* * * *
حرصی به پارلایی که با چشمای درخشانش داشت به اطراف نگاه میکرد ، خیره شدم …
آخ یعنی دلم میخواس بکُشمش ! …
چقدر بهش گفتم من نمیخوام بیام …
عصبی پوفی کشیدم و آروم گفتم :
+ پارلا ، هوی … .
سرشو چرخوند سمتم و گفت :
_ چیه؟! …
+ بیا بریم … .
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت :
_ کجا بریم دقیقا؟! …
هنوز یه ساعتم نمیشه جشن شروع شده …!
نفسمو محکم بیرون فرستادم و غریدم :
+ الان که دیگه دکتر تاد هم اومد ، تبرک هم بهش گفتیم …
پس دیگه چرا باشیم؟! … بریم بهتره دیگه ! … .
هوفی کشید و لب باز کرد تا حرفی بزنه که همون لحظه با صدای یه پسر ، سرمونو چرخوندیم طرفش :
_ ببخشید … .
نگاهِ اخمومو به پسره دوختم که پارلا لب زد :
_ بله!؟ …
پسره همونطور که به پارلا خیره شده بود ، با لبخند هیزی گفت :
_ اجازه ی یه دور رقص ، با خودتون رو بهم میدین بانو؟! …
پارلا لبخند دندون نمایی زد ، از روی صندلی پا شد و گفت :
_ چرا که نه ! …
و بعد هم دست تو دست هم به سمت پسیت رقص ، رفتن …
با بهت بهشون خیره شده بودم ! …
خدایا منو بکُش راحت کن از دست این پارلااا …
چقدر شلِ این دختر آخه؟! …
کلافه هوفی کشیدم که صندلی رو به روم که از اون موقع پارلا روش نشسته بود ، کشیده شد و دکتر تاد روش نشست …
اخم ریزی کردم و رومو برگردوندم طرف مخالفش که لب زد :
_ الان مثلا قهری؟! …
چیزی نگفتم که دستامو گرفت توی دستاش و گفت :
_ کلارا ، تو به من تبریک نگفتیااا … !
فکر نکنی حواسم نیس … .
پوزخندی زدم و خیره به یه نقطه ی نامعلوم ، گفتم :
+ با سیلی ای که تو دیروز بهم زدی ، توقع نداشته باش بهت تبریک بگم ! … .
از گوشه ی چشم بهش خیره شدم …
اخم ریزی کرد و با فشردن دستام ، لب زد :
_ اون چک رو باید میخوردی ، تا یاد بگیری دیگه رو حرف من حرف نزنی ! … .
پوزخند ریزی زدم و همونطور که دستامو عقب میکشیدم ، گفتم :
+ چه خودخواه ! … .
دستامو ول نکرد و لب زد :
_ اوکی ، تو فکر کن من خودخواهم ! … .
ناراحت بهش خیره شدم که عصبی گفت :
_ اونطوری نگام نکن … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ چجوری نگات میکنم دقیقا؟! … .
با اخم لب زد :
_ ناراحت و دلخور … !
پورخندی زدم که لب زد :
_ اگه بگم ببخشید حل میشه!؟ …
متعجب ابرویی بالا انداختم و بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ سابقه نداشتم بخاطر کاری که نکردم ، از کسی عذرخواهی کنم ! … من حتی گاهی اوقات ، بابت کارایی که میکنم هم از طرف مقابلم عذرخواهی نمیکنم ، ولی … .
سرمو کمی کج کردم و پرسیدم :
+ ولی چی؟! … .
نفس عمیقی کشید …
سرشو خم کرد و با کاشتن یه بوسه روی دستم ، لب زد :
_ ببخشید … .
اول ناباور بهش خیره شدم ولی کم کم لبخندی روی لبام شکل گرفت … .
این ماجرا رو اگه واسه پارلا تعریف میکردم ، باور نمیکرد و میگفت ” دارم هذیون میگم ”
واقعا هم این یه چیز غیرقابل باوره ! …
دکتر تاد ، یه آدمیِ که غرورش یه کوهِ ، یه کوه …
ولی برای اولین بار از من عذرخواهی کرد … .
نمیدونم چرا ولی با این ببخشیدش ، تمومه ناراحتیا از توی دلم پر کشید و رفت …
در عوض جاشو به یه حس و انرژی عالی و غیر قابل درک داد …
لبخند گشادی زدم که لب زد :
_ آشتی؟! … .
خنده ی کوتاهی کردم و لب زدم :
+ آره ، آشتی … .
لبخند ریزی زد و گفت :
_ اوکی ، پس حالا که دیگه آشتی هستی …
میخوام یه چیزی بهت بگم … .
چشمامو ریز کردم و بهش زل زدم که بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، لب زد :
_ من میدونم تو از کشور دشمن اومدی و یه جاسوسی …
هینی کشیدم و دستامو به سرعت از توی دستاش کشیدم بیرون …
با چشمای مضطربم بهش خیره شده بودم که گفت :
_ هیس ، آروم باش دختر خوب …
با بهت و لکنت لب زدم :
+ ت … تو از کجا ، از کجا از این چیز خبر داری؟! …
خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ دیگه بهم نگو دکتر تاد ، من ارسلانم …
ارسلان تاد ، از این به بعد اسممو صدا بزن …
من از کشور همسایه اومدم اینجا …
اهل فرانسه نیستم ، اومدم اینجا تا به تو کمک کنم …
کشور های ما ، یعنی من و تو …
با هم پیمان دوستی بستن و …
و خب به من ماموریت دادن بیام اینجا ، مراقبت باشم و باهم پاریس رو به گوه بکِشونیم … .
زبونی روی لبای خشکم کشیدم و گفتم :
+ چجوری باید حرفاتو ، بدون هیچ مدرکی باور کنم … .
نفس عمیقی کشید ، یکم ساکت بهم خیره شد و در آخر از توی جیب کُتش یه کارت بیرون آورد و به طرفم گرفت …
کارت رو ازش گرفتم و شروع به خوندن نوشته های روش کردم …
حرفاش درست بود …
مامور تاد ، مامور ماهر و کار بلد ! …
حتی مُهر و امضای اتحاد هر دو کشور زیرش زده شده بود ! … .
ناباور سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم …
لبخند ریزی زد و گفت :
_ مثه یه دوست ، روی من حساب وا کن ! … کلارا آلبرت … .
واو
جییییر🥲💔
😑من فکرامو کردم
اگه میخوای کسیو بکشی این ارسلان تاد رو بکش😑
داره مخ دخترمو میزنه
😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
😂😂
😂😂آرامش خودتو حفظ کن 🤗
همچین مشکلاتی گاهی اوقات پیش میاد عزیزم 💔😊حالتو درک میکنم 😓👍
سلاام
من آمده ام وای وای
خوبین خوشین سلامتین؟
مدرسه این یا تموم شده؟
سلام خوش اومدی جیگر 🌷
مرسی همه خوبیم خودت چطوری وروجک؟!
من که همین الان اومدم از مدرسه 😍😂
منم تازه از مدرسه اومدم
ممنون به خوبیت
سلام سارا جان چرا مثل قبل پارت نمیزاری قبلا در روز دو سه پارت می زاشتی ولی الان یک پارت میزاری
سلام عزیزم😊
آخه میدونی قبلا وقت زیاد داشتم ولی الان چند جا کلاس ثبت نام کردم روزی یه پارتم به زور میزارم 💔🙂
اما خب دو تا نوینسنده ی عالی اوردم واستون دیگه ، کم کم بیخیال رمان من شید برید اونا رو بخونید که جذاب تر هم هس نه خسته کننده 😓😂
سارا
میگم اون رمانی که بخوایم باهم بنویسیم فک کنم میوفته واسه تابستون اینا نه؟
تا من حالا دو جلد رو بنویسم و توهم اینو تموم کنی
آره دیگه میوفته واسه تابستون …
دیگه تو هم باید دو جلدتو تموم کنی و منم چهار جلدمو … .
چیو تموم نکنم؟! 🙄
اوکی😂
در اصل برای بچه ها یه سورپرایز میشه😈😂
چونکه ماجرارو نمیدونن😂
اوهوووووممم😈😂
نه بابااا چه مجازی ای!؟
ما اینطوری کردن یه روز گروه ب یه روز گروه الف مجازی میرن 🙂💔
خوش شانسین دیگه 🥺💔
رمانتو🥺😂😐💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
واااا خب بالاخره که تمومه میشه 😑
میخوای تا اخر عمرم همینطور ادامه بدمش؟!😓😂