رمان اردیبهشت پارت 117

4.6
(21)

 

 

 

ناگهان مثل کسی که جریان برق از
تنش عبور کنه … از جا پرید !
فراز برگشته بود !
نگاه تندی به ورودی سالن انداخت … و
بعد نامه و پاکتش رو چنگ زد و ته کوله
اش چپوند … تنها کاری که در اون ثانیه
های کم ازش بر می اومد … .

.
همون لحظه فراز در معرض دیدش قرار
گرفت … .
– آرام ؟!
آرام گفت :

– سلام !
و پشت دستش رو دوباره روی پلک هاش
کشید … و سعی کرد لبخند بزنه .

.

فراز چند قدمی به جلو اومد … دستاش
توی جیب های شلوارش بود . نگاهِ
عجیبی توی چشم های براقش سو سو می
زد … .
لبخند آرام محو و محوتر شد … .

– حالت خوبه ؟

.
– آره !
– توی ترافیک مونده بودم … شوکتی

زنگ زد بهم . گفت یکی توی ساختمون
مزاحمت شده ! یه مرد جوون !

حرارت از صورت آرام بیرون زد … نگاهش

یک لحظه مات شد … بعد خشم برگشت

به دلش . شوکتی لعنت شده … با اینهمه

.
تأکیدی که بهش کرده بود ، بازم زنگ زده
بود به فراز !
– چـ…چیز مهمی نبود ! یک … غریبه بود
. منم …
یک لحظه مکث کرد و کف دستش رو

روی گردنش کشید . داشت چه غلطی می
کرد ؟ … با تته پته کردن و دستپاچه
شدن … ممکن بود ذهن فراز رو بهم بریزه

 

! بزاق دهانش رو قورت داد و بعد با تسلط
بیشتری ادامه داد :
– اومدم خونه … یهو متوجه شدم یکی
توی پاگرد ایستاده و بهم نگاه می کنه !
رفتم دنبالش …
– چرا رفتی دنبالش ؟!

 

آرام بدون پلک زدن خیره موند بهش …
توی ذهنش دنبال توجیه قابل قبولی

گشت .
– آخه … نگاهم می کرد !

– برای همین دنبالش رفتی ؟!
– وقتی فهمید که دیدمش … فرار کرد !

نمی دونم … چرا فکر کردم شاید مشکلی
باشه !

 

.
– منتظر مشکلی بودی ؟!

سکوت آرام ! … فراز دوباره پرسید :

– چه شکلی بود ؟!
آرام باز هم دستش رو روی گردنش کشید

. حس بدی داشت … حس خفگی ! با
صدای ضعیفی گفت :

.
– شکل همه ! خیلی … معمولی !

فراز سرش رو تکون داد و باز چند قدم به
جلو برداشت . حالا آرام برای نگاه کردنش
مجبور بود سرش رو کامالً بالا بگیره …

تلخی توی خونش جریان گرفت .

 

فراز گفت :

.
– مهم نیست ! قدم به قدم اینجا دوربین

نصبه … حتماً تصویرش یه جایی ثبت
شده ! نشده باشه هم مهم نیست …

بهرحال من پیداش می کنم و مادرش رو
به عزاش می نشونم !
و لبخند خطرناک و معنا دارش … . آرام

هووم ضعیفی گفت و بعد از جا بلند شد .
دلش می خواست از زیر نگاه فراز در بره .
– من برم … لباسم رو عوض کنم !

 

نگاه فراز روی بدن اون چرخید … گفت :

– برو برو … راحت باش !
آرام به سرعت چرخید و به سمت پلکان
رفت . دلش شور می زد … فراز یه جوری
حرف می زد باهاش ، انگار می خواست

مچش رو بگیره ! … ولی آخه مچ چی رو
؟! … مگه چه گناهی مرتکب شده بود ؟! …

 

.
به نیمه های پلکان رسیده بود که فراز
صداش کرد :
– آرام !
آرام باز چرخید به طرفش … فراز ادامه داد
:
– حالت که خوبه … منظورم اینه که …
صدمه ندیدی ؟!

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون :
– نه !
و رفت توی اتاق . رعشه ی خفیفی به

بدنش افتاده بود که نمی دونست دلیلش
چیه . وقتی خطایی مرتکب نشده بود …
چرا می ترسید ؟! … تنها خطاش این بود

که می خواست ماجرای نامه رو از فراز
پنهان کنه و اون بهم نریزه … .

 

.
بالفاصله یادش اومد که کوله اش رو پایین
جا گذاشته … و نامه هم توی کوله بود !

کف دستش رو روی پیشونیش کوبوند .
لعنت بهش !
ولی چاره ای نداشت . نمی تونست باز
برگرده پایین و کوله اش رو برداره …
اینطوری فراز رو بدتر به شک می انداخت

همونطوری که شالش رو از دور گردنش بر
می داشت … به سمت اتاق لباس رفت .
حداقل خوبیش این بود که می دونست
فراز عادت نداره توی کیفش رو بگرده !

 

مانتو و شلوارش رو از تنش در آورد و با

تیشرت و شلوارکی اسپرت عوض کرد .
موهاش رو باز کرد و شونه زد … و دوباره

دم اسبی پشت سرش محکم بست . بعد

 

به سرویس رفت و آبی به سر و صورتش
ریخت .
حالش بهتر شده بود !
دست و صورتش رو با حوله خشک کرد .
حس می کرد حاال می تونه برگرده پایین

و با اعتماد به نفس بیشتری با فراز رو به
رو بشه .

 

.
پلک هاشو روی هم فشرد و زیر لبی
زمزمه کرد :
– نذار بقیه به زندگیت گند بزنن ! نذار !
نذار !
و بعد با نفسی محکم … از اتاق خارج شد .
با قدم هایی معمولی … و صدایی که تالش
می کرد پر انرژی و عادی باشه … تالش
کرد بحث معمولی رو شروع کنه :

 

– برای شام پایه ی الزانیا هستی ؟ … می
دونم اهل شام سنگین نیستی ، ولی من
بدجوری دلم هوس …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

ادامه ی رمان:ناگهان سرجا میخکوب شد،فراز نامه رو توی دستش گرفت و داشت اونو میخوند

Mobin
Mobin
1 سال قبل

قاصدکی چرا پارت نمیزاری؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x