رمان غیاث پارت ۴۰

4.2
(53)

 

 

ملیسا دست از تقلا کردن کشید و نگاهش را نرم نرم به پایین پایمان کشاند!

با دیدن لختی پایین تنه‌ام سریع پلک بست و پر از خجالت پچ زد:

 

– وای! خاک به سرم!

 

لب روی هم فشرده تا صدای خنده‌ام را کنترل کنم و دستم را به آرامی دورِ کمرش پیچاندم!

 

افتادنِ حوله‌ام تنها حسنی که داشت همین بود که ملیسا در آغوشم ارام گرفته بود و دست از تقلا کردن کشیده بود!

روی موهای نرم و خوش بویش را بوسیدم و لب زدم:

 

– چطوری اینقدر خوش بویی؟

اینجا تنها چیزی که هست شامپو تخم مرغیه، از همون میزنی که اینقدر بوی موهات قشنگه؟

 

تو گلو پچ زد:

 

– به تو چه!

 

خنده‌ام گرفته بود و از روی حرص، سر خم کرده و گازی از سر شانه‌ی لختش گرفتم و با حرصی که از خواستنِ بیش از اندازه‌اش بود پچ زدم:

 

– آشتی کردی شما؟

 

مکث کرد و سپس کمی سرش را از سینه‌ام فاصله داد.

از پایین خیره نگاهم کرد، انگار کمی از موضعش پایین آمده بود که گفت:

 

– اوهوم!

 

هر چند صدایش هنوز دلخور و رنجور بود اما با این حال سرش را روی شانه‌ام قرار داد و آهسته پچ زد:

 

– با اینکه جلوی غزال سکه یه پولم کردی و بهم گفتی بی کس و کارم ولی خب…

 

خواستم صحبتِ احمقانه‌ی ان روزم را توجیح کنم تا تنها کمی از دلش در بیاورم ولی اجازه نداد و اینبار با لرزشی مشهود که در صدایش بود ادامه داد:

 

– من که جز تو کسیو ندارم اینجا، فقط یه تویی که واسه من موندی!

 

_♡__

 

 

جز یک جمله، حرفِ دیگری برای عذرخواهی پیدا نکردم:

 

– غلط کردم!

 

هر چند ملیسا هم کم نگذاشت و گفت:

 

– صد بار!

 

لبخندی که کنج لبم شکل گرفته بود را قورت داده و روی سرش را ارام بوسیدم.

کمی از من فاصله گرفت و بی آنکه نگاهم کند از روی تخت بلند شده و گفت:

 

– موهاتو خشک کن میخوای بری بیرون سرما میخوری!

 

و این حرف یعنی هر چند که از موضعم پایین آمدم ولی همچنان از دستِ تویی که مانند حیوانی درنده با حرف‌هایت جانم رل به لب رساندی ناراحتم!

 

حوله را دوباره دورِ کمرم پیچاندم و از روی تخت بلند شدم، روبروی آینه ایستاده بود و مشغول شانه زدنِ موهایش شد.

 

پشتِ سرش درستِ چسبیده به تنش ایستادم، هر دو دستم را از دو طرفِ بدنش رد کرده و رویِ میزِ آرایش قرار دادم.

 

چانه‌ام را روی شانه‌ی عریانش قرار داده و با تخسی خیره‌ی تصویر زیبایش شدم:

 

– دلم تنگ شده واست!

 

موهای لختش را پشتِ گوش فرستاده و پچ زد:

 

– ولی من دلم تنگ نشده واست! اصلاً دلم تنگ نشده بود، هیچی، حتی اینقدر…

 

حدِ فاصله‌ی میانِ انگشتِ شست و اشاره‌اش را نشانم داد و دوباره تاکید کرد:

 

– ببین، اینقدر منظورمه!

 

به نیم رخِ زیباش خیره شدم.

حقا که خدا موقعِ آفرینشش ترکیبِ زیبایی چیده بود که اینچنین دلبری میکرد!

یک دستم را دورِ کمرش پیچانده و لب‌های تب دارم سفیدیِ گردنش را شکار کرد:

 

– ولی من جای جفتمون دلم واست تنگ شده بود پرتقال کوچولوم!

 

_♡__

 

از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با کنایه گفت:

 

– از جدا کردن رخت خوابت معلومه!

 

اینبار داشت ناحقی می‌کرد.

اخمی کوتاه میانِ ابروهایم شکل گرفت و گفتم:

 

– اول اینکه شب اول که اومدم تو تخت پشتتو کردی بهم، خودت میدونی خوش ندارم پشت بهم بخوابی بع…

 

میانِ صحبتم پرید و در آغوشم چرخی خورد و گفت:

 

– خب من پشتمو بهت کردم تو نباید بغلم میکردی؟ از دلم در میاوردی؟

 

پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد:

 

– آداب منت کشیو بلد نیستی آقا غیاث؟ باید خودم بهت یاد بدم؟

 

خواستم حرفی بزنم که تقه‌ای به در کوبیده شد و صدای هِن و هِن کنانِ خانم جان بلند شد:

 

– غیاث مادر سفره انداختم بیا پایین یه چیزی بخور جون بگیری، بیا تصدقت! اومدیا، من برم پایین؟

 

پلک روی هم فشرده و پاسخ دادم:

 

– آره خانم جون، برین من و ملی میایم!

 

صدای قدم‌های کند و کوتاهش خبر از رفتنش می‌داد.

ملیسا به آرامی از اغوشم بیرون آمد و گفت:

 

– تو برو ناهارتو بخور، من گشنم نیست!

 

– یعنی چی گشنت نیست؟ از صبح مگه چیزیم خوردی که گشنت نباشه؟

 

به سمت تخت رفت و به ارامی روی آن دراز کشید، سرش را تکان داد و گفت:

 

– نه گرسنه نیستم، برو غذاتو بخور بعدش بیا!

 

بدونِ او که ناهار از گلویم پایین نمی رفت اما با اکراه موافقت کردم.

رکابی مشکی رنگ و شلوار گرمکنم را برداشته و قبل از اینکه به تن بزنم، ملیسا گفت:

 

– راستی، امروز یدونه نامه‌ی دیگه اومده بود واست، گذاشتم توی کشوی میز کنار اون یکی نامه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

سلام این رمانتونم عالیه ولی کم هستش ازتون خواهش میکنم حدعقل روزی دوتا پارت بدین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x