نگاهای اون پسره که هنوز نمیشناختمش باعث شد از کارولین جدا بشم و برم سمتش
دستمو دراز کردم و گفتم:
+افتخار آشنایی با چه کسیو دارم؟!
دستمو به گرمی فشرد و خودشو معرفی کرد :
ــ اوه لطف داری!
نیکلاس هستم
چقدم قشنگ حرف میزنه!
جذاب لعنتی!…
ولی هرچی باشه بهتر از مارسل که نیست…
مارسل ــ خب دیگه آشنایی بس نیست؟!
نمیخواین شروع کنین؟!
نفس عمیقی کشیدم و دستمو از تو دستای گرمش بیرون کشیدم
+باشه ، من آمادم …
نشستم رو صندلی و منتظر آبتینو نگا کردم
یه جوری نگام میکرد ….!
انگار که یه کاریو اشتباه انجام داده باشم
+اممم چیزی شده؟!
نفسشو کلافه بیرون فرستاد و اشاره کرد به صندلی
آبتین ــ همه بشینین
طبق خرفش عمل کردن و اون شروع کرد به حرف زدن…
ــ اولین کاری که باید بکنین اینه که احساساتتونو بکشین…
نه به کسی وابسته میشین ، نه کسیو دوس دارین…
هووومممم؟!
نمیشد که!
من عاشق مارسل بودم …
حاضرم به خاطرش نرم ماموریت ولی عاشقش باشم …
آبتین ــ اگه نتونستین،!
پس باید باهاش کنار بیاین
با خطراتش .. با همه چی، با همش!
این بهتر بود !
اینجوری میتونستم هم مارسل و دوست داشته باشم هم کارمو خوب انجام بدم
ــ کار بعدیتون ورزش و بدنسازی و بقیه مهارتاس که به تدریج یادتون میدم …
🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚
بعد اینکه آبتین همه اون چیزایی که باید یاد میگرفتیمو بهمون گفت یکم بوکس کار کردیم و حالا تو ماشین مارسل بودم …
ــ معذرت میخوام
متعجب به نیم رخ جذابش زل زدم و پرسیدم:
+برای چی؟!
ــ برای اتفاق صب …
کنترلمو از دس دادم…!
وختی در موردش حرف میزد یا بهش فک میکردم یه حس خجالت میومد سراغم…
میخواستم بفهمه دوسش دارم برای همین لب زدم…
+اشکال نداره!
نگاه سردی بهم انداخت و با بی رحمی تمام گفت:
ــ بهت گفتم که یه وخت فک نکنی دوسِت دارم
بهت زده نگاش کردم …
حلقه های اشکو تو چشام حس میکردم
پس آبتین درست میگفت..!
باید سنگ باشم ، نه عاشق باشم ، نه دلبسته کسی..!
هرچی باشه مارسل دوسال پیس همه این چیزا رو شنیده و بهشون عمل کرده…
نفسای عمیقی کشیدم برای کنترل کردن خودم …
ماشینو تو پارکینگ گذاشت و باهام اومد داخل
مثل اینکه امروز بیکار بودن ، هم مامان هم بابا نشسته بودن رو مبل و داشتن با عشق همدیگه رو نگا میکردن و حرف میزدن
مارسل ــ سلام
نگاشو چرخید سمت ما و لبخند مهربونی زدن
بابا که همیشه هوامو داشت و حواسش خیلی بهم بود گفت:
ــ خوش اومدین ،
اریکا؟!…
چیزی شده؟!
+ن..نه یکم خستم
سری تکون داد و به مبل اشاره کرد
ــ بیاین بشینین
در کمال تعجب مارسل ام به طرف مبلا حرکت کرد …
فک نمیکردم بمونه!…
آب دهنمو قورت دادم و نشستم رو مبل تک نفره
+جونم چیکار دارین؟!
مامان لب باز کرد و گفت:
ــ دیشب گفتی …
کسیو دوس داری؟!
میدونستم آخرش برام شر میشه این حرفم …
باید میگفتم آره مارسلو دوس دارم؟!
اونم جلو خودش؟!
نفسمو کلافه بیرون فرستادمو گفتم:
+هیشکی مامان جان ، هیشکی بابایی !
فقد برا خلاص شدن از دست آیهان اونو گفتم…
مشکوک نگاهم کردن ولی هیچی نگفتم
یا لحظه نگام به مارسل برخورد کرد که نفسای عمیقی میکشید …
کتشو برداشت و از رو مبل بلند شد
مارسل ــ من دیگه برم !
خیلی کار دارم
چن روز دیگه ماموریت داریم
منتظرش نموندم و رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کنم…
نوچ من ایهان رو دوس دارم..
ادم تو بغل مارسل خفه میشه ک…شوهر من اونجوری باشه یاخداااااااااااااااااااااا…یبار به حرفش گوش ندم بزنه تو گوشم ک موقع تشکیل در شکم مادرم یادم میاد😂
منم هیز دوس دارم😂😂😂
مغرور کیلو چنده بابا…
🙄🙄🙄کلا مغرور رو عشقه 😑🤙
مغرور برا بقیه…
برا خودم هیز…
نوچ نوچ نوچ 🙄
اینقدر از این ایمان نزار ادم براش ضعف میکنه🤤
لعنت ب کیبورد اشتب تایپ کرد😂😖
….
خو مارسل بزار کمی هم جذب اون شیم🥺😂
حرف حق 💔👌👍
هع افتخار نمیدیم ک زنشون بشیم..
فقط یه تعریف الکی ک دلشون خوش شع وگرنه من یکی بهترشو دارم…
به جان تو به عنم نیست ولی مهمه
شخصیت های رمان حرف اول میزنه😐🙂
اقا اصلا هم هم در حد ایهان نیس مارسل 😐
😂😂😂اینا هنوز ویلیامِ منو ندیدن 😌
اوففف ، یه تیکه ایه عکسشو بزارم همتون جشاتون این شکلی میشه 😍
😂😂😂بخداااا
والاااا😌😂😂😂
اخ
گلبش شکست