-چرا داری منو روشن میکنی؟
-چون وقتی خواست باهات شوخی کنه مثل جن زده ها برخورد نکنی.
خواستم جوابشو بدم که خاله پروانه صدامون کردو گفت که شام حاضره. با تعجب به هم نگاه کردیم و پری گفت:
چه زود؟؟؟!!!!!
رفتیم سر میز شام. خاله پروانه سوسیس بندری درست کرده بود.
پری با خنده گفت: میگم چقدر زود درست شد.
دستامو زدم بهم و گفتم: آخ جووون. من خیلی دوست دارم.
پری با صدای آروم و با خنده گفت: مامان بعد چند سال آناهید اومد اونوقت سوسیس بندری؟
برای اینکه احساس معذب بودن نکنن گفتم: چیه مگه؟؟؟ من خیلی هم دوست دارم
اومدم یه لقمه ازش بخورم ولی اینقدر تند بود که سرفه ام گرفت… اینقدر سرفه کردم اشک از چشام در اومد .
پری گفت: مامان میدونی که آناهید عادت به غذاهای تند نداره. چرا اینقدر تندش کردی.
خاله پری با شرمندگی گفت: من یادم نبود شما ها به فلفل زیاد عادت نداریم.
پری همونطور که میزد پشتم گفت: اشکال نداره دوبار بیای اینجا و بری عادت میکنی.
پری با اصرار گفت:
ای بابا… تو چرا اینقدر ناز میکنی؟؟ بمون دیگه.
-پری جان یه هفته اس که اینجام. زشته. هر چیزی حدی داره…مامانت…
-الکی مامانو بهونه نکن. خودت میدونی چقدر خوشحاله که تو اینجایی.
-در دیزی بازه حیای گربه کدوم گوریه؟ تازه یه هفته اس خونه نرفتم از حال مامان و بابام بی خبرم.
-من که هر چی بگم تو حرف خودتو میزنی. ولی قول بده بازم بیای ولی ایندفعه باید یه ماه بمونیا،
-منظورت اینه که چتر و وا کنم مستقیم فرود بیان تو خونتون؟
-آفرین…تو همیشه باهوش بودی و من به خاطر همین بهت افتخار میکنم.
-مرسی که همیشه بهم قوت قلب میدی.
هر دو خندیدیم و رفتیم سمت در. با خاله پروانه خداحافظی کردم…
********************
کلید رو توی در چرخوندم. مامان با دیدن من سمتم اومد و گفت: سلام مادر… خوبی؟
-بله خوبم.
-نهار خوردی
-بله
-چرا اینطوری جوابم و میدی؟ باور کن اون شب نمی خواستیم بریم عموت…
-بهونه ی خوبیه.
-بهونه چیه؟؟؟ از بابات بپرس چقدر به عموت گغتم که تو راضی نیستی.
-حالا خوبه میدونستین و رفتین.
-ببین سر یه موضوع تموم شده چقدر داریم بحث میکنیم؟ اینارو ول کن. این چند روز چیکار کردی؟
-واقعا فکر کردین متوجه نشدم آمار لحظه به لحظه مو پری بهتون میداد. من خستم… شب شیفتم. میرم بخوایم.
مامان بدون حرفی از سر راهم رفت کنار. با اینکه خیلی دلم میخواست راجع به مهمونی از مامان سوال بپرسم ولی غرورم اجازه نمیداد….توی این یه هفته همه ش به مهمونی فکر کردم. خیلی دلم می خواست ببینمش…. دوست داشتم بدونم از زندگیش راضیه….خودم و که نمی تونم گول بزنم هنوزم دوستش دارم….از خودم بدم میاد که باز دارم بهش فکر می کنم…
مامان صدام کرد تا برم شاممو زودتر بخورم که با شکم گرسنه نرم سر کار…بابا هنوز نیومده بود. مامان هم سر میز ساکت بود، شاید میترسید حرفی بزنه و من باز از کوره در برم.
*******
وقتی رسیدم بخش آروم بود و پری و شیما هم طبق معمول در حال غیبت کردن بودن. پری تا من و دید گفت:
-بدو بیا که یه خبر دسته اول برات دارم.
-چی شده؟
-پری: نه دیگه اینجوری نمیشه… شنیدن خبر دسته اول خرج داره.
-خب نگو…
-پری: باشه حالا که اصرار می کنی میگم…بچه ها میگن امروز مهدیه همراه دکتر یزدانی اومد سر کار، مثل اینکه بالاخره تونست دلشو بدست بیاره.
-بچه ها گفتن؟؟پس هنوز خودت ندیدی.
-شیما:چه فرقی می کنه؟ مهم اینه انقدر براش عشوه اومد تا خرش کرد.
-پری: حالا طناز خودشو می کشه تا از مهدیه عقب نمونه، بیچاره مهرزاد.
مهرزاد…. از وقتی که اون حرفا رو بهش زدم اصلا طرفم نمی یاد. البته حق داره من نباید باهاش اونطوری حرف می زدم….با اینکه می دونم مقصرم اما غرورم اجازه نمی ده ازش عذر خواهی کنم. اصلا شاید اینطوری بهتر باشه….
صدای پری منو به خودم آورد که گفت: کجایی دختر؟؟ خانم دواچی صدات میکنه.
-ها؟
-ها چیه؟ خانم دواچی کارت داره.
-آها…باشه.
بلند شدم برم که پری آروم گفت:
یه چیزیت شده ها….
برگشتم نگاش کردم که قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت:
چیه؟؟؟بد نگاه میکنی؟؟؟ دروغ میگم؟
با خنده گفتم:پری تورو خدا شایعه درست نکن. من آبرومو دوست دارم.
منتظر جواب پری نشدم و رفتم.
جلوی میز خانم دواچی ایستاده بود.
تا منو دید گفت: برو اتاق ۶۱ وضعیتشو چک کن.
باشه ای گفتم رفتم سمت اتاق. اومدم برم تو که دکتر مهرزاد از اتاق اومد بیرون، خواستم سلام کنم ولی قبل از سلام من بی توجه از کنارم رد شد.
از حرکتش تعجب نکردم. خیلی وقت بود که باهام حرف نمیزد. خوشحال شدم که بهش سلام نکردم. نمیخواستم غرورمو خورد کنم. رفتم تو. به بیمار سلام کردم و مشغول کارم شدم…
مامان بعد از در زدن اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست.یه ذره نگام کرد و گفت:
-نمی خوای این سکوت و تموم کنی؟
چیزی نگفتم، مامان ادامه داد: باور کن رفتن ما خیلی بهتر از نرفتنمون بود…حتی به نظر من تو هم باید میومدی تا همه ببینن که روبراهی. همین نیومدنت باعث شد تا عمه ت به همه بگه که تو از حسادتت نرفتی.
-برام مهم نیست عمه پشت سرم چی میگه ولی این برام مهم بود که شما و بابا که نزدیکترین کسام هستین به اون مهمونیه مسخره نرین.
-من درکت می کنم ولی بالاخره تا کی باید ازشون دوری کنیم؟ با نرفتن ما مشکلی حل میشه؟ زمان برمیگرده عقب؟
-نه چیزی عوض نمیشه ولی به همه ثابت میشد که من چقدر براتون اهمیت دارم…
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه، مامان بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:
گریه نکن عزیزم…. اصلا ما اشتباه کردیم. از امروز به بعد تو هیچکدوم از مهمونیای خانواده ی پدریت شرکت نمی کنیم، خوبه؟ دیگه گریه نکن آناهیدم….هر چند اگر یه ذره به حرفام فکر کنی متوجه میشی که رفتنمون به اونجا به صلاحت بوده….
چقدر به آغوشش نیاز داشتم.یه ذره که آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون. مامان اشکامو پاک کرد و گفت: خب دیگه آشتی؟؟؟؟؟
بهش لبخندی زدم و اونم صورتمو بوسید.می خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم….منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم ولی بالاخره سوالی رو که تو این دو هفته ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم:
-مامان….می خواستم… می خواستم بدونم ….خب
-بگو عزیزم.
سرمو پایین انداختم و گفتم: کاوه حالش خوب بود؟ از… از زندگیش راضی بود؟
مامان دستامو فشرد و گفت: مطمئنی که می خوای بدونی؟
با سر آره ایی گفتم و بهش نگاه کردم.مامان گفت:
-از ظاهر قضیه پیدا بود که با هم زندگیه خوبی دارن…اونطور که مهری و عمه ت تعریف می کردن مثل اینکه همه چیز خوبه… البته ما خودمون زیاد با کاوه برخورد نداشتیم آخه سرش درد میکردو وسطای مهمونی رفت تو اتاقش.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب دیگه حالا پاشو بریم برات چایی گذاشتم.
بلند شدم و گفتم: باید زود تر راه بیوفتم.
-چرا؟
-ماشین خرابه دیگه. باید زود تر راه بیوفتم که دیر نرسم.
-حالا با خوردن یه چایی دیرت نمیشه. پاشو بیا،
******************
لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش. بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم. خانم دواچی هم اونجا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون نوجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: به به…خانوم دواچی… چه خوشگل شدین امروز
خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: مرسی، چشمات خوشگل میبینه…من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی.
خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد. مهرزاد ادامه داد:
-شما در همه حال زیبایین…. خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟
خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت:
میشه همراه من بیاید.
-خانوم دواچی: دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد.
-نه، زیاد عجله ندارم. مننظر می مونم تا کارتون تموم شه.
همون لحظه شیما رسید. دکتر مهرزاد با دیدنش گفت:
-ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم.
وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
– وا ….این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی.
شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست. از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم..مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود. تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود.دنبال یه راه چاره بودم….راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم… از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه….خیلی عصبی شدم. با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم. وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم. وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد. کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه…
صدای رعد و برق منو به خودم آورد. اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم…
*************
دم دمای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون. بارون نم نم میبارید. چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی. خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد. چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم. اما ماشینی در کار نبود. تقریبا خیس شده بودم. خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه. ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد. به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزادو دیدم. بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت:
-بفرمایید میرسونمتون.
-ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد.
-ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد….نترس قرار نیست باهات شوخی کنم.
سوار ماشین شدم و تشکر آرومی کردم که فکر نکنم اصلا شنیده باشه. ازش خجالت می کشیدم. چند بار خواستم ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم.ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم. چون لباسام خیس بود سردم شد و عطسه کردم.مهرزاد نیم نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین و روشن کرد.
بعد از چند دقیقه گفت: قرار شد من حرفی نزنم…نمی خوای بگی از کدوم طرف باید برم؟
آدرس و بهش دادم. تمام مسیر هر دوتامون ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم.خواستم پیاده شم که گفت:
-من اگر سر کار سر به سر همه میذارم واسه ی اینه که دوست ندارم توی یه محیط بی روح و کسل کننده کار کنم…ترجیح می دم با همه راحت بر خورد کنم.حالا اگر با حرفایی که زدم ناراحتت کردم معذرت می خوام….دوست ندارم با همکارام چه مرد و چه زن مشکلی داشته باشم.
با شنیدن حرفاش بیشتر از رفتاری که باهاش داشتم پشیمون شدم.گفتم:
-این منم که باید معذرت بخوام…راستش این چند وقته حالم زیاد خوب نیست. اون روزم که اون حرفارو زدم از جای دیگه ایی عصبانی بودم.
مهرزاد لبخند شیطونی زد و گفت:
-البته من که به همین راحتی اون روز از یادم نمیره…
یه ذره فکر کرد و گفت:مگر اینکه منو به یه فنجون قهوه دعوت کنی
لبخندی زدم و گفتم:قبول.
-خب حالا دیگه برو خونتون که منم برم…خیلی خستم
ازش خداحافظی کردم و رفتم نوی خونه.
بعد از رسیدگی به یکی از بیمارا رفتم تو station. جز خانوم یکتا کسی اونجا نبود.تا من و دید پرسید:
-خیلی درد داشت؟
-آره…فعلا که بهش مسکن زدم. به همراهش گفتم اگر دردش کم نشد صدامون کنه.
-ایشالله که کم میشه، یه چایی بهم میدی عزیزم؟؟؟
برای هر دوتامون چایی ریختم و نشستم. سر و کله ی پری هم پیدا شد و گفت:بدون من چایی می خورین؟
-خب بیا برای خودت چایی بریز.
پری می خواست برای خودش چایی بریزه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره لبخندی زد. گفتم:چایی خوردن ملقی شد.
پری رفت تو اتاق رست تا بتونه راحت صحبت کنه. خانم یکتا خندید و گفت: پریم از دست رفت.
تلفن زنگ خورد و خانم یکتا جواب داد.
-سلام دکتر
-………
-مگه بیمارستانین؟
-………
-باشه …خدانگهدار.
تلفن و که قطع کرد. از جاش بلند شد و رفت سراغ قفسه ی پرونده ها و شروع کرد به گشتن. یکیشونو رو بیرون کشید و گفت:پیداش کردم.
تلفن دوباره زنگ خورد و خانم یکتا قبل از اینکه جواب بده گفت:میشه این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببری؟
-مگه اینجاست؟
-آره تو اتاقشه.
از جام بلند شدم و پرونده رو برداشتم. دیگه مثل قبل ازش بدم نمی یومد… بر عکس باهاش احساس راحتی می کردم….بعد از اون روز که منو رسوند دوباره مثل قبل باهام شوخی می کرد….کلا آدم مهربون و خوش برخوردی بود…قبل از اینکه برم تو اتاقش رفتم از تریا دو تا فنجون قهوه با کیک گرفتم.
در زدم و بعد از اینکه مهرزاد اجازه ی ورود داد رفتم تو. این بارم مثل دفعه ی قبل سرش پایین بود و داشت به پرونده ی زیر دستش نگاه می کرد…
-سلام.
سرشو بلند کرد و با دیدم لبخندی زد و گفت: سلام… از این طرفا؟؟؟
سینی و رو میز گذاشتم و گفتم: براتون قهوه آوردم، بهتون قولش و داده بودم.
یه ذره نگام کرد و گفت: دختر تو چقدر خسیسی…. با قهوه ی بیمارستان می خوای از دلم در بیاری؟
-مگه قهوه ی بیمارستان چشه؟
پرونده رو گذاشتم رو میز و قهوه ی خودمو برداشتم و یه قلپ ازش خوردم و گفتم:به نظر من که خیلی م خوبه.
سینی رو برداشتم و گفتم :
اصلا هر دو تاشو خودم می خورم…
همینطور که می رفتم سمت در یه قلپ دیگه خوردم و گفتم: وای خدا جون….چقدر خوش طعمه….بهترین قهوه ایه که تا حالا خوردم.
مهرزاد در حالی که می خندید گفت:بیا بابا… دلمو آب کردی…
برگشتم و دوباره سینی و رو میز گذاشتم.مهرزاد قهوه شو برداشت و گفت:
-تو اگر دختر کور و کچلم داشته باشی با تعریفات براش شوهر پیدا می کنی.
-اولا قهوه به این خوشمزگی نیاز به تعریف نداره….بعدشم به قیافه ی من میاد دخترم کور و کچل باشه؟
-قهوه ش خوشمزه ست….ممنون. ولی تو بیمارستان قبول نیست.
-خب من معمولا شیفته شبم و شما هم روزا میاین سر کار…واسه ی همین وقتای آزادمون با هم یکی نیست که من بتونم دعوتتون کنم.
موبایلم زنگ خورد. پری بود:
-پری:کجایی؟
-پیش دکتر مهرزادم…الان میام
-پری:تو رو خدا زودتر بیا…مردم از بی همزبونی…
-روتو برو، شرط می بندم تا همین دو دقیقه پیش مشغول حرف زدن بودی
-پری:گیر نده …زود بیا.
-خیلی خب…اومدم.
گوشی رو قطع کردم و گفتم:
-من دیگه باید برم، امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشین…
مهرزاد گفت: نه ناراحت نیستم…اما می خوام ازت دعوت کنم با من بیای به یه نمایشگاه نقاشی…البته اگر دوست داری
یه ذره فکر کردم و گفتم: باشه…چه روزیه؟من باید مرخصی بگیرم.
-پس فردا چطوره؟
-خوبه…
در و باز کردم و گفتم :فعلا خداحافظ
-بابت قهوه ممنون….خیلی چسبید.
خواهش می کنم ی گفتم و اومدم بیرون….
آخرین دکمه پالتومو بستم و خودمو توی آینه نگاه کردم. با اینکه آرایش ملایمی کردم اما قیافم تغییر کرد چون توی بیمارستان معمولا آرایش نمیکنم. نمیدونم چرا ولی استرس دارم. اولین باریه که مهرزاد رو خارج از بیمارستان ملاقات میکنم. فقط دعا میکنم چیزی نگه یا نگم که دعوا بشه…
هنوز نمیدونم کارم درسته یا نه اما احساس بدی هم ندارم. به ساعتم نگاه کردم الاناست که پیداش بشه. چون مهرزاد قرار بود بیاد دم خونه دنبالم منم تصمیم گرفتم زود تر برم دم در… دلم میخواد امروز زود تر تموم شه.
نفس عمیق کشیدم . برای آخرین بار به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که صدای بابارو از آشپزخونه شنیدم که گفت: چه عجب…از اتاق اومدی بیرون. و از آشپزخونه اومد بیرون تا منو دید با تعجب گفت: کجا داری میری؟؟؟ مگه الان از سر کار نیومدی؟؟؟
-نه…امروز مرخصی گرفتم. شما کی اومدین؟
-یه نیم ساعتی میشه. حالا کجا میری؟
-با یکی از دکترای بیمارستان میرم نمایشگاه نقاشی.
-از کی تا حالا دکترا به هنر علاقه پیدا کردن؟
با دلخوری ساختگی گفتم: بابا…؟؟؟ خودت میدونی من عاشق نقاشیم.
-میدونم بابا… برو بهت خوش بگذره. شب زود تر بیا تا یه کم ما هم تورو ببینیم.
چشمی گفتم ، کفش پوشیدم و رفتم دم در.
چند دقیقه ای ایستادم که ماشین مهرزاد سر کوچه وایستاد. رفتم سمت ماشین که مهرزاد پیاده شد در حالی که سلام داد و در ماشینو برام باز کرد .
ماشین رو روشن کرد…
توی ماشین معذب بودم. نمیدونستم چی بگم برای همینم ساکت موندم تا خودش یه چیزی بگه. چند دقیقه ای ساکت موندیم که گفت:
حالا این همه راهو داریم میریم به نقاشی علاقه داری؟
-آره… قبل از اینکه تصمیم بگیرم که پزشک بشم میخواستم هنر بخونم.
-پس پزشکی انتخاب دومت بود!!!
-آره. شما چی؟ چی شد که به نقاشی علاقه پیدا کردین؟
مهرزاد لبخند با مزه ایی زد و گفت:راستش من علاقه ای به نقاشی ندارم. فقط برای اینکه دوستم دعوتم کرده بود دارم میرم.
-اشکالی نداره…مهم اینه که دارین میرین کارشو ببینین.
-حالا یه سوال…چرا با اینکه به هنر علاقه داشتی اومدی سراغ پزشکی؟؟؟
باز همون سوال تکراری….به رو به روم خیره شدم و گفتم:
-یه آدمی بود که نظرم و راجع به همه چیز عوض کرد…حتی هنر.
-الان از رشته ت راضی ایی؟؟پشیمون نیستی که هنر نخوندی؟؟
-اگر پشیمون باشمم فایده ایی نداره…بگذریم، شما چرا پزشکی رو انتخاب کردین؟
مهرزاد یه ذره فکر کرد و گفت:
-والا من تا جایی که یادم میاد بیشتر افراد خانوادمون جد اندر جد پزشک بودن…
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: میدونی مدل سلام کردن عمو هام به هم چه شکلیه؟
با خنده سری تکون دادم و گفتم: چه جوری؟
(-سلام دکتر
-سلام دکتر
-چه می کنی دکتر؟
-می گذره دکتر)
هر دوتامون زدیم زیر خنده….در حالی که می خندیدم پرسیدم:
-اصلا کسی تو خانوادتون هست که پزشکی نخونده باشه؟
-آره،هستن ولی کمه….فکر کنم همین جاست.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.نمایشگاه تقریبا شلوغ بود.مهرزاد با نگاهی به دور و برش گفت:
-چقدر شلوغه
همینطور داشتیم به اطراف نگاه میکردیم که صدایی از پشت گفت:
بالاخره اومدی جناب دکتر؟ دیگه داشتم مطمئن میشدم که دکترا علاقه ایی به هنر ندارن.
مهرزاد با لبخند برگشت و گفت:
دیگه یه دوست خل و چل بیشتر ندارم. گفتم بیام دلت نشکنه،
با هم دست دادن. پسر که متوجه من شده بود گفت:
نمیخوای معرفی کنی؟
-خانم زند، همکارم.
با تردید به منو مهرزاد نگاه کرد که مهرزاد دوباره گفت:
-فقط همکاریم
پسر خندید و گفت:خوشبختم خانم زند.منم باربد آریانفرم…خوشحالم که امروز اومدین اینجا.
دستشو رو شونه ی مهرزاد گذاشت و گفت:
مزاحمتون نمیشم برین از آثار بی نظیر من لذت ببرین. من بازم بهت سر میزنم.
ازش جدا شدیم. داشتیم به تابلو ها نگاه میکردیم . هر چی من با علاقه نگاه میکردم از قیافه ی مهرزاد معلوم بود که هیچی از تابلو ها نمیفهمه. بیشتر به نوشته های زیر تابلو توجه میکرد. وقتی دید دارم نگاش میکنم خندید و گفت:
اونطوری نگام نکن ….من تقصیری ندارم ولی باور کن نمیتونم درک کنم.
براش چند تا از چیزایی که بلد بودم توضیح دادم . رفتیم سمت تابلوی بعدی. مهرزاد ازم خواست تا براش توضیح بدم. منم شروع کردم راجع به سبک نقاشی براش توضیح میدادم که یه بهش نگاه کردم، دیدم اصلا به تابلو نگاه نمیکنه. خط نگاهشو دنبال کردم که متوجه یه گروه دختر شدم که داشتن با خنده به مهرزاد نگاه میکردن . وقتی دوباره به مهرزاد نگاه کردم دیدم داره با خنده بهشون نگاه میکنه . از کارش خنده ام گرفته بود. یادم افتاد که چقدر سر هیراد به من می گفت چشم چرون…برای تلافی گفتم:
فهمیدین؟
بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:
مگه با توضیح های شما میشه چیزی رو نفهمید؟؟؟
-خب سبک این(به یکی از تابلو ها اشاره کردم) چی میشه؟؟
-خب…..این میشه… نوک زبونمه ها…. ای بابا… اسمش چی بود؟؟؟… چی چی ایسم؟؟؟
-باز دم خودم گرم که موقع چشم چرونی به یه نفر نگاه میکنم نه یه گروه.
خندیدم و به راهم ادامه دادم و رفتم سراغ تابلوی بعد.
مهرزاد هم سریع خودشو بهم رسوند. قبل از اینکه چیزی بگه باربد اومد کنارمونو گفت:
چطوره؟
مهرزاد در حالی که از کار تعریف میکرد همه ی اون چیزایی که بهش یاد داده بودم به باربد گفت. وقتی حرفش تموم شد به من چشمک زد.
باربد با تعجب گفت: فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات داشته باشی.
مهرزاد گفت: همه چی رو که نباید بدونی.
باربد که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: آها… اومدم بهت بگم که چند تا از بچه های دبیرستان اومدن ایران و اینجان. میخوان ببیننت.
قبل از اینکه مهرزاد چیزی بگه گفتم:
-میشه من نیام؟
-آره…اگر دوست نداری نیا ولی زیاد از اینجا دور نشو که گمت نکنم.من زود بر میگردم.
با رفتن مهرزاد به تماشا کردن ادامه دادم. چند تا از تابلو هارو رد کردم. برای اینکه از مهرزاد دور نشم با چشم دنبالش گشتم… ولی از چیزی که دیدم خشکم زد. باورم نمیشد. اون اینجا چی کار میکنه؟ وقتی مهری اینجاست حتما کاوه هم هست. خواستم دنبالش بگردم که خودش پیداش شد. رفت سمت مهری و دستشو گذاشت پشتش….قلبم از چیزی که میدیدم تیر کشید….سرمو انداختم پایین….نباید بهشون نگاه کنم، نمی خوام منو ببینن. سریع راهمو کج کردم، اما صدای مهری رو شنیدم که از پشت صدام کرد. بدون توجه به راهم ادامه دادم. اما دست بردار نبود. با کشیده شدن بازوم از حرکت ایستادم. بغضمو قورت دادم و برگشتم. مهری با هیجان گفت: چرا جوابمو نمیدی ؟؟؟ اینهمه صدات کردم.
لبخند از روی اجبار زدم و گفتم: سرو صدا زیاده متوجه نشدم…تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟تا جایی که یادم میاد از نقاشی متنفر بودی.
صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم که مهری رو صدا میکرد. تا به ما رسید گفت: کجا یهو غیبت…
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید.
کاوه به من خیره شد که مهری بهش چشم غره ای رفت و گفت:
کاوه منو علاقه مند به نقاشی کرد.
نگاهی پر از نفرت به هر دوشون انداختم و گفتم: میدونم… پسر عمه ی من تجربه ی عجیبی تو تاثیر گذاری داره.
کاوه چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. ولی انگار مهری پر رو تر از این حرفا بود. با کنایه گفت:
چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟؟؟
با پوزخند گفتم: مطمئن باش هیچ دلیلی به جز تناسب اندام ندارم.
مهری بازوی کاوه رو گرفت و گفت: تنهایی اومدی؟؟؟ اگه تنهایی بیا پیش ما.
اومدم جوابشو بدم اما مهرزاد که حالا کنارم ایستاده بود همینطور که به مهری و کاوه نگاه میکرد گفت:
معذرت میخوام بابت تاخیرم.
با دیدن مهرزاد یه لحظه فکری به ذهنم زد. دیدن دست مهری دور بازوی کاوه و حس حسادت شدیدم اونو تحریک کرد که باعث شد بدون فکر کردن به عواقبش با اشاره به مهرزاد بگم: نه عزیزم با دوست پسرم اومدم.
روی نگاه کردن به مهرزاد و نداشتم…اصلا نمی تونم باور کنم که من این حرفو زدم ولی تو اون لحظه فقط دلم می خواست بزنم تو پر اون دوتا و غرور نابود شده ی خودمو ارضا کنم…فضای سنگینی درست شده و همه ساکت بودن…مهری که انگاری حسابی حالش گرفته شده بود گفت:
-حالا نمیخوای دوست پسرتو معرفی کنی؟
با ترس به مهرزاد نگاه کردم که داشت با خونسردی و لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد. اصلا نمیتونستم بفهمم به چی فکر میکنه. آرامشش باعث شد به حرف بیام.
-دکتر …
وای…بدبخت شدم. من حتی اسم کوچیک مهرزادو نمیدونستم. مونده بودم چی بگم که خود مهرزاد گفت:
-چی شد عزیزم؟
و رو به مهری گفت:
-آرتام مهرزاد هستم.
مهری و کاوه با حالت گنگ به ما نگاه میکردن. منم دست کمی از اونها نداشتم. از اینکه مهرزاد اینجوری همراهیم کرده بود و ضایم نکرد خیلی خوشحال شدم. تصمیم گرفتم تا میتونم تلافی کنم.مهرزاد رو به من کرد و گفت:
نمیخوای دوستاتو به من معرفی کنی؟
ذوق خاصی داشتم. با هیجان گفتم:
این مهری از دوستای قدیمیه. ایشونم کاوه پسر عممه.
کاوه نگاه بدی به مهرزاد انداخت و با لحن غیر دوستانه ایی در حالی که بهش دست می داد گفت:
خوشبختم.
مهری به مهرزاد گفت:
-فکر کنم شما یه تبریک به ما بدهکارین…آخه من و کاوه تازه ازدواج کردیم.
و با لبخند بدجنسی به من خیره شد…بغض بدی راه گلوم و بسته بود. سعی کردم قورتش بدم.به مهرزاد گفتم:
-خیله خب. ما دیگه بریم
مهرزاد نگاهم کرد.فکر کنم فهمید که حالم زیاد خوب نیست.بازوشو جلو آورد و گفت: بریم… از آشناییتون خوشحال شدم.بابت ازدواجتونم تبریک میگم…خدا نگه دار.
منم کم نیاوردم و دستم دور بازوی مهرزاد انداختم و خداحافظی کردم.وقتی از اونجا بیرون امدیم بازو شو ول کردم.مهرزای در ماشین و برام باز کرد. تا نشستم تو ماشین بغضی که داشتم شکست و نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.اونم که دید خیلی حالم بده چیزی نگفت و حرکت کرد…همین طور بی صدا گریه می کردم که متوجه جعبه ی دستمال کاغذی شدم که جلوم گرفته بود.دستمال و گرفتم و زیر لب تشکر کردم….حالا که تنها شده بودیم روی نگاه کردن بهشو نداشتم…نباید از مهربونیش سو استفاده می کردم…
مهرزاد که دید قرار نیست گریه م بند بیاد ماشین و کنار زد و گفت:
-حالا چرا گریه می کنی؟
جوابی ندادم و گریه م شدیدتر شد.مهرزاد دوباره گفت:
-می خوای در موردش حرف بزنی؟
بهش نگاه کردم.دوست داشتم با یه نفر حرف بزنم.با سر آره ایی گفتم.لبخندی زد و گفت:
-من یه کافی شاپ خوب می شناسم…بریم اونجا؟
دوباره با سر موافقتم و اعلام کردم.مهرزاد ماشین و به حرکت در آورد.تا برسیم اتقدر گریه کردم که فکر کنم شب سر درد بگیرم.با ایستادن ماشین بهش نگاه کردم…تا من و دید بلند زد زیر خنده.وقتی نگاه متعجب منو دید در حالی که سعی می کرد خنده شو جمع کنه گفت:
-معذرت می خوام ولی بهتره قبل از پیاده شده یه نگاه تو آینه بندازی
تو آینه نگاه کردم…از دیدن قیافم خنده م گرفت…تمام ریملم پخش شده بود…وقتی پاکشون کردم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو کافی شاپ.تقریبا تمام صندلی ها پر بود،پسر جوونی که انگار مهرزاد و می شناخت اومد سمتمون بعد از سلام و علیک با مهرزاد گفت:
-کم پیدایی؟؟؟
-مهرزاد:باور کن سرم خیلی شلوغه، بالا خلوته؟
با این حرفش به بالا نگاه کردم. تازه متوجه پله هایی شدم که گوشه ی کافی شاپ بود…پسر گفت:
-آره کسی بالا نیست.
و رو به من گفت:خیلی خوش اومدین.
تشکر کردم و همراهش رفتم طبقه ی بالا، وقتی نشستیم پسر دیگه ایی اومد و پرسید:چی میل دارین؟
مهرزاد منتظر به من نگاه کرد، گفتم:من چیزی نمی خورم.
ولی اون بدون توجه به من قهوه و کیک سفارش داد و وقتی پسر رفت، گفت:به نظر من آدم حتی اگر خیلی ناراحتم باشه نباید به شکمش ظلم کنه.
-بابت حرفی که…تو نمایشگاه زدم معذرت می خوام…اصلا نفهمیدم چطور اون حرفو زدم…
-اشکالی نداره، به خاطر همین داشتی کل راهو گریه می کردی؟
-ممنونم که ضایم نکردین
لبخندی زد.سفارش مون و آوردن.مهرزاد گفت:خیلی گریه کردی یه ذره کیک بخور جون بگیری.
باز دوباره زدم زیر گریه که گفت:
-دیگه قرار نشد گریه کنی.
فقط دلم می خواست حرف بزنم:
-کاوه رو که دیدی، پسر عممه…همبازیه دوران بچگیم بود.چون من برخلاف بقیه ی دخترای فامیل علاقه ایی به خاله بازی و بازیای دخترونه نداشتم بیشتر پیش پسرا بودم ولی چون بازیاشون زیادی خشن بود هر دفعه یه جای بدنم زخم میشد…خوب یادمه که کاوه همیشه هوام و داشت و تا جایی که می تونست خودشو سپر بلای من می کرد واسه ی همینم با هم خیلی خوب بودیم منم بیشتر از بقیه دوستش داشتم.تا اینکه خانواده ی عممم مجبور شدن به خاطر کار شوهر عمم برن امارات….تقریبا کاوه رو فراموش کرده بودم که برگشتن، اون موق تازه اول دبیرستان بودم…وقتی برای اولین بار دیدمش مثل همون موقع که بچه بودیم همه ش دور و بر من بود…همه گذاشتن به حساب دوران خوشی که تو بچگی داشتیم ولی نگاه های کاوه به من دیگه مثل قدیم نبود و اینو فقط من می فهمیدم….یه چیزی عوض شده بود که من متوجه ش نمی شدم…کاوه خیلی به من محبت می کرد و از کوچکترین موقعیتی استفاده می کرد تا من و ببینه…منم به حساب دوستی دوران بچگیمون باهاش گرم گرفتم…خانواده ی من با این موضوع مشکلی نداشتن اما عمم که زیاد از من خوشش نمی یومد از این صمیمت ناراضی بود و سکوتش فقط به خاطر مادربزرگم بود که منو خیلی دوست داشت…
با یاد آوری اون روزا لبخند تلخی زدم و ادامه دادم:
-تا اینکه بالاخره تو یکی از این بیرون رفتنا بهم گفت که دوستم داره…گفت که از بچگی حس خاصی بهم داشته و با دیدن دوباره فهمیده که چیزی جز عشق نبوده…حرفاشو باور کردم.چون صادقانه بود…وقتی درست فکر کردم دیدم منم دوسش دارم،مگه چند سالم بود؟؟؟این اولین تجربم بود…وقتی بهش گفتم که منم دوسش دارم انگار دنیا رو بهش داده بودن. می خواست به خانوادش بگه که زودتر همه چی رسمی بشه ولی من مخالفت کردم چون می دونستم عمم نمیذاره این اتفاق بیوفته.
به مهرزاد نگاه کردم که با دقت داشت به حرفام گوش میداد،وقتی دید دارم نگاش می کنم گفت:
-خب چی شد؟گفتین؟
-نه، راضیش کردم که فعلا به کسی چیزی نگه تا موقش ولی من به مامانم گفتم…دیگه تمام روز و شبم شده بود کاوه…به خاطر اون بود که رشته ی پزشکی رو خوندم…چون اون پزشکی می خوند و می خواست حتی تو محیط کارم با هم باشیم.خانواده ی من اول با این کارم مخالف بودن چون می دونستن که من عاشق هنرم ولی وقتی دیدن تصمیم و گرفتم دیگه چیزی نگفتن.کاوه هم تو درسا خیلی کمکم می کرد.با مهری توی دانشگاه آشنا شدم…بر خلاف علاقش و به اصرار خانوادش این رشته رو انتخاب کرده بود.دختر تنهایی بود و به خاطر اخلاق خاصش دوست زیادی نداشت…چون همکلاس بودیم با هم صمیمی تر شدیم…اون کاوه رو زیاد دیده بود چون بیشتر مواقع که کاوه میومد دنبالم اونم میرسوندیم…خوب می دونست که ما چقدر همو دوست داریم و همیشه آرزو می کرد که به هم برسیم….تو این مدت عمم هم که متوجه علاقه ی ما شده بود بیکار نشست و سعی کرد به هر دلیلی ما رو از هم جدا کنه ولی وقتی کاوه تهدید کرد که اگر از من جداش کنن از پیششون میره کوتاه اومد و بالاخره رضایت داد…دیگه تمام فامیل و دوست و آشنا می دونستن ما مال همدیگه اییم…به خاطر دوستیه طولانیمون تصمیم گرفتیم بی خیال نامزدی بشیم و قرار بود مراسم ازدواج بگیریم…دو ماهی تا مراسم خواستگاری مونده بود، یه شب که مهری خونمون بود بهم گفت که کاوه رو اذیت کنم اول زیر بار نرفتم ولی انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم
با نگاه به فنجون قهوم که یخ کرده بود گفتم:
-مهری ازم خواست تا به کاوه sms بدم و بگم همه چی بین ما تموم شده تا ببینم چی کار می کنه…من احمقم این کارو کردم ولی می دونی چی شد؟
مهرزاد ساکت بود.پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-اون هیچ جوابی نداد و بعد دو ماهم کارت عروسیشون و برام آوردن….خیلی مسخره ست نه؟؟؟به هر کی بگم باور نمی کنه.همه ش به خودم می گم شاید تمام اون نگاها و ابراز علاقه ها دروغ بود…اون حتی نیومد ببینه واسه ی چی این کارو کردم….شده بودم مضحکه ی فامیل…بعد از اون اتفاق بر خلاف اصرار پدر و مادرم تو هیچ مهمونی ایی شرکت نمی کنم…
ساکت شدم مهرزاد رفته بود تو فکر.بعد از چند دقیقه گفت:
-تو چرا این کار و کردی؟
-چون به عشق اعتقاد داشتم و به معشوقم اعتماد.
-تو اشتباه کردی ولی اونم مقصر بوده که دنبال قضیه رو نگرفته.هنوزم دوستش داری؟
-توقع داری چی بگم؟…من بهترین روزای عمرم و با کاوه گذروندم…امروزم اون حرفا رو از روی حسادت زدم که بابت معذرت می خوام.
-نمی خواد انقدر عذر خواهی کنی…قبلا که گفتم من کلا آدم دست به خیریم …در ضمن من که دیگه نمی بینمشون… خوشحالم که تونستم کمکت کنم. به قول شاعر دوست آن است که گیرد دست دوست…من بگم بیان قهوه مونو عوض کنن.
میون حرفش رفتم و گفتم:
– نه ممنون.من باید برگردم خونه.
مهرزاد چیزی نگفت و با هم از کافی شاپ رفتیم بیرون.وقتی رسیدیم دم خونه گفتم:
-بازم معذرت می خوام که روزتون و خراب کردم و مرسی که به حرفام گوش دادین…خیلی سبک شدم.
-بابت تشکرت که باید بگم خواهش می کنم اما در مورد عذرخواهی…. اگر یه بار دیکه بگی معذرت می خوام میرم پیداشون می کنم بهشون می گم که دروغ گفتیاااا.دیگه خود دانی.
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم قبل از اینکه برم گفت:
-فقط یه چیزی…اشکاتو برای کسی که ارزششو نداره حروم نکن.
دستشو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد و گاز داد و رفت.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. دیشب بعد از مدتها یه خواب راحت کردم….مطمئنم که دلیلش فقط گرفتن حال مهری و کاوه بود…هنوزم قیافه ی پنچر مهری جلوی چشامه…
با یادآوری اتفاقای دیروز لبخندی زدم…مطمئنا این حس خوبی که دارم و مدیون مهرزادم که همراهیم کرد… تا عمر دارم کار دیروزش و فراموش نمی کنم.
از جام بلند شدم. باید زودتر حاضر میشدم…امروز خیلی کار داشتم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه و سلام بلندی کردم و بعد از بوسیدن صورت مامان و بابام نشستم سر میز.بابا گفت:
-سلام باباجون، مثل اینکه امروز حسابی سر حالی
-اهوم .
-مامان: دیروز بهت خوش گذشت؟
با این حرف مامان باز قیافه ی پری اومد جلوی چشمام و نتونستم جلوی خنده مو بگیرم. گفتم:
-عالی بود.
-مامان: خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم.
دست مامان و نوازش کردم و چون دیرم شده بود چاییمو که هنوز داغ بود خوردم که حلقم سوخت…بابا که قیافه ی مچالمو دید خندید و گفت:آرومتر بابا جون، کارت دیر بشه خیلی بهتر از اینه که خودتو بسوزونی.
از جام بلند شدم و گفتم:
-شما که نمی دونین چقدر کار دارم.
با عجله رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
******************
هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدم بیمارستان. پری هنوز نیومده بود… روپوشم و پوشیدم و مشغول انجام دادن کارام شدم. هنوز نیم ساعت از رسیدنم نگذشته بود که سر و کله ی پری هم پیدا شد.تا من و دید پرسید:
-دیشب چرا نیومدی؟
-مرخصی گرفته بودم.
-چرا به من نگفتی؟
-نگرانم شده بودی؟
-عمرا…ولی باید بهم می گفتی که نمیای.
خندیدم و گفتن: باشه از این به بعد برگه ی مرخصیمو بعد از رییس بخش میارم برات تا تو هم امضاش کنی، خوبه؟
-من به خاطر خودت میگم…اگر گفته بودی الان توام از شیرینی نامزدیه دوستت سهم داشتی.
با تعجب به پری نگاه کردم و پرسیدم:هیراد؟؟؟؟
پری با خنده سری به نشونه ی آره تکون داد. از خوشحالی همدیگرو بغل کردیم…از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم.ازش پرسیدم:
-خواستگاری کی بود.
-آخر این هفته س…
از بغل پری اومدم بیرون و گفتم:
-سر کار گذاشتی منو؟
-نه به جان هیراد…خواستگاری آخر هفته ست. باور نداری از مامانم بپرس.
با تعجب گفتم: هنوز نیومدن خواستگاری اونوقت تو به همه شیرینی دادی.
-وقتی بهت می گم تو هیچی از فوت و فن به دام انداختن پسرا نمی دونی حق دارم….من اینکارو کردم که اگر هیراد پشیمون شد بهش بگم اسممون افتاده سر زبونا بعدشم من فقط به بچه های خودی شیرینی دادم.همه که نمی دونن.
-از دست تو
-بالاخره باید یه جوری خودم به هیراد بندازم دیگه.
هر دوتامون خندیدیم و بعد از کلی چرت و پرت گفتن مشغول کارمون شدیم
-بیا بریم دیگه.
-خسته ام پری به خدا
-ای بابا. عین آینه ی دق شدی. همش خسته ای.
-از صبح شیفت بودما.
-ببین آناهید من اگه شوهر کنم دیگه منو نمیبینیا
-چرا اونوقت؟؟؟
-هیراد گفته بعد از ازدواج دیگه نمیتونم با دوستای مجردم رابطه داشته باشم. دوستای مجرد دوستای متاهلشونو منحرف میکنن.
-غلط کردی… یعنی چی؟؟؟؟ نذار ازدواجتونو به هم بزنماااا
-خیله خب بابا. شوخی کردم. با ازدواج من چی کار داری؟
-پری به خدا پسرا هنوز نسلشون منقرض نشده که اینجوری میکنی.
-نوبت توام میشه هااا.
-حالا فعلا بذار تورو سرو سامون بدیم. بعدا به من فکر کن.
-باشه. حالا منو نپیچون… میای یا نه؟؟؟؟
-خسته ام
-باشه نیا. میخواستم ببرمت شام مهمونت کنم. خودت میدونی من سالی یه بار ولخرجیم گل میکنه.
-باورم نمیشه. واقعا میخواستی شام مهمونم کنی؟
-پس چی؟ فکر کردی فقط خودت بلدی؟ حالا میای؟بیا دیگه… ببین ارزش داره من اینقدر التماس کنم؟ میای؟ بگو میای…. بیا.
-خیله خب پری. خجالت کشیدم از بس التماس کردی. بریم دیگه. کی حریف تو میشه؟
خنده ای کردو همونطور که دست منو میکشید گفت:
من…
********************
توی رستوران بودیم. غذا رو سفارش دادیم. به قیافه ی پری نگاه کردم. بعد از اینکه هیراد و خوانوادش اومدن خواستگاری و روز نامزدی رو مشخص کردن انگار انرژیش دو برابر شده . همیشه میخنده. خیلی خوشحاله. منم از خوشحالیه اون انرژی میگیرم. کی باورش میشد. منو پری… بچگیامون… راه مدرسه…. بازی ها… الان داره ازدواج میکنه. چند وقت دیگه تو لباس عروسی میبینمش. تو فکر بودم که حرکت دست پری جلوی صورتم منو از فکر بیرون آورد.
-کجایی بابا؟ چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟
-باورم نمیشه؟؟؟
-چی باورت نمیشه؟؟؟؟ اینکه شام مهمونت کردم؟
-اون که بله. مهمون کردن تو جزو عجایب جهان بود. اما اون که الان داشتم بهش فکر میکردم این بود که اصلا نمیتونم باور کنم تو چند وقت دیگه ازدواج میکنی… دلم برای بچگیمون تنگ شده.
دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:
وقتی به بچگیامون فکر میکنم و خاطرات شیرینمون یادم میاد هم دلم میگیره هم خوشحال میشم. دلم میگیره چون خیلی زود گذشت اما خوشحال میشم که تو توی همه خاطراتم هستی و الانم کنارمی…
-پری بچگیامون یادته؟
-مگه میشه یادم بره. هنوز فوتبال بازیامون با پسرای همسایه یادم نمیره. تو هیچوقت خاله بازی دوست نداشتی.
-آره. خوشم نمیومد. یادته وقتی من باهات خاله بازی نمیکردم ناراحت میشدی و میرفتی پیش …اون پسره اسمش چی بود؟؟؟ همون که همسایه ی بالاییتون بود؟؟
-اشکان؟؟؟؟
-آها… آره… یادته میرفتی پیشش اونم میومد باهات خاله بازی میکرد؟؟
-آره. بیچاره. به خاطر من روسری سرش میکرد.
دوتایی بلند خندیدیم. پری با دست اشاره کرد که آروم باشیم و گفت:
-اروم… یادته امیر تو فوتبال رات نداد و توام هلش دادی از رو ایوون انداختیش پایین تا دو روز جریمه شدی. آخر سرم دل امیر برات تنگ شد اومد خونتون از بابات خواست بذاره بیای کوچه؟؟؟
-آره. از اون موقع به بد خیلی با هم صمیمی شدیم. خیلی دوست دارم بدونم الان چی کار می کنه…
پری همونطور که میخندید گفت:
چقدر زود گذشت… یادش بخیر.
نفسمو بیرون دادمو گفتم:
آره واقعا…یادش بخیر.
غذارو آوردم. یاد موضوع داغ خودمون افتادم که به پری گفتم:
راستی پری خاستگاری هیراد چی شد؟؟؟ خوب بود؟؟؟ مامانو داداشت پسندیدن؟؟
پری لبخند شیطونی زد و گفت:
علف باید به دهن بزی شیرین بیاد…
-خب خانم بزه. علف شیرین هست یا نه؟؟؟؟
-تو چی فکر میکنی؟
-به جای این لوس بازیا بگو چطور بود؟؟
-خوب بود… نامزدی افتاد برای دو ماه دیگه. اما هیراد میگه دوتا نامزدی بگیریم… یکی واسه همکارا. یکی واسه فک و فامیلا.
-این که خوبه.
-آره. ولی هزینه ها بالا میره.
-بعد من به تو میگم خسیس بهت بر میخوره.
قیافه اش مچاله شد و گفت:
خب نمیخوام اول زندگی هزینه زیادی داشته باشیم.
-دیوونه مردا فقط تو دوره ی نامزدی خرج میکنن. تا میتونی استفاده کن.
-توام که همش بد بینی. از بحث خارجم نکن. گوش کن ببینم… خلاصه اینکه تا اینو تو جمع گفت مامانش قبول کرد و کلی هم پسرشو برای این پیشنهاد خوبی که داد تشویق کرد….منم دیگه نتونستم مخالفتمو اعلام کنم.
-راستی مامانش اینا چه جوری بودن؟ خواهر و برادرم داشت؟؟؟
-مامانش که خیلی ماهه. مهربونه. دوتا خواهر و یه برادر داشت. همشون به دلم نشستن.
-خب خدارو شکر. حالا کیارو میخواد دعوت کنه؟
-همه ی بچه های بیمارستان البته اونایی که میشناسیمشون با دوستای دانشگاش و چند تا دکتر از بیمارستانای دیگه. جشن نمیخوایم بگیریم. یه دور همی میخوایم بگیریم که تو بیمارستان همه بفهمن.
-یهو بگو میخوای بیمارستانو خالی کنی دیگه. بیچاره مریضا
-حالا واسه اونجاش یه فکری میکنیم. به نظرت خوبه؟؟؟
-پری چرا اینقدر سخت میگیری؟؟؟ خیلی خوبه.
-خدارو شکر که هستی و نظر میدی…
اینو که گفت گوشیش زنگ خورد. هیراد بود. با هم حرف زدن. گوشی رو که قطع کرد گفت: هیراد میاد دنبالمون.
غذامونو خوردیم تا اینکه هیراد اومد و با هم رفتیم سمت خونه.
*******************
چشمامو باز کردم. هوا تاریک بود. دلم میخواست بازم بخوابم اما شیفت داشتم. مجبور شدم بلند شم. صورتمو شستم و برای خودم صبحونه آماده کردم. داشتم چایی میریختم که صدای مامان منو متوجه خودش کرد.
-آناهید جان شیفت داری؟
-آره… بیدارت کردم؟
-نه. میخواستم برم دستشویی.
-باشه.
-کی میری؟؟
-یه ساعت دیگه راه میوفتم.
-باشه، به چایی هم برای من بریز.
چایی رو ریختم و خودم مشغول چایی خوردن شدم. مامان پشت میز نشست و به من نگاه کرد. متوجه نگاهش شدم. همونطور که یه من نگاه میرد گفت:
اوضاع خوبه؟؟
از سوالش جا خوردم.
با تردید گفتم:
آره… چطور؟
-نمیخوای چیزی بهم بگی؟؟؟؟
-نه…چیزی شده مامان؟؟؟
-اره.
-خب چی؟؟؟؟
-منتطرم تو بهم بگی.
-چیو؟؟؟؟ چیزی نشده که بهت بگم مامان.
-باشه. تو نگو. من میگم.عمه ات زنگ زد. آرتام مهرزاد کیه؟
-دکتر بیمارستان…همونکه اون روز رفتیم نمایشگاه و…
حرف تو دهنم ماسید. یاد اون روز افتادم . پس کاوه به عمه همه چیو گفته. با یادآوری اون روز و کار کاوه خنده ام گرفت، مامان که خنده ی منو دید گفت:
چی شد؟؟؟ چرا میختدی؟؟؟
-هیچی. پس کاوه امار منو به عمه میده.
-کدوم آمار؟؟؟ اون دکتره دوست پسرته؟
با گفتن این حرف خنده ام بیشتر شد. مامان که گنگ نگاهم میکرد گفت: میشه به جای خندیدن جوابمو بدی؟؟؟؟ کاوه چیزی نگفته . مهری گفته.
با گفتن این حرف خنده رو دهنم ماسید. نمیدونم چرا ولی دلم میخولست کاوه این حرفارو زده باشه. وقتی دیدم مامان داره خیره خیره نگام میکنه تمام ماجرای اون روز رو تعریف کردم. مامانم که انگار خیالش راحت شده بود گفت:
-از دست تو. این کارا چیه؟؟؟ عمه ات خیلی خوشحال شده بود، مثل اینکه خیالش راحت شده بود از ایتکه تو دیگه کاری به کار پسرش نداره.
نمیخواستم دیگه این بحثو ادامه بدم، برای همین گفتم: من برم آماده شم. دیرم میشه.
مامانو بوس کردم و رفتم توی اتاق . توی اتاق همونطور که اشکامو پاک میکردم زیر لب گفتم: لعنتی. تلافی میکنم.
امروز صبح یه عمل تو بیمارستان داشتیم و منم باید به عنوان دستیار میرفتم. وقتی لباسم و عوض کردم همراه بیتا و چندتا دیگه از بچه ها که انتخاب شده بودن رفتیم سمت اتاق عمل. بیتا بین راه پرسید:
-تو می دونی قراره دستیار کدوم دکتر بشیم ؟؟
-آره، دکتر وزیری.
-حیف شد… با اینکه خیلی از دکتر وزیری خوشم میاد ولی ای کاش دکتر مهرزاد میومد.
دو سه روزی میشه که ندیدمش….حق داره که دیگه نخواد منو ببینه…. من نباید از مهربونیش سو استفاده می کردم .گفتم:
-دکتر مهرزاد آدم خوبیه ولی من برعکس تو وزیری رو ترجیح می دم… خیلی مهربون و دوست داشتنیه…
-اون که بله…کسی رو تو این بیمارستان پیدا نمی کنی که از دکتر وزیری خوشش نیاد ولی فقط تو این عمل ها میشه دور از چشم طناز دو کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بش کرد. تو که صبحا نیستی ببینی چطوری مهرزاد و دوره می کنه نمیذاره کسی بره دور و برش…
-وقتی خود دکتر مهرزاد با این قضیه مشکلی نداره و اعتراضی نمی کنه یعنی خیلیم از طناز بدش نمیاد.
-اگر دکتر فقط با طناز خوب رفتار می کرد یه چیزی ولی اون با همه صمیمی برخورد میکنه.
شونه ایی بالا انداختم و گفتم:
-چی بگم؟؟
با هم رفتیم تا دستامون و بشوریم….صدای خنده ی چند نفر و شنیدم. صدای دکتر وزیری و تشخیص دادم که گفت:
-که اینطور…پس بالاخره رفتی قاطی مرغا؟
از تو آینه بهشون نگاه کردم. دکتر وزیری و مهرزاد و گوهری مشغول حرف زدن بودن.گوهری خندید و سرشو پایین انداخت.مهرزاد خندید و گفت:
-چه پسر با حجب و حیایی…چه خجالتیم می کشه.
گوهری ضربه ایی به بازوی مهرزاد زد و گفت:
-نوبت تو هم میشه.
-مهرزاد: من که از خدامه که زودتر نوبتم بشه ولی کسی حاضر نمیشه با من ازدواج کنه…
وزیری دستشو روی شونه ی مهرزاد گذاشت و گفت:
-همین الانم خیلی ها حاضرن بهت جواب مثبت بدن
-مهرزاد: نفرمایید…تا زمانی که دکتر خوش تیپی مثل شما هست کی به من نگاه می کنه؟
-گوهری: خدایی اینو راست میگه دکتر…خیلی خاطر خواه دارین.
دکتر وزیری خندید و کفت:
-برین پی کارتون…
بیتا که مثل من از آینه داشت به اونا نگاه می کرد گفت:
-زود باش تا دکتر مهرزاد نرفته بریم یه ذره باهاش صحبت کنیم.
-بریم چی بگیم؟ من نمیام.
-لوس نشو دیگه…الان سر و کله ی طناز پیدا میشه ها.
بیتا که دید من از جام تکون نمی خورم گفت:
-اصلا نیا…خودم میرم.
بعد از رفتن بیتا دوباره دستامو شستم. از روی کنجکاوی نگاهی بهشون انداختم که دیدم حسابی مشغول بگو و بخند بودن. برگشتم که برم تو اتاق عمل اما باید از جلوی اونا رد میشدم. وقتی بهشون رسیدم بدون اینکه سرمو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم تو اتاق…. بعد از چند دقیقه بیتا هم اومد تو. از قیافش معلوم بود که صحبتاش بر وفق مراد بوده…آروم در حالی که می خندید، گفت:
-من عاشق مهرزادم… این خدا چی آفریده.
-مینا دیگه اینقدرا هم تعریفی نیست.
زد روی شونه مو گفت:
برو بابا…بد سلیقه. میدونی از چیه مهرزاد خوشم میاد…اصلا نمیشه شناختش.فکر کنم بیرون از کارش هزارتا دوست دختر داره.
-بعیدم نیست.
-راستی میدونستی اسمش چیه؟؟؟
یاد اون روز افتادم که جلوی مهری و کاوه خودش رو معرفی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-نه نمیدونم.
-اسمش آرتامه. قشنگ نیست؟
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
آره… قشنگه.
با صدای دکتر وزیری همه مشغول آماده کردن اتاق شدن. منم سعی کردم تمرکز کنم و کارمو شروع کردم.
*************
دکتر مهرزاد توی راهرو داشت با مادر یکی از مریضا حرف میزد. داشتم میرفتم توی اتاق روبه روی اتاقی که مهرزاد وایستاده بود. نگاهم کردو با لبخند سلام کرد. منم فقط با سر سلام کردم و رفتم تو اتاق…ازش خجالت میکشیدم، بالا سر یکی از بیمارا رفتم. گفتم:
-سلام … حالت بهتره؟
با صدای بچگونش جواب داد:
-بله…
-خیلی خوبه. ببینم از آمپول که نمیترسی؟؟؟؟
با ترسی که تو چشماش بود و سعی میکرد پنهونش کنه گفت:
-نه…خیلی آمپول میزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
-آفرین… الانم باید آمپول بزنی.
– میشه الان نزنم؟
-چرا؟
به مادرش نگاه کرد که داشت بی صدا به ما نگاه میکرد. با تردید گفت:
-گوشتو بیار جلو.
گوشمو بردم جلو دهنش. من من کنان آروم گفت:
من…از آمپول…میترسم. خیلی درد داره.
اومدم جوابشو بدم که دکتر مهرزاد اومد تو. رو به پسر گفت:
سلام آقا حسام شجاع… خوبی؟
حسام با دیدن مهرزاد لبخند شیرینی زد و گفت: خوبم. ولی باید آمپول بزنم.
مهرزاد: اگه آمپول نزنی که حالت خوب نمیمونه.
حسام: درد داره.
مهرزاد: تو که خیلی شجاع بودی. پسرای شجاع از هیچی نمیترسن حتی آمپول. خانوم زند آمپولشو بزنین. این پسر خیلی شجاع تر از این حرفاس.
بدون نگاه کردن به مهرزاد آمپول حسامو زدم و بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.
پری رو دیدم که داشت با هیراد حرف میزد. رفتم سمتشون . بهشون که رسیدم گفتم: خوش میگذره؟
هیراد خندید و گفت: جای شما خالی.
-مطمئنم این حرفو از ته دلتون نزدین.
پری گفت: می خوای بگردیم یکی رو پیدا کنیم که بیاد تو رو بگیره تا به تو هم مثل ما خوش بگذره.
با اخم مصنوعی گفتم:ممنون، من راضی نیستم که انقدر خودتون و به زحمت بندازین.
پری: نه بابا چه زحمتی؟؟
-فکر کنم بهتره تنهاتون بذارم.
ازشون جدا شم. بیکار بودم. برای همین رفتم سمت بالکن بغل راهرو. داشت بارون میومد….این هوا منو مسخ میکرد…. خیلی دلم میخواست زیر این بارون قدم بزنم….عاشق هوای بارونیم…خیلی خاطره از روزای بارونی دارم. یک لحظه سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به بغل دستم نگاهی انداختم. از دیدن دکتر مهرزاد بغل دستم جا خوردم. داشت نگام میکرد. بی مقدمه گفت:
-هنوزم از من خجالت میکشی؟
نمیدونستم چی بگم. خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
نه…برای چی؟؟؟
-خوب رفتارت که اینو نشون میده…حالا میتونم بپرسم چرا؟؟؟
-من…اخه…
-خب…
-خب… کی گفته من خجالت میکشم.
-خیلی خب، خجالت نمیکشی اما بذار همین جا بگم اصلا راجع به اون روز فکر نکن. من فقط کمکت کردم. الانم همه چی تموم شده . من درک کردم که چرا منو جلوی کاوه اونجوری معرفی کردی. اگه میدونستم جواب کمک کردنم اینه که اصلا کمکت نمیکردم.
-من واقعا نمیخواستم اون حرفو بزنم. همش احساس میکنم شما ناراحت شدین،
بازم لبخند همیشگیشو زد و گفت:
-مگه میشه ناراحت بشم؟؟؟ همه از خداشونه یهو یه دوست دختر پیدا کنن که هم خوشگل باشه هم دکتر.
دیگه با حرفاش ناراحت نمیشدم. ولی وقتی سکوتمو دید گفت:
-باور کن چیزی عوض نشده، من همون دکتر مهرزادم که اون روز سرش داد زدی. من اصلا به هیچی فکر نمیکنم. توام فکر نکن. اون فقط یه کمک بود.
-مرسی که کمکم کردین.
-خواهش میکنم… کسی از آینده خبر نداره،به جای فرار از من به این فکر کن شاید کمک من باعث بشه که تو یه جای دیگه به دادم برسی و بعد من برای جبران کمکت یه جای دیگه بهت کمک کنم و دوباره تو مجبور بشی …
خندیدم و گفتم:
-چقدر پیچیده شد
-پس پیچیده ترش نکن.
و رفت….
ساعتو نگاه کردم . هنوز یه ساعتی مونده بود به شروع شیفتم. برای همین رفتم توی کافی شاپ بیمارستان. یه قهوه گرفتم و نشستم پشت میز. داشتم دورو برم رو دید زدم که نگاهم روی دکتر زرافشان ثابت موند. داشت میرفت بیرون از بیمارستان. مثل اینکه شیفتش تموم شده بود. وقتی داشت میرفت سمت در منو دید. برای همین مسیرشو عوض کردو اومد طرفم. بالا سرم اومد و به صندلی روبه روییم نگاه کردو گفت: اجازه هست؟؟؟
گفتم: خواهش میکنم…بفرمایید.
به من خیره شد و گفت:
-اوضاع خوبه؟؟؟
از اینکه زیر نگاه زرافشان بودم معذب شدم. گفتم:
-بله، خوبه.
-دیگه تو دانشگاه نمی بینمتون.
-فعلا کار تحقیقمون عقب افتاد
-امیدوارم که موفق باشی.
اینو گفت و ساکت شد. منم هیچی نداشتم بگم. از اینکه حرفامون تموم شده بود خنده ام گرفته بود. با خنده ی من لبخندی زد و گفت:
-چرا میخندین؟؟؟
-همینطوری. شیفتتون تموم شده؟؟؟
-بله. داشتم میرفتم که شمارو دیدم. چون شیفتامون با هم یکی نیست خیلی وقت بود که شمارو ندیده بودم. اومدم یه عرض ادبی کرده باشم.
-ممنون. لطف کردین.
نگاهی به ساعتش کردو همونطور که بلند میشد گفت:
-من دیگه برم. خوشحال شدم…موفق باشین.
-خیلی ممنون….منم همینطور. خدانگهدار.
و رفت بیرون ازبیمارستان.
********************
توی پاساژ بودیم. با پری اومدیم که خرید جشنشو بکنیم. البته بیشتر من خرید کردم تا پری. بیرون از مغازه داشتیم لباسارو نگاه میکردم که پری به یه لباس مشکی بلند خوشگل اشاره کردو گفت: این خوبه؟
-آره. واسه خودت؟
-نه پس واسه تو. ۶۰۰ مدل لباس خریدیا.
-خیله خب حالا. چرا اینقدر غر میزنی. بعد قرن ها اومدم خرید.
-برم پرو کنم؟
-برو ببینم چه تحفه ای میشی…
رفتیم توی مغازه. پری وقتی پرو کرد لباس تو تنش زار میزد. برای همین گفتم: پری تو تنت بد وای میسته.
تا اینو گفتم مغازه دار سریع خودشو انداخت جلو و گفت: میشه ببینم؟؟؟
پری که لباسش لختی بود یه کم معذب بود شد و گفت:
– نه. نمیشه.
سرمو بردم توی اتاق پرو و گفتم:
– پری آخرین روزای مجردیته ها…استفاده کن… بذار بیاد ببینه.
پری با بدجنسی گفت:
-بذار نوبت خودت بشه بهت میگم لوندی واسه صاحب مغازه چه حالی داره.
-تو خودت میدونی من پایبند به این مسائل نیستم.
-همین کارارو کردی که هیشکی نمیگیرتتا.
-پری یه چیزی بهت میگما….هر چی میگم ربط میدی به این قضیه.
-دیوونه من دوستتم. به فکرتم. چتد وقت دیگه که ترشیدی میای کف پامو میبوسی میگی پری کاش اونموقع به حرفات گوش میکردم.
-به جای این مسخره بازیا بیا سایزشو عوض کن.
-نمیخوام اینو. مگه عزا گرفتم که سیاه بپوشم؟؟؟
-پری با تو خرید کردن اعصاب میخواد. تکلیفت با خودت روشن نیست.
-خیلی دلتم بخواد.
پری لباسو پس داد و اومدیم بیرون. برای نهار رفتیم توی رستوران . بعد از اینکه غدا رو سفارش دادیم به پری گفتم:
-جشن چه روزیه؟؟؟
-جمعه ی هفته ی دیگه.
-چرا اینقدر زود.
-هیراد خیلی عجله داره. منم نمیدونم چرا ولی میگه زود بگیریم بهتره. البته این جشن اولیه مال دکتراست. جشن بعدی هفته ی بعدشه.
-خب. تو که هیچکاری نکردی.
-حالا یه هفته وقت داریم
-کیا دعوتن؟
-هنوز مشخص نکردیم، ولی بیشتر بچه های بیمارستانن. اون چیزی که منو اذیت میکنه اینه که دوستای دیگه شم هستن. کسایی که من نمیشناسم
-خب آدم عاقل اینارو دعوت میکنن که همدیگرو بشناسین دیگه.
پری با دلخوری گفت:
-تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی آخه؟ غذاتو بخور
-آخه وقتی ازدواج کنی دیگه نمیتونم باهات اینجوری شوخی کنم.
-چرا؟
-آخه تا من بخوام چیزی بگم هیراد طرفداری میکنه.
پری ختدیدو گفت:پس خدا این هیرادو از آسمون واسم فرستاده
ساعت نزدیک ۵ بود که رسیدم بیمارستان. وقتی رفتم تو بخش شیما رو دیدم که تو استیشن نشسته بود.
-سلام
-سلام، خوبی؟
-مرسی، چرا تنهایی؟ پری نیومده؟
-اومد ولی پیش پای تو رفت…
-چرا؟ مگه امشب شیفت نداره؟
-داره ولی یه مشکل اضطراری پیش اومد مجبور شد بره… مثل اینکه لوله های خونه ی دکتر گوهری ترکیده و تا فردا شبم حاضر نمیشه. اونام رفتن تا یه جایی رو برای فردا پیدا کنن. بیچاره پری خیلی ناراحت بود آخه همه ی مهمونا رو دعوت کردن و نمی تونن کاری بکنن.
گوشی مو از جیبم درآوردم و شماره ی پری رو گرفتم.
-سلام، کجایی؟
از صداش معلوم بود که ناراحته.گفت:
-سلام. دم در منتظر هیرادم تا بیاد بریم یه جایی رو واسه ی مهمونیه فردا پیدا کنیم.آخه…
-می دونم، شیما برام تعریف کرد که چی شده. واسه ی همینم زنگ زدم. بیا مهمونی رو خونه ی ما بگیریم.
-مرسی از پیشنهادت ولی فکر کنم خونتون برای اون تعداد مهمون کوچیک باشه.
-مگه چند نفرن؟
-نزدیک صد نفر میشن.
راست می گفت خونه ی ما کوچیک بود.گفتم:
-آخه فکر نکنم انقدر سریع بتونین جا پیدا کنین.
-همه ش تقصیر منه. هیراد گفت تالار بگیریم ولی من مخالفت کردم…نمی دونم چی کار کنم…اگر نتونیم جایی رو پیدا کنیم چی؟
-نگران نباش عزیزم، من همین الان میرم مرخصی میگیرم. شاید من تونستم جایی رو پیدا کنم.
-دستت درد نکنه…آناهید من فعلا قطع می کنم.هیراد اشاره می کنه برم پیشش.
-باشه برو، فعلا.
گوشی رو که قطع کردم شیما گفت:
-خونه ی ما زیاد بزرگ نیست ولی می خوای زنگ بزنم به چند تا از دوستام که خونه هاشون مناسبه؟
-نه، بذار اول ببینیم می تونیم تالار پیدا کنیم اگر نشد روی این موضوع فکر می کنیم.
-خدا کنه یه جای خوب پیدا کنن.
-پیدا می کنن.من برم.
-تو کجا؟
-منم میرم تا کمکشون کنم، یه ساعت دیگه همه ی تالارا بسته میشه.
-باشه برو نگران نباش من کاراتونو انجام میدم.
خواستم برم که پری رو دیدم که داشت با خنده سمتمون میومد.من و شیما با تعجب به هم نگاهی کردیم…وقتی به ما رسید گفت:
-حل شد.
شیما با تعجب پرسید:
-به این زودی؟
پری سری به نشونه ی آره تکون داد. گفتم:
-خدا رو شکر…حالا کجا هست؟
-خونه ی دکتر مهرزاد.
با تعجب پرسیدم:
-دکنر مهرزاد؟
-پری: آره، چرا تعجب کردین؟ مگه نمی دونستین که هیراد با دکنر صمیمین؟ الان که داشتیم میرفتیم مهرزاد به هیراد زنگ زد که بره پیشش باهاش کار داره. هیردام بهش گفت که نمی تونه بمونه و داستان و براش تعریف کرد.مهرزادم گفت مهمونی رو خونه ی اون بگیریم.
شیما گفت:
-عاشقشم.
-پری:فقط باید بریم اونجا رو ببینیم تا آمادش کنیم.
شیما گفت:
-اگر کمک می خوای من میام.
-پری: اتفاقا به کمکتون احتیاج دارم. باید تا فردا اونجا رو آماده کنیم.
-خوب تو و شیما برین اونجا اگر بازم کمک خواستین من دیرتر میام. باید چند نفر و پیدا کنم که به جای ما اینجا وایستن.
-پری :خیلی خب….ما زودتر میریم. تو هم دیر نکنیا. من به نظرت احتیاج دارم.
شیما گفت:
-پس من برم لباسامو عوض کنم.
بعد از رفتن پری و شیما به چند تا از بیمارا رسیدگی کردم و رفتم تو استیشن.خانم یکتا تا منو دید پرسید:
-از پری خبر داری که کارشون به کجا کشید؟
-آره همین الان بهش زنگ زدم، گفت خیلی کار مونده ولی مستخدم های دکتر مهرزادم هستن و کمکشون می کنن.
-به هر حال پری نباید زیاد خودشو خسته کنه چون واسه ی فردا جونی براش نمی مونه.
-منم میرم کمکشون…فعلا منتظرم تا دوستام بیان که جامون وایستن.
خانم یکتا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-بیچاره چه شانس بدی داره….بارونو ببین چقدر شدیده…
-خدا کنه تا فردا بند بیاد.
دکتر مهرزاد و دیدم که داشت میومد سمت استیشن.آروم از خانم یکتا پرسیدم:
-مگه دکتر همراه پری اینا نرفته بود؟
-نه مادر جون. کار داشت.
مهرزاد به ما رسید و گفت:
-سلام. خسته نباشید.
جوابشو دادیم. رو به من گفت:
-من دارم میرم خونه، با من میاین.
-نه منتظر دوستامم که شیفت و تحویل بدم.
-خب منتظر میمونم.
-مرسی ماشین دارم.
کاغذی رو از روی میز برداشت و بعد از نوشتن چیزی گفت:
-پس این آدرس و بگیرین.
ازش تشکر کردم و اونم بعد از خداحافظی رفت.
******************
-اه…. لعنت به این شانس
گوشیمو در آوردم و شماره ی پری و گرفتم:
-پری: سلام، کجایی؟
به چرخ پنچر شده ی ماشین نگاه کردم و گفتم:
-تو خیابون…چرخ ماشینم پنجر شده. زنگ زدم بگم اگر دیر اومدم نگران نشین.
-بگو کجایی تا هیراد بیاد دنبالت.
-نه نمی تونم ماشین و اینجا بذارم …پنچری شو میگیرم.
-نه دیگه نمی خواد بیای…کار زیادی نمونده.
-باشه، ببخشید که نتونستم کمکت کنم.
-این چه حرفیه تو ببخش که به خاطر من اذیت شدی…هنوزم میگم اگر می خوای بگو کجایی تا من بیام دنبالت.
-نه عزیزم فعلا…
گوشی رو قطع کردم و خواستم دست به کار بشم که از شانس بدم بارش بارون شدید شد و در عرض یه دقیقه خیس آب شدم…مجبور شدم برم تو ماشین بشینم.گوشیم زنگ خورد… شمارشو نمی شناختم، جواب دادم:
-الو…
-سلام…الان کجایی؟
-ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتین.
-چی چی رو اشتباه گرفتن؟ أرتامم…کجایی بیام دنبالت؟
-ممنون….لازم نیست من خو….
-گفتم کجایی؟
لحنش خیلی جدی بود و ساعتم نزدیک ۱۲ بود. چون خیابون خلوت بود و نمی تونستم زیاد منتظر بمونم .آدرس و بهش دادم که گفت:
-تو ماشین بمون من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
و قطع کرد.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم….با صدای ضربه ایی که به شیشه خورد چشمامو باز کردم.مهرزاد بود. از ماشین پیاده شدم ولی چون لباسام خیس بود لرزیدم….چترشو بالای سرم گرفت و گفت:
-تو ماشین بشین.فقط صندوق عقب و باز کن .
در صندوق و باز کردم .چتر و داد دستم گفت:
-برو تو ماشین.
ولی من به حرفش گوش ندادم وبا اینکه از سرما می لرزیدم، همونجا کنارش موندم و چتر و بالای سرش گرفتم تا خیس نشه… دستاش از سرما قرمز شده بود. بهش نگاه کردم واقعا خوش قیافه بود…پالتوی بلندی هم پوشیده بود که خیلی بهش میومد….وقتی کارش تموم شد از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن وسایل تو ماشین اومد روبروم وایستلد. سعی کردم جلوی لرزش بدنم و بگیرم و صاف وایستم ولی گویا موفق نبودم چون مهرزاد گفت:
-لجباز…رفتی خونه قبل از خواب یه دوش آب گرم بگیر…