حاج بابا:ولی اون حرفای تو بود و من نظرمو نگفتم
عماد:نظر شما خیلی برام محترمه اونقدر که بخاطرش
سرنوشتم تغییر کرد و همه چیمو از دست دادم
بعدم از سر میز بلند شدو از خونه بیرون رفت هممون از
این برخورد عماد تعجب کردیم تا به حال عماد با حاج بابا
اینجوری صحبت نکرده بود ،ولی هیشکی متوجه منظور
عماد نشد به غیر از حاج بابا
مریم جون:تروخدا حاجی انقدر این بچه رو اذیت نکن بزار
هر وقت که خودش دوست داره بگیره
حاج بابا:نمیشه که خانوم مگه دختر مردم معطل ما
هست،اصلا اون روز خودت نگفتی یکم نصیحتش کنم
تاریخ و تغییر بده
مریم جون:من گفتم یکم باهاش حرف بزن نه اینکه
اینجوری ،الان بچم معلوم نیست کجا رفت شامشم نخورد
عامر:بچه که نیست مامان تو نگران نباش خودش تا یه
ساعت دیگه متوجه کارش میشه برمیگرده
مریم جون:دلم طاقت نمیاره به خدا عامر جان تروخدا بعد
شامت بهش زنگ بزن بگو باباتون منظوری نداشته شب
برگرده خونه
عامر:چشم میگم
بعد از خورد شام عامر به عماد زنگ زدو عمادم گفت
بیمارستان براش کار پیش اومده آخر شب میاد خونه منو
عامر رفتیم داخل حیاط تا یکم قدم بزنیم.
حالا که فهمیده بودم هویتم چیه عذاب وجدان دارم که به عامر نگفتم ولی ترس از دست دادنش بود که باعث میشد نگم
دروغ چرا از وقتی فهمیده بودم حاملم دلم به این زندگی و عامر گرم تر شده بود.
عامر:آنا تو ناراحتی که حامله ای؟
با کمی مکث به طرفش برگشتم و روبروش ایستادم
_نه ناراحت نیستم ولی میترسم
عامر:از چی دورت بگردم؟
_نمیدونم یه چیزی هست تو وجودم که باعث ترسم میشه
عامر: تا من هستم از هیچی نترس
بعد از کمی صحبت با عامر داخل اتاقمون شدیم. لباسامو عوض کردم در آغوش عامر به خواب رفتم.
صبح با سر و صدای عامر از خواب بیدار شدم
عامر: نفس من نمیخواد بیدار بشه با هم صبحونه بخوریم
_سلام صبح بخیر ساعت چنده مگه؟
عامر:صبح توام بخیر عروسک ساعت نه میخوام امروز زودتر برم کارخونه از بعد مسافرتمون نرفتم یکم کار دارم
_باشه الان بلند میشم
عامر:قربون تو بشم من میرم پایین توام بلند شدی بیا
_چشم
عامر از اتاق بیرون رفت منم از جام بلند شدم بعد از عوض
کردن لباسام و درست کردن سرو وضعم از اتاق بیرون
رفتم هم زمان با من در اتاق عمادم باز شد و عماد آراسته
از اتاقش بیرون اومد .
سلام زیر لبی گفتم که خیلی آهسته و سرد جوابم و داد و
با قدم های تند از کنارم رد شد
بی توجه به رفتارش از پله ها پایین اومدم همه به غیر از
حاج بابا داخل آشپزخونه داشتن صبحانه میخوردن.
_سلام صبح بخیر
مریم جون: صبحت بخیر دخترم بیا بشین برات چای بریزم
_نه شما زحمت نکشین خودم میریزم
مریم جون:چه زحمتی عزیزم
کنار عامر نشستم
_حاج بابا نیست ؟
عامر:نه عزیزم همراه دوستاش بیرونه
_درسته
عامر لقمه های کوچیک برام آماده میکرد و کنار دستم میزاشت .
بعد از خوردن صبحانه رو به عامر گفتم:
اگه میشه منو ببر آرایشگاه خیلی وقته نرفتم سرکار
مریم جون:فکرشم نکن دخترم تو الان حامله ای دیگه لازم نیست بری کار کنی
_اخه من خونه حوصلم سر میره
عامر:دورت بگردم میتونی با مامان بری بیرون بگردی ولی کار نه اصلا
بی میل باشه ای گفتم
عامر و عماد بعد از خداحافظی راهی شرکت شدن
منم داخل اتاقم شدم با فکر به سحر تصمیم گرفتم آماده
بشم و برم محل دانشگاهش
با همین فکرا لباسامو پوشیدم بعد از آرایش ساده از اتاق بیرون اومدم
مریم جون با دیدنم گفت:جایی میری عزیزم؟
_بله یه کاری دارم باید برم بیرون
مریم جون:باشه عزیزم مواظب خودت باش
_چشم
بعد از گرفتن ماشین از خونه بیرون زدم و سوار شدم
آدرس دانشگاه و گفتم با فکر مشغول به بیرون چشم
دوختم.