

پاشا چشم بست تا کمی به خود مسلط شود.
بغضش را بلعید و نگاه معنی دارش را به اسفندیار داد…

عمه ملی با دیدن اسفندیار طاقت از کف داد.
-تو رو خدا بگین چی شده نصف جون شدم… چه بلایی سر افسونم اومده…؟!

سر اسفندیار به ضرب سمت پاشا چرخید و با حیرت نگاهش کرد که پاشا نامحسوس سر تکان داد…

-آروم باش ملیحه… طوریش نیست همین جاهاست…!

زن انگار خطر را احساس کرده بود، قفسه سینه اش چنان تیر کشید که دستش سمت سینه اش رفت و شل شد…
-دخترم و دزدیدن اسفندیار… تموم این سالا با چنگ و دندون حفظش کردم… وای خدا… وای خدا…!!!

اسفندیار تن شل شده اش را توی بغل گرفت و به سختی کمک کرد تا روی مبل بنشیند…
-آروم باش… هنوز که هیچی معلوم نیست.

پاشا اما مانند اسپند روی آتش بود و حرفی نمی زد.
داشت دیوانه می شد.
اگر بلایی به سرش بیاورند چه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sari
13 روز قبل

توروخدا پی دی اف رو درست کنید بزارید مردیم از استرس این رمان

NOR .
مدیر
پاسخ به  Sari
13 روز قبل

اگه فایل شد حتما میزاریم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x