پارت42 رمان نیستی1

3.9
(10)

با عرض پوزش برای تاخیر در پارت گزاری از امروز در ساعت های( صبح ساعت9)و(شب ساعت11)در خدمتتون هستم ❤️…

…💚Author Tahmineh

 

 

….یه راه حل پیدا کن خودت و از این مرداب بالا بکش

 

 

با ابرو های گره خورده به نقطه ی نامعلومی زل زده بودم نگاه مسمم و به محمد دادم و گفتم :بهم یاد بده ، بهم یاد بده چطور نترسم و بتونم دووم بیارم

 

گوشه ی لب محمد بالا اومد و با نگاهش تمام اجزای صورتم و با دقت بررسی کرد

 

زوزه ی باد بین درخت ها خوف اور شده بود لرزش بدم بیشتر شد صدای هرمس و شنیدم که گفت :پس نمیخوای پرواز کنی ؟

 

به اطراف نگاهی کردم ندیدمش همون لحظه صدای قار قار کلاغ ها بلند شد چهارکلاغ دور درخت ها کاج پرواز کنان قار قار میکردن

 

محمد با صدای ارومی گفت : بخاطر باد لونه اشون جا به جا شده الانه که بیوفته ، اولین درست اینه که باید بدونی بدون توجه به باطن و ظاهر و جنس و نوع هر موجودی باید بهش کمک کنی چه حیوان ، چه اجنه ، چه انسان ، چه گیاه

 

نگاهش و از درخت گرفت و به صورتم خیره شد اب دهنم و قورت دادم و به سمت درخت های سر به فلک کشیده ی کاج حرکت کردم

قدم هام و کوتاه و پشت سر هم برمیداشتم و بدون اینکه به پایین نگاه کنم حرکت میکردم

رقص موهام میون باد کلافه ام کرده بود هر لحظه حس میکردم الانه که باد منو از جا بکنه و با خود ش ببره

 

محمد: من درس و بهت دادم این یه امتحانه

 

اب دهنم و با زحمت قورت دادم و اهسته به سمت درخت های کاج نزدیک تر میشم که هرمس ظاهر شد

 

هرمس : تهمینه

 

….

سکوت کردم

نمیدونم چرا دیگه اون حس قبلی و به هرمس نداشتم مثل قبل دوستداشتنی نبود ، ترسناک بود

 

هرمس: تو از من میترسی

کمی تامل کردم میخواستم برگردم که حرف های محمد تو سرم اکو شد

نفس عمیقی کشیدم و بدون هیچ حرفی به سمت جلو حرفت کردم هنوز چند قدمی با هرمس فاصله داشتم که غیب شد

 

مسیر و ادامه دادم پاهام و روی شاخه های تنومند کاج گزاشتم و خودم و بالا کشیدم به اطراف نگاهی کردم

صداها برام نا مفهوم بود هیچ صدایی به گوشم نمیرسید

نه به گریه های مامان توجه میکردم نه به نگاه های پر ترس بابا

خودم و بالا کشیدم یکی یکی از شاخه ها بالا رفتم

 

از ارتفاع متنفر بودم کمی چشم هام و بستم و نفس عمیق کشیدم که هرمس گفت: سمت چپ شاخه بالایی

 

با کمک هرمس خودم و به اون لونه رسوندم ارتفاع اون درخت حتی از ارتفاع خونه بابا بزرگ هم بیشتر بود میترسیدم ولی برای قبولی تو اولین امتحان مسمم بودم میخواستم برای همیشه سایه ی شوم هرمس از زندگیم برداشته بشه

لونه رو توی دستم گرفتم با این کار صدای کلاغ ها بیشتر شد

 

با هر زحمتی که بود لونه رو سراش گزاشتم و تازه متوحه شدم دوتا تخم کلاغ بین شاخه ها افتاده دستم و بلند کردم و دو تخم و داخل لونه گزاشتم

اما همون لحظه یکی از کلاغ ها بهم حمله کرد و با نوک به صورتم ضربه شد نتونستم تعادلم و حفظ کنم

و روی هوا معلق شدم و محکم به زمین اصابت کردم

 

 

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x