فک کردن به تمام پیام های صوتی که مجید براش
فرستاده بود … می دونم گفتنش درست
نیست ، ولی تا ابد دوستت خواهم داشت !
حس عجیبی توی دلش پیچید . نمی
دونست چرا ، ولی توقع شنیدن این حرف
رو از زبون مجید نداشت … توقع شنیدن
ابراز عالقه ، در حالیکه متأهل بود !
مجید که می دونست آرام متأهله ! … نمی
فهمید چرا ، ولی از مجید توقع خیلی
کارها رو نداشت .
به حرفهای خانم الهی
فکر کرد … که گفته بود نباید از آدم ها
قدیس بسازه !
با این وجود باید تمومش می کرد … با
احترام و شایستگی ! چیزی که فکر می
کرد حق هر دوشون هست !
نفس عمیقی کشید و با اطمینان موبایلش
رو از کیفش در آورد … ساعت پنج و نیم
عصر بود . فکر می کرد اگر به روال
گذشته ها باشه ، االن مجید سر کالسه و
مشغول تدریس . شاید این بهترین فرصت
بود … بهش پیامی می داد و بدون اینکه
منتظر پاسخی باشه ، تا ابد فراموشش می
کرد .
به سرعت براش پیامی تایپ کرد :
– سلام .
می خواستم باهاتون صحبت کنم !
.
و پیام رو سند کرد .
آفتاب عصر شهریوری نگاهش رو آزار می
داد . دستش رو نقاب چشم هاش کرد و
بعد خودش رو به نیمکت خالیِ ایستگاه
اتوبوس رسوند .
روی نیمکت نشست تا
نفسی تازه کنه و پیامی به عنوان
خداحافظی به مجید بفرسته .
همزمان که فکر می کرد چی براش
بنویسه ، باز قفل موبایلش رو باز کرد … و
بعد خشکش زد .
پیامی از طرف مجید داشت .
– سلام .
بله البته ! کجا همدیگه رو
ببینیم ؟!
آرام برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد .
نمی دونست چرا مجید فکر کرده که آرام
قراره اونو ببینه ؟!
هنوز توی فکر بود که موبایلش بین
انگشتانش شروع کرد به لرزیدن … مجید
بود !
آرام بالفاصله به خاطر همه چی پشیمون
شد … ولی حس می کرد باید جوابش رو
بده و این داستان رو تموم کنه .
انگشتش با تردید روی نوار سبزِ صفحه ی
گوشی کشیده شد .
– الو ؟
صدای مجید شایسته پیچید توی گوشش
.
– سالم ! خوبی ؟!
آرام نوک زبونش رو کشید روی لب های
رژ خورده اش … با صدای ضعیفی پاسخ
داد :
– سالم ، متشکرم !
یک لحظه مکث … و بعد ادامه داد :
– فکر می کردم این ساعت سرتون شلوغ
باشه و به این زودی پیامم رو نمی بینید !
– من برای تو همیشه وقت دارم !
آرام سکوت کرد … لحظه به لحظه داشت
متحیرتر می شد !
مجید براش همیشه
وقت داشت … برای یک زن متأهل ؟! …
باز به حرف های دکتر الهی فکر کرد …
اینکه همه ی آدم ها یک نیمه ی تاریک
دارند ! این نیمه ی تاریکِ مجید بود ؟ …
وقت داشتن برای زنی متأهل ؟!
صدای مجید اونو به خودش آورد :
– می تونیم همین حاال همدیگه رو
ببینیم ؟ … من کامالً وقتم خالیه !
آرام سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه …
گفت :
– راستش … من نمی خواستم شما رو
ببینم !
سکوت مجید … آرام ادامه داد :
– حتی نمی خواستم تلفنی باهاتون
صحبت کنم ! فقط یک پیام …
مجید دوید میون حرفش :
– به من میگی شما ؟!
آرام نبض تندی رو روی پیشونیش
احساس می کرد .
.
– می خواستم در مورد پیغامی که برام
فرستادین حرف بزنم … نمی دونم ، یه
جورایی خداحافظی کنم !
– چرا ؟!
لحن ناباور مجید … آرام گفت :
– استاد … قبول کنید که همه چی
بینمون تموم شده !
من برای شما احترام
زیادی قائلم ، ولی دیگه …
– آرام … من فکر کردم که …
– چی فکر کردین ؟!
باز هم سکوت مجید … آرام ادامه داد :
– زنده کردن یک عشق مرده ، چیز
محالیه ! … که حتی اگر هم بشه ، دیگه به
درد نمی خوره ! مثل بیرون کشیدن یک
جسد از زیر خاک … پوسیده و نفرت
انگیزه ! راستش تمام این چند ماه حلقه
تون رو نگه داشته بودم ، ولی االان می
دونم چقدر کار بیهوده ای بوده ! می
خواستم یه جوری بهتون پسش بدم ، ولی
فکر کردم این هم یک مدل کش دادنِ
بیخودیه ! من …
مجید باز هم حرفش رو قطع کرد :
– داری این حرفا رو به من می گی آرام ؟
عشق مرده دیگه چیه ؟! … تو دل دادی به
شوهر متجاوزت ؟ …
تو قراره اجازه بدی
که یک متجاوز پیروز بشه ؟!
دردی تا مغز استخوان آرام رو سوزوند …
بالفاصله پلک هاشو بست و نفس تندی
کشید .
با این وجود به خودش اجازه نداد
عصبانی بشه .
– این چیزیه که … بین من و همسرمه و
خودمون در موردش …
– پس من چی آرام ؟ … منِ لعنتی چی
؟! ما نامزد بودیم … آرزوهای زیادی
داشتیم ! ما همدیگه رو دوست داشتیم !
… منِ لعنتی هنوز تو رو دوست دارم !
صداش لحظه به لحظه اوج می گرفت …
ارام جان قربونت برم فک مجید رو ببند