دلباخته ۱۲۳

4.4
(28)

 

 

 

 

صدای سید می آید.

 

– می گم حاج خانم.. دروغ نگم حالش زیاد رو به راه نیست.. می خوای ببرمش درمونگاه، نکنه فشاره افتاده، هیچی نمی گه

 

– نه مادر.. آدمیزاده دیگه، یه موقع سرِ کِیفه، یه وقتام می بینی حوصله ی خودش و نداره.. بذار راحت باشه، پسرم

 

– می گم نکنه ملیحه خانم حرفی چیزی زده، حالِ این بنده خدا گرفته س.. نمی شد یه روز دیگه بیاد که شما خودت خونه باشی!

 

زری خانم تشر می زند.

 

– منو ببین امیر حسین.. من به مهمونی که می خواد بیاد خونه م کِی گفتم برو یه روز دیگه بیا.. هان؟ بعدشم می خوای غُر بزنی جاش این جا نیست..

بیا، بیا بریم تو آشپزخونه اونجا هر چی خواستی برام قُد قُد کن.. بذار اون طفل معصوم یکم استراحت کنه

 

شاید اگر هر وقت دیگر بود به حرفش می خندیدم.

لبم اما به خنده باز نمی شود.

 

غلت می زنم و به پهلو می چرخم.

 

شکمم را نوازش می کنم و زیر لب می گویم آرام باش، این روزها می گذرد، اما به سختی.

 

پشت پلکم سنگین می شود و دیگر هیچ صدایی گوشم را پُر نمی کند.

 

عرق از پیشانی ام می چکد و کمد را باز می کنم.

نفس حبس کرده ام را ذره ذره بیرون می فرستم.

 

لباس های تا کرده را کنار می زنم و دستم را عقب می کشم.

یک نفر انگار وسوسه ام می کند.

” یالا دیگه، پس منتظر چی هستی! زود باش تا کسی نیومده کارو تموم کن.. زود باش مریم، بَرش دار”

 

دست لرزانم را جلو می برم و صندوقچه ای که کم گران بها نیست را بیرون می کشم.

 

آب دهانم را به سختی قورت می دهم.

لحظه ای بعد قفل صندوقچه را باز می کنم و چشمانم برق می زند.

 

آینده ی نداشته ام پیش چشمان ترسیده ام نمایان می شود انگار.

 

ناخوداگاه دست روی شکمم می گذارم.

 

– سختی داره تموم می شه دخترم.. بهت قول می دم

 

محتویات صندوقچه را زیر و رو می کنم.

عوض می شد زندگیِ آشوب زده ام اگر..

 

نمی دانم چرا حس می کنم نبضم کند می زند و شاید قلبم به سختی.

 

یک نفر انگار نزدیک به من ایستاده و صدای نفس های تندش می آید.

 

– می شه بگی داری چیکار می کنی؟!

 

دستم را مشت می کنم.

 

 

سر به عقب می چرخانم و نگاه مرد این روزهای زندگی ام را می بینم که از چشمانم سُر می خورد و به دست هایی می چسبد که به گناه آلوده شد.

 

و من کاش می مُردم.

کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.

 

گوشیِ همراهش را از جیب بیرون می کشد و منِ نفس بریده می پرسم.

 

– می خوای.. زنگ بزنی.. پلیس بیاد؟

 

نگاهم می کند. نگاهی که هر چه می گردم جز یک هیچِ تو خالی پیدا نمی کنم.

 

– تو راه بهتری سراغ داری؟

 

لب هایم مثل ماهیِ بیرون از آب تکان می خورد و صدایی از حلقومم بیرون نمی آید.

 

سر به تاسف تکان می دهد.

 

– متاسفم.. بیشتر برای خودم که فکر می کردم.. نبودی مریم.. تو اونی که من فکر می کردم نیستی.. توام یکی مثه اون دختره که تا ولت کردم دزد از آب در اومدی.. یه دزد حقیر و بی بُته

 

 

دستی به شانه ام چسبیده و تکانم می دهد انگار.

از جا می پرم و نفس نفس می زنم.

 

چشمان گیج و منگم در اطراف می چرخد.

 

تشک تخت بالا و پایین می رود و من تازه حواسم جمعِ زری خانم می شود.

 

 

 

– داشتی خواب می دیدی، مادر؟ ببین چه عرقی کرده، نکنه تب کردی.. هان؟!

 

دستی به پیشانی عرق کرده ام می کشد.

 

– مریم، دخترم؟ یه چیزی بگو، مادر.. من الان پَس می افتم.. چیکار کردی با خودت، بچه!

 

نگاه غمگین و ترسیده ام در چشمانش می نشیند.

کم کم به این باور می رسم که هر چه دیده ام چیزی جز یک خوابِ خانه خراب کن نبود و بس.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– من.. یعنی.. یه خوابِ.. خیلی وحشتناک بود.. داشتم از غصه دق می کردم، مادر جون

 

خودم را در آغوشش پرت می کنم.

سر به سینه اش می فشارم و چانه ام می لرزد.

 

– هیششش، آروم بگیر قربونت برم..چیزی نیست دخترم

 

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

من اگر به نانِ شب محتاج می شدم محال بود به این زن خیانت کنم.

 

این یکی حتی در باور خودم نمی گنجید هرگز.

من از این بدتر را دیدم و دَم بر نیاوردم.

 

مادرانه های این زن عجیب به دلم می نشیند.

عقب می کشم و پیشانی ام را می بوسد.

 

– پاشو.. پاشو برو دست و صورتت و بشور تا یه چی بدم بخوری جیگرت حال بیاد

 

 

من اما جگرم بقدری می سوخت که هر چه می داد آتش درونم خاموش نمی شد.

 

مشتی آب به صورتم می پاشم.

نگاهم در آینه به چشمان زنی می چسبد که حتی از تصور یک گناه ناکرده می ترسد.

 

زری خانم صدایم می کند.

آهسته با سید حرف می زند.

 

– برو مادر.. نگران نباش، الان بهتره.. خودم پیشش هستم، تنهاش نمی ذارم

 

صدای پوف کشیدن سید می آید.

 

– می گم، نگفت خواب چی دیده که یهو حالش بد شد؟

 

در را باز می کنم و سید را می بینم که سر پایین می کشد.

 

با اجازه ای می گوید و از پیش چشمانم دور می شود.

زری خانم دستم را می گیرد و روی مبل می نشینم.

 

– بگیر دخترم.. بخور اینو که هر چی دیدی از کله ت بپره.. دِ یالا دیگه، ای بابا

 

دست خودم نیست که از لحن بامزه اش خنده ام می گیرد.

 

ذره ذره از معجونی که نمی دانم چیست، می خورم و حالم انگار بهتر می شود.

 

زیر لب تشکر می کنم.

 

– نوش جونت مادر.. بهتری الان؟

 

می گویم بهترم.. خودم اما باور نمی کنم.

 

 

 

 

 

یک هفته از آن روز کذایی و خواب وحشتناک من گذشته.

 

– اومدی مادر؟

 

شالم را سر می کنم و می گویم آمدم.

زیر لب با خودم نه، با یادگار حامد حرف می زنم.

 

– دخترِ ناز مامان.. اگه بدونی چه آرزوهای قشنگی دارم برات.. الانم دارم می رم یه عالمه چیزای خوشگل بگیرم واست، عسلِ بابایی

 

پشتِ در لحظه ای مکث می کنم.

دلم می گیرد از جمله ی آخرم.

 

نفس بلندی می کشم و لب روی هم می فشارم.

با خودم می گویم از پسِ این یکی بر نمی آیم.

 

حامد اگر بود، می شد.

ولی حالا..

 

کنار می ایستم و زری خانم جلوتر از من وارد مغازه می شود.

مرد جوانی جلو می آید.

خودش گفته بود آشناست و با دستِ خالیِ من کنار می آید.

 

سلام و احوالپرسی می کند.

 

– ببین آقا عرفان.. دخترم و آوردم پیش خودت که ازت مطمئنم.. ببینم چیکار می کنی گُل پسر

 

عرفان چشم باز و بسته می کند.

 

– اینجا متعلق به خودتونه، حاج خانم.. شما بیشتر از این به گردن من حق دارید، هر چی من دارم به لطف شما و حاج آقای خدا بیامرزه، یادم نمی ره به ولله

 

 

 

 

– خیر ببینی مادر.. توام جای احمد رضای خودم.. پیر شی الهی، پسرم

 

هر چه نگاه می کنم قیمت بالا و توان من کم.

زری خانم اما باز دلم را قرص می کند.

 

به شرایط اگر باشد جان می کَنم و بهترین را می گیرم.

پلاستیک لباس ها را برمی دارم و از مغازه خارج می شوم.

 

– می گم مادر، یه نگاه بنداز، ببین چیزی جا نموند.. همه رو گرفتی؟

 

چشمی می گویم و دست در جیب پالتویم فرو می برم.

کاغذ تا خورده را باز می کنم.

 

– اره فکر کنم.. وااای نه، پستونک و دیگه چی بود..

 

سر به سمت زری خانم می چرخانم.

نگاهم از شانه اش رد می شود و از چیزی که می بینم شوکه می شوم.

 

ناصر کمی دورتر دست به سینه ایستاده و من را تماشا می کند.

 

– چی شد.. تو چرا یهو ساکت شدی؟!

 

زری خانم می پرسد و همزمان سر به عقب می چرخاند.

ناصر اما عقب می کشد و پشت دیوار پنهان می شود.

 

– مریم جان.. دخترم؟ حواست پیش منه، مادر؟

 

آب دهانم را قورت می دهم.

حواسم نیست و راستش را نمی گویم.

 

– می شه بقیه ش بمونه برای یه روز دیگه.. شمام خسته شدین.. بریم خونه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x