ناگهان مثل کسی که جریان برق از
تنش عبور کنه … از جا پرید !
فراز برگشته بود !
نگاه تندی به ورودی سالن انداخت … و
بعد نامه و پاکتش رو چنگ زد و ته کوله
اش چپوند … تنها کاری که در اون ثانیه
های کم ازش بر می اومد … .
.
همون لحظه فراز در معرض دیدش قرار
گرفت … .
– آرام ؟!
آرام گفت :
– سلام !
و پشت دستش رو دوباره روی پلک هاش
کشید … و سعی کرد لبخند بزنه .
.
فراز چند قدمی به جلو اومد … دستاش
توی جیب های شلوارش بود . نگاهِ
عجیبی توی چشم های براقش سو سو می
زد … .
لبخند آرام محو و محوتر شد … .
– حالت خوبه ؟
.
– آره !
– توی ترافیک مونده بودم … شوکتی
زنگ زد بهم . گفت یکی توی ساختمون
مزاحمت شده ! یه مرد جوون !
حرارت از صورت آرام بیرون زد … نگاهش
یک لحظه مات شد … بعد خشم برگشت
به دلش . شوکتی لعنت شده … با اینهمه
.
تأکیدی که بهش کرده بود ، بازم زنگ زده
بود به فراز !
– چـ…چیز مهمی نبود ! یک … غریبه بود
. منم …
یک لحظه مکث کرد و کف دستش رو
روی گردنش کشید . داشت چه غلطی می
کرد ؟ … با تته پته کردن و دستپاچه
شدن … ممکن بود ذهن فراز رو بهم بریزه
! بزاق دهانش رو قورت داد و بعد با تسلط
بیشتری ادامه داد :
– اومدم خونه … یهو متوجه شدم یکی
توی پاگرد ایستاده و بهم نگاه می کنه !
رفتم دنبالش …
– چرا رفتی دنبالش ؟!
آرام بدون پلک زدن خیره موند بهش …
توی ذهنش دنبال توجیه قابل قبولی
گشت .
– آخه … نگاهم می کرد !
– برای همین دنبالش رفتی ؟!
– وقتی فهمید که دیدمش … فرار کرد !
نمی دونم … چرا فکر کردم شاید مشکلی
باشه !
.
– منتظر مشکلی بودی ؟!
سکوت آرام ! … فراز دوباره پرسید :
– چه شکلی بود ؟!
آرام باز هم دستش رو روی گردنش کشید
. حس بدی داشت … حس خفگی ! با
صدای ضعیفی گفت :
.
– شکل همه ! خیلی … معمولی !
فراز سرش رو تکون داد و باز چند قدم به
جلو برداشت . حالا آرام برای نگاه کردنش
مجبور بود سرش رو کامالً بالا بگیره …
تلخی توی خونش جریان گرفت .
فراز گفت :
.
– مهم نیست ! قدم به قدم اینجا دوربین
نصبه … حتماً تصویرش یه جایی ثبت
شده ! نشده باشه هم مهم نیست …
بهرحال من پیداش می کنم و مادرش رو
به عزاش می نشونم !
و لبخند خطرناک و معنا دارش … . آرام
هووم ضعیفی گفت و بعد از جا بلند شد .
دلش می خواست از زیر نگاه فراز در بره .
– من برم … لباسم رو عوض کنم !
نگاه فراز روی بدن اون چرخید … گفت :
– برو برو … راحت باش !
آرام به سرعت چرخید و به سمت پلکان
رفت . دلش شور می زد … فراز یه جوری
حرف می زد باهاش ، انگار می خواست
مچش رو بگیره ! … ولی آخه مچ چی رو
؟! … مگه چه گناهی مرتکب شده بود ؟! …
.
به نیمه های پلکان رسیده بود که فراز
صداش کرد :
– آرام !
آرام باز چرخید به طرفش … فراز ادامه داد
:
– حالت که خوبه … منظورم اینه که …
صدمه ندیدی ؟!
آرام نفسش رو فوت کرد بیرون :
– نه !
و رفت توی اتاق . رعشه ی خفیفی به
بدنش افتاده بود که نمی دونست دلیلش
چیه . وقتی خطایی مرتکب نشده بود …
چرا می ترسید ؟! … تنها خطاش این بود
که می خواست ماجرای نامه رو از فراز
پنهان کنه و اون بهم نریزه … .
.
بالفاصله یادش اومد که کوله اش رو پایین
جا گذاشته … و نامه هم توی کوله بود !
کف دستش رو روی پیشونیش کوبوند .
لعنت بهش !
ولی چاره ای نداشت . نمی تونست باز
برگرده پایین و کوله اش رو برداره …
اینطوری فراز رو بدتر به شک می انداخت
همونطوری که شالش رو از دور گردنش بر
می داشت … به سمت اتاق لباس رفت .
حداقل خوبیش این بود که می دونست
فراز عادت نداره توی کیفش رو بگرده !
مانتو و شلوارش رو از تنش در آورد و با
تیشرت و شلوارکی اسپرت عوض کرد .
موهاش رو باز کرد و شونه زد … و دوباره
دم اسبی پشت سرش محکم بست . بعد
به سرویس رفت و آبی به سر و صورتش
ریخت .
حالش بهتر شده بود !
دست و صورتش رو با حوله خشک کرد .
حس می کرد حاال می تونه برگرده پایین
و با اعتماد به نفس بیشتری با فراز رو به
رو بشه .
.
پلک هاشو روی هم فشرد و زیر لبی
زمزمه کرد :
– نذار بقیه به زندگیت گند بزنن ! نذار !
نذار !
و بعد با نفسی محکم … از اتاق خارج شد .
با قدم هایی معمولی … و صدایی که تالش
می کرد پر انرژی و عادی باشه … تالش
کرد بحث معمولی رو شروع کنه :
– برای شام پایه ی الزانیا هستی ؟ … می
دونم اهل شام سنگین نیستی ، ولی من
بدجوری دلم هوس …
ادامه ی رمان:ناگهان سرجا میخکوب شد،فراز نامه رو توی دستش گرفت و داشت اونو میخوند
قاصدکی چرا پارت نمیزاری؟
گذاشتم دیگه