رمان دروغ شیرین پارت 5

4.5
(11)

-اینطوری خوبه؟

-اوهوم.

-ولی مگه نمیخوای کاوه رو عصبانی کنی.

با آوردن اسم کاوه نگاهی بهش انداختم. هرچند نور ها رو کم کرده بودن ولی بازم میتونستم عصبانیت و تو صورتش ببینم. لبخندی روی لبام نشست و گفتم:

-لازم نیست کاری بکنم اون همین الانشم عصبانیِ.

-فقط اون نیست که این شرایط و داره…خیلی ها دارن بد نگامون میکنن.

-خب این به خاطر اینه که من میونه ی خوبی با فامیل های پدریم ندارم….از اونجاییم که مامانی بین نوه ها منو بیشتر دوست داره همیشه بهم حسادت میکردن. به جز کاوه و بچه های عمو کامیار و کسی باهام خوب نبود.

-بچه های عمو کامیارت کجان؟

-از ایران رفتن. پسرش ازدواج کرد و دخترشم داره درس میخونه.

-پس امشب همه طرف کاوه هستن.

-همه بغیر از یکی از پسرای عمو کامبیز….اسمش پدرامِ

-عمت کجاست؟ خیلی دلم میخواد ببینمش.

-نمیدونم، منم هنوز ندیدمش ولی مطمئنم که همین دور و براست. عمم از مهمونیِ آدمای پولدار نمیگذره چون خودش و همرتبه ی اونا میدونه.

آرتام سرشو کشید عقب بهم نگاه کرد، قبل از اینکه اعتراضی بکنم گفت:

-هر چی فکر میکنم نمیفهمم که کاوه چطور مهری رو به تو ترجیح داد.

-میدونی اگر کاوه رو نمیشناختم میگفتم که قبل از اینکه من همه چی رو بهم بزنم با هم رابطه داشتن

با نگاهی به مهری که با حرص بهمون نگاه میکرد نفصمو بیرون دادم وگفتم:

-هرچند فکر کنم که من هیچ وقت نشناختمش.

آرتام نگاهی به قیافه ی پکرم انداخت و گفت:

-بهتره بریم بشینیم تا همه متوجه ناراحتیت نشدن.

با اعلام موافقتم رفتیم سر میزمون و نشستیم. خدا رو شکر که مهری نبود و رفته بود کنار کاره. لعنت به من که نمیتونم دو دقیقه جلوی خودمو بگیرم….چرا هر بار که بهشون فکر میکنم انقدر بهم میریزم. با فشاری که ارتام به دستم آورد نگاهی بهش کردم که گفت:

-بهتره از این حالت در بیای، هنوزم دارن نگات میکنن.

بدون نگاه کردن به اطرافم لبخندی بهش زدم. کسی صندلی کناریمو عقب کشید و نشست. نگاهش کردم، پدرام بود که همراه پریناز و دو تا دختر دیگه دور میز ما نشستن. با دیدن پریناز یکی از ابروهام از روی تعجب بالا رفت. صدای پدرام باعث شد تا بهش نگاه کنم.

-پارسال دوست امسال آشنا بی معرفت. سال به دوازده ماه سراغی از پسر عموی خوشگلت نمیگیری و حالام که بعد از قرن ها دیدیمت فهمیدیم نامزد کردی اونم بی خبر

و رو به آرتام گفت:

-البته خیلی خوشبختمااا.

آرتام جوابشو با لبخندی داد. گفتم:

-تو که خیلی ادعای معرفت داری چرا نیومدی یه سر بهم بزنی. من خونمون بودم و هیچ جایی نرفته بودم که نتونی پیدام کنی.

-من اومدم خونتون ولی تو سر کار بودی.

-خدا پدر گراهامبل بیامرزه….تلفن خیلی وقته اختراع شده.

پدرام یه ذره سرشو خاروند و گفت:

-حرف حساب جواب نداره.

و رو به آرتام ادامه داد:

-بیچاره شدی….اصلا نمی تونی بهش دروغ بگی.

-آرتام: مگه آدم به کسی که دوستش داره دروغ میگه.

-پدرام: نه والا….

پریناز پرید میون حرفش و بدون نگاه کردن به من در حالی که داشت با چشاش آرتام و قورت میداد، گفت:

-آناهید جان نمیخوای نامزدتو بهمون معرفی کنی؟

از تعجب شاخام داشت میزد بیرون. پریناز در حالت عادی اصلا اسممو صدا نمیزد چه برسه به این که بخواد یه جانم بذاره تنگش. به پدرام نگاه کردم که دیدم اونم دست کمی از من نداره و به پریناز گفت:

-چی شده امروز خواهر ما مهربون شده.

پریناز چشم غره ایی به پدرام رفت. با اینکه دوست نداشتم جوابش و بدم ولی گفتم:

-آرتام نامزدم.

پریناز لبخند پرعشوه ایی زد و دستشو به طرف آرتام دراز کرد و گفت:

-خیلی خوشبختم.

آرتام نگاهی به دست پریناز که تو هوا مونده بود کرد و خیلی جدی گفت:

-منم همینطور.

و بعد دستمو گرفت و گذاشت روی پاش. پریناز که انتظار این حرکت و بعد از اون همه لوندی نداشت یه ذره به دور و برش نگاه کرد و گفت:

-اِ….شادیم اومد. من برم بیارمشون اینجا.

-پدرام: وای نه تو رو خدا اون دختره ی منگول و نیار اینطرف.

پریناز چشم غره ی دیگه ایی به پدرام رفت و از میزمون دور شد. اما دو تا دختر دیگه که نمی شناختمشون هنوز نشسته بودن و به آرتام نگاه میکردن. پدرام گفت:

– شما نمیخواین برین؟ فکر کنم پریناز رفتااااا.

یکی از دخترا با عشوه گفت:

-برمیگرده.

نگاهی به آرتام انداختم که بی توجه به اونا به رقصنده ها نگاه میکرد و وقتی سنگینی نگاهمو احساس کرد لبخندی بهم زد.خیلی ازش ممنون بودم. با صدای یکی از دخترا به خودمون اومدیم که رو به من گفت:

-میشه این دور رقص نامزدتو ازت قرض بگیرم؟

قبل از من آرتام گفت:

-با کمال احترام پیشنهادتون و رد میکنم. ترجیح میدم همین جا کنار اناهید بمونم و مواظبش باشم تا کسی قاپش و ندزده.

پدرام سرشو آورد نزدیک و آروم گفت:

-معلومه گربه رو دم حجله کشتیااا.

جوابم فقط لبخند بود. یکی از دخترا آروم گفت: خدا بده شانس

ولی چون اهنگ قطع شده بود همه صداشو شنیدیم. پدرام گفت:

-خوب دیدی که داده…بهتر نیست برین پیش دوستتون. ما میخوایم خانوادگی اختلات کنیم.

فکر کنم اگر یه ذره دیگه اینا اینجا میموندن، پدرام با لدرم شده بلندشون میکرد و می بردشون. دخترام که دیگه موندن و جایز ندونستن بلند شدن و رفتن. بعد از رفتن اونا بابا اومد سر میزمون و رو به آرتام گفت:

-آرتام جان بیا میخوام تو رو به یکی از دوستام معرفی کنم.

آرتام نگاهی بهم کرد و گفتم:

-برو عزیزم.

-زود برمیگردم.

بعد از رفتنشون پدرام گفت:

-معلومه اینم مثل کاوه دوست داره…یه دقیقه نمیذاره تنها باشی. کاوه هم اینطوری بود.

-میشه انقدر اسم اونو جلوی من نیاری؟

-خیلی خب…چرا عصبانی میشی…مگه دروغ میگم…یادت نیست همون اسمش و نبر نمیذاشت تو زیاد با من همکلام بشی؟

با این حرفش یاد گذشته افتادم…راست میگفت، کاوه نمیذاشت من زیاد با پسرا دمخور بشم. مخصوصا پدرام. همیشه میگفت پدرام از من خوشش میاد. ولی اینطوری نبود چون پدرام ادم بی شیله وپیله ایی بود و اگر چیزی تو دلش بود میگفت. خودش بهم گفته بود که از یکی از دخترای دانشگاهشون خوشش میاد. کاوه یه خصلت بد داشت و اونم این بود که خیلی حسود بود. نباید بهش فکر کنم. برای عوض کردن بحث گفتم:

-تو چی کار میکنی؟ بالاخره تونستی دل هم دانشگاهیتو ببری؟

-اووو. خیلی وقته که بله رو ازش گرفتم. تازه تصمیم دارم بهش پیشنهاد ازدواجم بدم.

-آفرین…تبریک میگم. پس یه عروسی افتادیم؟

-نه بابا….اول باید مامان اینارو راضی کنم. آخه خانواده ی دختره وضع مالیشون زیاد خوب نیست…فکر نکنم مامان اینا موافقت کنن.

-خب میخوای چی کار کنی؟

پوفی کرد و گفت:

-نمیدونم. انقدر بهش فکر کردم که دارم دیوونه میشم ولی حاضر نیستم بخاطر فکرای مسخره ی خانوادم از اون دختر بگذرم، باید ببینیش تا بفهمی چی میگم. فرشته س…

از دیدن قیافه ی پکرش دلم گرفت…منم درد دوست داشتن و کشیده بودم….دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:

-غصه نخور عزیزم. من همه جوره پشتتم…در ضمن خیلیم دوست دارم کسی که تو رو به این حال و روز انداخته رو ببینم. نا سلامتی من خواهر شوهرشما.

-هر وقت که بخوای میارمش تا ببینیش.

با صدای کاوه لبخند روی لبام خشک شد:

-مثل اینکه امشب به همه داره خوش میگذره.

و در حالی که می نشست با اخم به دستم که روی شونه ی پدرام بود نگاه میکرد ولی من به روی خودم نیاوردم و دستمو برنداشتم. هنوزم حسادت میکرد.مهری هم اومد کنار کاوه نشست که آرتامم از راه رسید و در حالی که کنارم نشست گفت:

-معذرت میخوام که تنهات گذاشتم عزیزم.

لبخندی به روش زدم و گفتم:

-فکر میکنی بتونی یه روز مرخصی بگیری؟ پدرام میخواد یه نفر و بهم نشون بده.

-هر وقت که بخوای عزیزم.

دستشو گرفتم و گفتم:

-ممنون.

مهری رو به کاوه گفت:

-کاوه جان بیا بریم پیش کتایون جوون تنها نشسته.

کاوه بدون نگاه کردن به مهری گفت:

-همین جا خوبه. میخوام بیشتر با آقای دکتر آشنا بشم.

مهری نگاه وحشتناکی به کاوه انداخت و چیزی نگفت. نگاهی به آرتام انداختم که خیلی خونسرد به کاوه ی در حال انفجار از عصبانیت نگاه میکرد.پدرام آروم زیر گوشم گفت:

-فکر کنم امشب یه دعوای حسابی داریم.

اما من بی توجه به حرفش فقط به آرتام نگاه کردم که همونطور خونسرد گفت:

-منم همینطور.

همه ساکت به آرتام و کاوه که یکی با خونسردی و یکی با عصبانیت به همدیگه زل زده بودن، نگاه میکردیم….. بالاخره کاوه سکوت و شکست و گفت:

-شب نامزدی هیراد خیلی دوست داشتم باهات بیشتر آشنا بشم ولی خب دور و برت خیلی شلوغ بود….طوری که اصلا حواست به هیچکس( نگاهی به من کرد) نبود.

با این حرف آرتام نگاهی به من کرد و گفت:

-بهت نمیاد حافظه ی ضعیفی داشته باشی….اگر زیاد به آناهید توجه نکردم واسه این بود که خودش از من خواسته بود تا کسی متوجه رابطمون نشه…همونطور که از شما هم خواست…یادت هست که؟

کاوه نیم نگاهی همراه با اخم به مهری انداخت و گفت:

-من نمیخواستم اینطوری بشه.

مهری که انگار انتظار این برخورد و از کاوه اونم جلوی من نداشت، با لب و لوچه ی آویزون گفت:

-وا چرا اینطوری نگام میکنی؟ به من چه اصلا؟

قبل از اینکه کاوه چیزی بگه آرتام گفت:

-به هر حال همه چی تموم شده….در ضمن من میخواستم تو یه فرصت مناسب ازتون تشکر کنم….حرفای اون شب خانمتون باعث شد که آناهید یه ذره جدی تر به من فکر کنه…یه جورایی میتونم بگم ازدواج با آناهید و مدیون مهری خانم هستم.

مهری که انگار از حرفای آرتام راضی نبود، پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

-خواهش میکنم.

کاوه در حالی که به من نگاه میکرد، گفت:

-ولی من نمیتونم باور کنم که دختر داییم یهویی تصمیم به ازدواج گرفت….حتما در مورد گذشته ش بهت گفته؟

بجای آرتام من جوابشو دادم:

-دلیلی برای پنهون کاری وجود نداشت…اگر باور نمیکنین مشکل خودتونه.

-کاوه: یعنی انقدر زود کسی رو که دوست داشتی فراموش کردی؟

لحنش دلخور بود…حتما توقع داشت بگم هنوزم بهش فکر میکنم.

-بعد از آشنا شدن با آرتام فهمیدم تعریفم از دوست داشتن غلط بوده. من بیشتر به اون طرف عادت کرده بودم اونم بخاطر اینکه همیشه کنارم بود.

اخمای کاوه با این حرفم بیشتر رفت تو هم و میتونستم رگای روی پیشونیش و ببینم که از عصبانیت زده بود بیرون. با اینکه دروغ گفته بودم ولی احساس خوبی داشتم….کاوه گفت:

-اونشب از بچه های بیمارستان شنیدم که نامزدت خیلی دنیا دیده ست.

ارتام با شنیدن این حرف نیمچه اخمی کرد و قیافش مثل اون روز تو بیمارستان جدی شد، گفت:

-من ادعای پاکی نکردم…همونطور که من همه چیز و در مورد آناهید میدونم اونم از همه ی کارای من خبر داره و با همه ی بدی هام قبولم کرده. ولی چیزی که برام خیلی جالبه اینه که تو چرا ناراحتی؟

کاوه کلافه نگاهی به من انداخت و گفت:

-خب من نگران دختر داییم هستم.

آرتام ابرویی از تعجب بالا انداخت و گفت:

-جداََ؟؟؟؟

-کاوه: خب آره…با اون سابقه شک دارم که بتونی خوشبختش کنی.

جو خوبی نبود. کاوه میخواست آرتام و عصبانی کنه…شاید بدش نمیومد کتک کاری راه بندازه. نگاهی به پدرام انداختم تا کاوه رو از اینجا ببره. پدرام که منظورم و فهمید سریع گفت:

-کاوه مثل اینکه عمه داره صدات میکنه.

با این حرف مهری سریع به یه سمت که مطمئنا عمه کتایون اونجا نشسته بود نگاه کرد ولی کاوه بدون هیچ حرکتی، گفت:

-حالا وقت زیاده….میرم پیشش.

پدرام نگاهم کرد و شونه ایی بالا انداخت…به آرتام نگاه کردم که هنوزم خونسرد بود….اصلا از قیافش نمیتونستی حدس بزنی که چی تو سرش میگذره. فقط ترسم از کاوه بود که دنبال شر میگشت و نمی خواستم عروسی رو خراب کنم.نگران به هر دوتاشون نگاه میکردم که صدای پریناز توجه همه رو به خودش جلب کرد. کنار صندلی آرتام وایستاد و با عشوه ی همیشگیش گفت:

-گفتن شام حاضره.

آرتام رو به من گفت:

-اشکالی نداره اگر ما زودتر بریم؟ من باید به یکی از بیمارام سر بزنم. در عوض با یه شب دو نفره جبران میکنم.

چی از این بهتر؟ با خوشحالی گفتم:

-من که موافقم. میدونی که صبح شیفتم.

آرتام در حالی که با کاوه دست میداد، گفت:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم.

-کاوه: ولی من نه.

آرتام لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویلش داد و ازم خواست که بریم. برخلاف مهری که از رفتنمون خوشحال شد، کاوه و پریناز حسابی عصبانی بودن. پدرام گفت تا دم در باهامون میاد….رفتیم و از همه خداحافظی کردیم. اول مامان گفت زشته که بریم ولی وقتی فهمید آرتام باید به بیمارش سر بزنه کوتاه اومد… امشب بغیر از من، مامان و بابام و حتی مامانی هم از وجود آرتام خوشحال بودن و اینو میشد از غرور توی چشماشون فهمید…با دیدن شادیشون غم عالم ریخت تو دلم چون اونا نمیدونستن که این نامزدی موقتیِ…لبخند زورکی ایی زدم تا شک نکنن…وقتی رسیدیم دم در به پدرام گفتم:

-خب ما دیگه میریم. تو از طرف ما از عروس و داماد خداحافظی کن و خیلی هم بهشون تبریک بگو. در مورد فرشته خانمتونم هر وقت که بگی من پایه م تا ببینمش.

-تو اولین فرصت بهت زنگ میزنم.

آرتام در ماشین و برام باز کرد و بعد از خداحافظی کردن با پدرام سوار شد. ساکت بودم و همه ش به مامان و بابام فکر میکردم. با شنیدن صدای آرتام بهش نگاه کردم:

-چیزی گفتی؟

-پرسیدم چرا ساکتی.

-همینطوری.

-از اینکه گفتم زودتر بیایم ناراحتی؟

-نه

یه ذره نگاهم کرد و گفت:

-یا شایدم بخاطر حرفاییِ که به کاوه زدیم؟

-معلومه که نه.

-امیدوارم همینطور باشه که میگی.

دوست نداشتم بهش بگم بخاطر مامان و بابام ناراحتم، شاید فکر کنه دارم منت میذارم…مطمئنم اونم از شرایط ایجاد شده ناراحته و نمیخوام بیشتر اذیتش کنم…امشب خیلی کمکم کرد. گفتم:

-من ناراحت نیستم. اتفاقا خیلی هم خوشحالم…بنظرم که شب خیلی خوبی بود…فقط دلم موند که عمه رو از نزدیک ندیدم.

لبحندی زد و گفت:

-خوشحالم که راضی بودی. در مورد عمت هم نگران نباش، یه جای دیگه از خجالتش در میایم.

-میدونی از چیه تو خوشم میاد؟ اینکه خیلی خونسردی…

-خب شاید بخاطر این بود که تو طرف من بودی، بالاخره همه ی عصبانیت کاوه بخاطر تو بود.

-یعنی یه درصدم احتمال ندادی بخاطر اینکه یه زمانی به کاوه علاقه داشتم برای ناراحت نشدنش طرفشو بگیرم.

-نه…چون مهری رو هم در نظر گرفتم. کافی بود با گرفتن این تصمیم یه نگاه به مهری بندازی…اونوقت کاری رو که باهات کردن یادت میومد.

-راست میگی.

-من همیشه راست میگم.

چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم، که خندید و گفت:

-حالا همیشه نه ولی بعضی وقتا رو دیگه راست میگم.

خندم گرفت. رسیدیم بیمارستان و آرتام سریع رفت تا به بیمارش سر بزنه. هرچند خیلی دوست داشتم برم بخش تا بچه ها بخصوص پری و شیما رو ببینم ولی با توجه به لباسم منصرف شدم و تو ماشین منتظر موندم.

آرتام تا نشست تو ماشین پرسید:

-خب کجا بریم شام بخوریم؟

یه نگاهی به لباسم کردم و گفتم:

-با این سر و وضع؟

-خب غذا میگیریم میریم خونه ی من.

-نه، بریم خونه ی ما.

آرتام قبول کرد و سر راه پیتذا خریدیم و رفتیم خونمون.

در و باز کردم. آرتام اشاره کرد که اول من برم تو….وقتی کفشام که در اوردم یه نفس راحت کشیدم چون زیاد کفش پاشنه بلند نمی پوشم پاهام حسابی درد می کرد. آرتام نیم نگاهی بهم کرد و همین طور که جعبه های پیتذا رو روی اپن میذاشت پرسید:

– به این کفشا عادت نداری؟

سری به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم:

– من برم لباسام و عوض کنم.

– چرا میخوای عوضشون کنی؟ مگه ما خودمون دل نداریم؟

شونه ایی بالا انداختم و گفتم:

– پس بشین تا من میز و آماده کنم.

رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم. گوشی آرتام زنگ خورد و بعد هم صداشو شنیدم که داشت به انگلیسی صحبت می کرد. با اون لحجه غلیظ امریکاییش خیلی سخت میشد متوجه حرفاش شد…

وقتی کارم تموم شد نگاهی بهش کردم که دیدم هنوزم داره صحبت میکنه، منتظر نشستم تا تلفنش تموم بشه. کتش و در آورده بود و آستین هاشو تا زده بود. دستای مردونه و قوی ایی داشت….کلا هیکل خوبی بود و معلوم بود برای ساختنش وقت گذاشته. حالا که حواسش به من نبود خیلی راحت میتونستم روش زوم کنم. تیپ و قیافش طوری بود که توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کرد اما اخلاقشو نمیدونم….واقعا چرا من هیچی در موردش نمی دونم؟

تلفنش تموم شد، همونطور که می نشست گفت:

– معذرت می خوام. واجب بود.

– اشکالی نداره.

کرواتشو باز کرد اما از دور گردنش در نیاورد…همونطود که دکمه ی اول پیراهنش و باز می کرد،پرسید:

– حالا به چی فکر می کردی که اونطوری زل زده بودی به من؟

یه ذره نگاهش کردم و گفتم:

– به تو.

یکی از ابروهاش بالا رفت و گفت:

– خب؟

– داشتم فکر می کردم که من چیز زیادی از تو نمی دونم.

– چی دوست داری بدونی؟ هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.

چشمامو ریز کردم و پرسیدم:

– یعنی هر چی بپرسم جواب میدی؟

لبخند با نمکی زد و گفت:

– تو بپرس حالا یه کاریش می کنم.

– خوبه…

همونطور که رو غذام سس میریختم گفتم:

– میدونی تو این مدت که میشناسمت دخترای زیادی رو دیدم که به هر نحوی سعی کردن توجه تو رو به خودشون جلب کنن…تو هم خب… باهاشون رفتار دوستانه ایی داشتی ولی چیزی که برام جالبه اینه که نسبت به هیچ کدومشون تغییر رویه ندادی. حداقل تو بیمارستان که اینطور بود. از بین حرفاتم فهمیدم که علاقه ایی به ازدواج نداری. یه حسی به من میگه که تو یه نفری رو دوست داری؟ یا شایدم داشتی.

آرتام بعد از یه مکث طولانی که معلوم بود داره فکر میکنه و گفت:

آره… خیلی سال پیش از یه نفر خوشم میومد…نه بهتر بگم عاشقش شده بودم. دختر یکی از دوستای بابام بود. خیلی خوشگل بود و کلی هواخواه داشت ولی بالاخره من و انتخاب کرد. اونموقع خیلی کم سن و سال تر بودم…فکر کنم تازه 21 سالم شده بود. ولی بعد از دو سه سال باهام بهم زد و با یکی از دیگه دوست شد و دوسال بعدم ازدواج کرد. منم دیگه هیچوقت بهش فکر نکردم.

-چرا؟؟

-من تو زندگیم هیچوقت به زنایی که متاهلن فکر نمیکنم. تا رمانی که آزاد بود و کسی تو زندگیش نبود دوستش داشتم ولی بعد از اینکه ازدواج کرد از ذهنم بیرونش کردم. سخت بود ولی اینکارو کردم.

– مطمئنی؟ آخه مگه میشه؟ اونم تو…

– مگه من چمه؟؟؟

-نمیدونم. رابطت با دخترا…

-به این شیطونی هام نگاه نکن… منم برای خودم قید و شرطی دارم .

-خیلی برام جالب شد.

-چیش جالبه.

-هیچی… فکر کنم اگه همینطوری ازت سوال بپرسم بیشتر تعجب میکنم. تو اونی که هستی نشون نمیدی.

– شاید بقیه نمیخوان منو اونطور که هستم بشناسن وگرنه من همینم که میبینی.

شخصیتش خیلی برام جالب بود. باورم نمیشد اینقدر پایبند قید و شرط باشه.درست برعکس من…. بااینکه کاوه متاهله ولی من باز بهش فکر میکنم. ارتام سکوت رو شکست و منو از فکر بیرون آورد:

– خب دیگه سوالی نداری؟؟؟

فکرم حسابی درگیر شده بود، با حالت گنگی گفتم: نه.

– فقط همین یه سوالو میخواستی بپرسی؟؟

– نه کلی سوال داشتم که بپرسم ولی همش یادم رفت.

-خب پس بذار من بپرسم…. تو چی؟ با این که کاوه متاهله بازم بهش فکر میکنی؟؟

احساس کردم یه لحظه فکرمو خوند. من من کنان گفتم:

– نمی…نمی تونم فکر نکنم.

نگاهش بهم عوض شد. نگاهش مثل پدری بود که دخترش و توبیخ میکرد….پر از سرزنش بود. . این نگاه و دوست نداشتم، سرمو انداختم پایین و برای اینکه بحث عوض کنم گفتم:

-بخور سرد شد…

لبخندی زد و گفت :

– باشه…

شام رو خوردیم. خودمو روی مبل ولو کردم و گفتم:

– وااااای عجب شامی بود. فکر نکنم بتونم بخوابم، خیلی خوردم. چه جوری هضمش کنم؟؟؟

– به راحتی…

نگاه پرسشگرم و بهش دوختم که رفت سمت ضبط و play کردش. آهنگ تند اسپانیایی شروع به خوندن کرد. از کاراش خندم گرفته بود. همونطور که خودش میخندید گفت:

-با رقص…

-شوخی می کنی؟ بلد نیستم.

-مگه من بلدم؟ فقط کافیه بپر بپر کنی.

اینقدر قیافه اش بامزه شده بود که خنده ام به قهقهه کشیده شد. خودشم خندش گرفته بود و گفت:

– چرا میخندی؟ پاشو هضمشون کنیم؟؟؟

-من که با این آهنگا نمیرقصم.

به سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:

– مگه دسته خودته؟

دستامو توی دستاش گرفت و منو مجبور کرد که برقصیم. منم همراهیش کردم…. نمیدونم داشتیم چی کار میکردیم. کاری که میکردیم به هر چیزی شباهت داشت جز رقص . یه آهنگ اسپانیای و منو آرتام که فقط مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم. اینقدر خندیدیم که یه لحظه جفتمون از حرکت ایستادیم و بلند خندیدیم. کلی ورجه وورجه کردیم تا آهنگ تموم شد. نفس عمیقی کشیدم. آهنگ بعدی بر خلاف اون آهنگ تند و مسخره یه آهنگ آروم بود که با پیانو زده میشد. خواستم برم بشینم ولی آرتام بدون توجه به من دوباره دستامو گرفت و شروع کرد به آروم رقصیدن. دیگه نمیخندیدیم. اروم و بی سرو صدا، بدون خنده…. آرامش داشتم. آرتام نگاهم میکرد. نفسش به صورتم میخود. از اینکه اینقدر نزدیکش بودم ناراحت نبودم. خجالت نمیکشدم. تنها چیزی که برام مهم بود آرامشی بود که تو اون لحظه پیدا کردم. کاوه رو فراموش کردم. توی لحظه غرق شده بودم. آهنگ آرامشم رو بیشتر میکرد. آرتام هم هیچی نمیگفت. دلم نمیخواست چیزی بگه. دوست نداشتم به این فکر کنم که ما فقط دوتا نامزد جعلی هستیم که چند ماه دیگه قراره از هم خداحافظی کنیم. برای اینکه به صورتش نگاه نکنم و این موضوع یادم نیاد سرمو روی شونه هاش گذاشتم. چشمامو بستم. کمی بعد آهنگ تموم شد. انگار یکی با یه بشکن از خواب بیدارم کرد… از هم جدا شدیم . منم برای اینکه به روی خودم نیاورده باشم گفتم:

– فکر کنم خوب هضمشون کردیم.

لبخندی زد و چیزی نگفت. با اینکه از قیافش معلوم بود خیلی خسته س ولی تا موقعی که مامان اینا بیان کنارم موند و هر چقدر هم که مامان و بابا اصرار کردن بمونه قبول نکرد. میدونستم که بخاطر من که معذب نباشم قبول نمی کنه. واقعا ازش ممنون بودم.

یک ساعت تا تموم شدن شیفتم مونده بود. با اینکه امروز بخش خیلی شلوغ بود و کلی بدو بدو داشتیم ولی اصلا خسته نبودم و کلی هم انرژی داشتم….میدونم که همه ش بخاطر مهمونی دیشب.

داشتم با خانم فرجی سرپرستار بخشمون حرف میزدم که پری رو دیدم اومد تو. از دیدنش خیلی خوشحال شدم چون چند وقتی میشد که بخاطر تغییر شیفتم همدیگر و ندیده بودیم. با گفتن ببخشیدی از خانم فرجی جدا شدم و خودم و به پری رسوندم و گفتم:

– سلام…تو اینجا چی کار میکنی؟

– دیدم توی بی معرفت سراغی ازم نمی گیری تصمیم گرفتم خودم بیام ببینمت.

– خوب کاری کردی…خیلی دلم برات تنگ شده بود.

– معلومه… شیفتت و عوض کن و برگرد پیش ما…شب بدون تو صفا نداره.

– نمی دونم، شاید این کارو کردم.

– آره دیگه دوست جدید پیدا کردی…

– دوست جدید؟

– منظورم طناز جونه

-اووه خبر نداری چقدر با هم دوست شدیم…تازه میفهمم معنی دوست چیه.

– چیزی که بهت نمیگه؟

– نه بابا….شیما خوبه؟

– آره…می خواست مثل من زودتر بیاد که ببینتت ولی براش کار پیش اومد.

– اگر کار نداشتم می موندم تا ببینمش.

پری یه ذره نگام کرد و گفت:

– امروز خیلی خوشحالی؟ خبریه؟

لبخندی زدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:

– دیشب با آرتام رفتیم عروسی یکی از فامیلای پدریم.

پری اول متوجه نشد ولی بعد از چند دقیقه با هیجان گفت:

– نه…کاوه هم اومده بود؟

چند باری سرمو به نشونه ی آره تکون دادم. پری دستمو کشید و گفت:

– باید همه چیز و مو به مو برام تعریف کنی. من میگم چرا نیشت بازه نگو دیشب حسابی خوشگذرونی کردی.

– دستمو کندی…بذار اول به خانم فرجی بگم بعد میام.

به خانم فرجی گفتم که اگر کسی کارم داشت من تو اتاق رستم و همراه پری رفتیم تو اتاق که کسی هم توش نبود. تمام ماجرای دیشب و برای پری تعریف کردم. البته قسمت آخر شبش و سانسور کردم چون اگر پری میشنید دوباره شروع میکرد به خیال پردازی در مورد رابطه ی من و آرتام. وقتی حرفام تموم شد پری گفت:

– خوب شد که اونطوری رفتین. مطمئنا قیافه ی همه دیدنی بوده. مخصوصا اون دو تا.

– ولی کاوه دنبال شر می گشت…خیلی عصبانی بود.

– خب بخاطر اینه که رقیب قدری پیدا کرده. مردشورش و ببرن…بره بچسبه به مهری جونش.

از لحن پری که با حرص حرف میزد خندم گرفت و گفتم:

– خیلی خب…حالا تو حرص نخور.

– آرتام کجاست؟ رفته؟

– نه تو اتاقشه… بیچاره شده راننده شخصیم…هر روز خودش منو میبره میاره.

– خدا بده شانس. میگم چرا ماشین قراضت تو پارکینگ نبود.

– آهای در مورد ماشینم درست صحبت کن.

– خب قراضه س دیگه.

– من نمی دونم تو چه پدر کشتگی ایی با اون ماشین بدبخت داری؟ کم رسوندتت بیمارستان.

پری قیافه ی بامزه ایی به خودش گرفت و گفت:

– نگو بابا…اشکم در اومد.

یه دونه زدم تو بازوشو گفتم: مسخره.

به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعتی بود که داشتیم حرف میزدیم. از جام بلند شدم و گفتم:

– من میرم لباسام و عوض کنم و برم دفتر آرتام. همراهم میای.

– آره.

لباسامو که عوض کردم از همه ی همکارام خداحافظی کردم وهمراه پری رفتیم طبقه ی بالا. اتاق آرتام و دکتر وزیری تو یه سالن بود و دو تا منشی داشت برای جوابگویی به بیمارایی که برای ویزیت میومدن. یکی شون اسمش مهراوه بود… خیلی مهربون و خونگرم و بود منم خیلی دوستش داشتم. ولی اون یکی انگار با خودشم دعوا داشت و بیشتر جوابگوی بیمارای دکتر وزیری بود. مهراوه تا من و دید از جاش بلند شد. رفتم سمت میزش و با هم سلام و علیک کردیم.

– سرش شلوغه؟

– نه…آخرین مریضش و داره ویزیت میکنه. بعدش میتونی بری تو.

با دست به پری اشاره کردم و گفتم:

-اینم پری که در موردش باهات حرف میزدم.

همین طور که به پری دست میدا گفت:

– قیافش یادم بود ولی به اسم نمیشناسم. بالاخره ما زیاد همیدیگرو نمی بینیم.

بهش حق میدادم که نشناسه چون ساعت کاریه اینا طوری بود که بچه های شیفت شب و نمی دیدن. پری که کلا با همه ندار بود خیلی زود با مهراوه گرم گرفت. بیست دقیقه ایی نشستیم که بالاخره آخرین مریض آرتام از اتاق اومد بیرون و منو پری رفتیم تو. آرتام سرش و بلند کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت:

– چه عجب…بالاخره اومدی به نامزدت یه سری بزنی.

و رو به پری ادامه داد:

– حالتون خوبه پری خانم؟

– ممنون. شما خوبین.

– خوب بودم با دیدنتون بهتر شدم. بفرمایید بشینین.

-پری: شما لطف دارین. راستش دیدیم آناهید فراموشم کرده گفتم زودتر بیام تا ببینمش. بعدم که گفت داره میاد پیش شما گفتم بیام یه سلامی هم به شما بکنم.

آرتام مهربون نگاهم کرد و گفت:

– والا این خانم دکتر ما در طول روز منو هم که کنار گوششم تحویل نمیگیره.

– گله نداریم….خودت که میدونی که روزا بخش چقدر شلوغه. راستش میخوام برگردم شیفت شب.

آرتام رو به پری گفت:

– می بینین تو رو خدا…تهدیدم می کنه…نه عزیزم من ترجیح میدم همون صبحا بیای و کنار خود….

هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد و یه مرد مسن با لباس محلی وارد اتاق شد و مهراوه هم پشت سرش اومد تو و سریع گفت:

– باور کنین بهشون گفتم که دیگه مریض ویزیت نمیکنین ولی ایشون گوش نکردن و اومدن تو. هی میگه سرما خوردم. من بهش گفتم شما دکتر عمومی نیستسن.

-آرتام: اشکالی نداره.

و رو به پیر مرد ادامه داد:

– شما همراه آقای جباری نیستین که صبح عملش کردم؟

مرد با سر جواب مثبت داد و اومد روبروی میز آرتام وایستاد. آرتام دوباره گفت:

– خب پدر جان مشکلت چیه؟

مرد با لحجه ی محلی گفت:

– دونی ( میدونی) آقای دکتر…اتـِه کم (یه کم ) تب دارمه (دارم ). فکر کـِمِ ( میکنم) سِرما بـَخـِردِمهِ (خوردم).

آرتام با دقت به حرفاش گوش داد تا منظورش و بفهمه…پرسید:

– سرما خوردی؟

مرد دوباره با سر تأیید کرد. آرتام لبخندی زد و گفت:

– بشین تا معاینت کنم.

مهراوه که نمی دنست چی کار باید بکنه همچنان دم در اتاق وایستاده بود و آرتامم مشغول معاینه کردن مرد بود. بعد از چند دقیقه گفت:

– پدر جوون شما تب ندارین…حالتونم خوبه خوبه.

پیرمرد که انگار قانع نشده بود دوباره گفت:

– دَری ( داری) اشتباه کـِنی ( میکنی).

و بعد دفترچه بیمه شو روی میز گذاشت و ادامه داد:

– مـِن شِه (خودم) دومه (میدونم) سـِرما بـَخـِردمه. شما فقط این داروهایی که گـِمه (میگم) بـَنیویس.

آرتام یه ذره نگاهش کرد و خیلی جدی دفترچه رو باز کرد و منتظر به پیرمرد نگاه کرد تا اسم داروها رو بگه. پیرمردم که دید آرتام به حرفش گوش کرد ذوق زده اسم چند تا دارو رو البته با اسمهای غلط غلوط گفت و آرتامم هر چی که اون میگفت مینوشت. من و پری و مهراوه هم با تعجب بهش نگاه می کردیم. وقتی کارش تموم شد مُهرشو پای نسخه زد و همونطور که دفترچه رو میبست رو به مهراوه گفت:

– لطفا دکتر بعدی رو بفرستین تو.

با این حرفش هر سه تامون زدیم زیر خنده و پیرمردم با تعجب بهمون نگاه میکرد. ولی آرتام همینطور جدی به پیرمرد نگاه میکرد که منتظر بود تا دفترچه شو بگیره. وقتی دید آرتام دفترچه رو نمیده گفت:

-دفترچه رِ (رو ) هـَدِه وَ ( بده دیگه).

آرتام لبخندی زد و گفت:

– آخه پدر من…عزیز من…مگه دارو خوردن الکیه؟ من میگم حالت خوبه و نیازی به دارو نداری…اینا مواد شیمیاییه…اگر بدون دلیل بخوری ضرر داره.

وبعد نسخه رو پاره کرد و قبل از این که مرد بتونه اعتراض کنه گفت:

– شما برو پیش بیمارت من به پرستارای بخش میسپارم که بهت سر بزنن و مواظبت باشن که حالت بد نشه…خوبه؟

پیرمرد که دید دیگه از نسخه خبری نیست سری از روی ناچاری تکون داد و گفت:

– پـَس باویاااا (بگیا)

آرتام بهش قول داد و پیرمرد همراه مهراوه که هنوزم آثار خنده تو صورتش پیدا بود از اتاق رفتن بیرون. آرتام نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

– خب دیگه من کارم تموم شد. میتونیم بریم.

– آناهید جان…پاشو مادر…. پاشو…مگه نمی خوای بری دانشگاه؟

با شنیدن صدای مامان چشمامو به زور باز کردم. مامان که دید بیدار شدم، موهام و از روی صورتم کنار زد و ادامه داد:

– چرا اینجا خوابیدی عزیزم؟

سرمو از روی میز برداشتم…چشمام از درد جمع شد…. دستی به گردن خشک شدم کشیدم و یه ذره ماساژش دادم تا دردش کمتر بشه. مامان داشت با یه لبخند مهربون نگاهم میکرد. نگاهی به کتابای روی میز انداختم و گفتم:

– داشتم تحقیقمو کامل میکردم…اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

– پاشو بیا صبحونه حاضره…دیرت میشه هااا.

سری تکون دادم و مشغول جمع کردن کتابام شدم. بعد از گرفتن دوش و خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون تا برم دانشگاه. من و آزیتا سر یه تحقیق علمی با یکی از استادا که قول داده بود بهمون کمک کنه کار داشتیم…ن بود…استاد بهمون گفت یا منتظر بمونیم یا بریم سر کلاسش بشینیم… ما هم دیدیم از بیکاری که بهتره با آزیتا رفتیم سر کلاسش… دلم برای دانشجوهاش میسوخت، یه نفس درس میده….وقتی از کلاس اومدیم بیرون آزیتا گفت:

– بیچاره شاگرداش…

– موقع درس دادن به ما هم همین طوری بود دیگه… یادت نیست؟

– ولی مهربونه کسی رو نمیندازه.

– منم ازش خوشم میاد واسه ی همین ازش کمک خواستم.

با اینکه استاد کریمی رو دوست دارم ولی کلاسش برای من که دانشجوش نبودم، خیلی خسته کننده بود…احساس میکنم همه ی انرژیمو از دست دادم. صدای زنگ گوشیم بلند شد…هر چی دستمو تو کیفم چرخوندم پیداش نکردم و قطع شد.از این کیفم متنفرم…اصلا نمیدنم واسه چی میارمش. همه چیز توش گم میشه. رفتیم توی سلف دانشگاه و آزیتا رفت یا یه چیزی برای خوردن بخره. بالاخره بعد از یه عالمه گشتن گوشیمو در آوردم.آرتام زنگ زده بود. شمارشو گرفتمو بعد دو تا بوق صداشو شنیدم که سلام کرد.

– سلام. زنگ زده بودی.

– آره. کارت دارم. مزاحم کارت که نیستم؟

– نه بگو.

– امروز دم دمای صبح بابام اومد. به کسی نگفته بود که میاد تا همه رو غافلگیر کنه. میخواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی گفتم شاید کار داشته باشی.

از شنیدن این خبر شوکه شدم. یعنی نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید به دیدن مردی میرفتم که نمیشناختمش و همینطور باید فیلم بازی میکردم که پسرشو دوست دارم….آرتام که دید ساکتم پرسید:

– آناهید…هنوز هستی؟

– آره….آره

– کارت تموم شد، می تونی بیای بیمارستان؟

– آره.

– آماده باش شاید شب بیای خونمون. بابا صبح اصرار داشت که زودتر ببینتت.

– باشه. من نزدیکای 5 اونجام.

– میبینمت.

گوشی رو که قطع کردم آزیتا با یه سینی که توش دو تا چایی و کیک بود کنارم نشست و گفت:

– چیه؟ رفتی تو فکر؟

– هیچی.

– راجع به تحقیقی کریمی گفت میخوای چی کار کنی؟

– نمیدونم.

– برام جای سواله که تو چرا از نامزدت کمک نمیگیری؟

خواستم یه ذره اذیتش کنم. امروز از شانس بدش یکی از همدوره ایی هامون که خیلی دور و بر آزیتا میپلکید اومده بود دانشگاه و توی سلف نشسته بود. با سر به پسره اشاره کردم و گفتم:

– تو چرا از امینی کمک نمیگیری؟

چشم غره ایی بهم رفت و گفت:

– یه بار دیگه اسم اون پسره ی شته زده رو جلوی من بیاری خودت میدونیا.

با این حرفش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. چون امینی صورت پر جوشی داشت این لقب و بهش داده بود. میدونستم ازش متنفره…منم ازش خوشم نمیومد. فکر میکرد خیلی بامزس و یادمه همه ش لودگی میکرد. به اخمای تو هم رفته ی آزیتا نگاه کردم و گفتم:

– خب بابا… قیافه نگیر. شوخی کردم.

جوابمو نداد و مشغول فوت کردن چاییش شد. به سقف نگاه کردم و گفتم:

– خیلی خب قهر نکن… ناهار مهمون من. خوبه؟

آزیتا خندید و گفت:

– یه دونه ایی.

– میدونم.

از سلف اومدیم بیرون و خواستیم برگردیم دفتر اساتید که دکتر زرافشان و دیدم. اونم منو دید….با سر بهش سلام کردم و اونم جوابمو داد و بعد با چند قدم بلند خودش و بهم رسون و گفت:

– حالتون چطور دکتر زند؟

– خوبم…از بیمارستان میاین؟

– آره. کلاس دارم ولی بعدش برمیگردم بیمارستان. اگر شما هم میرین اونجا صبر میکنم تا با هم بریم.

– ممنون ماشین آوردم.

– به هر حال خوشحال شدم دیدمتون. به آرتام سلام برسونین.

– حتما.

وقتی ازمون جدا شد آزیتا سوتی زد و گفت:

– چه جیگریه…بابا به عنوان دوست برام آستین بالا بزن و منو باهش آشنا کن دیگه…میمیری؟

– خجالت بکش. برو سر کلاس.

گل رو چند باری توی دستم جا به جا کردم. حس عجیبی اومده بود سراغم. یه دلهره ای که از وقتی که آرتام زنگ رد و گفت پدرش برگشته شروع شد و تا الان که اومدم ببینمش ادامه داره. نمیدونم چه عکس العملی در مقابل عروسی که پسرش مثلا عاشقشه میتونه داشته باشه. خودمو برای هر چیزی آماده کرده بودم. آرتام گفت که نگران نباشم ولی نمیتونستم. چون کلاسم دیرتر تموم شد نتونستم برم بیمارستان و مستقیم از دانشگاه رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم. باید به خودم میرسیدم.

مصمم شدم… زنگ رو زدم. بعد از چند لحظه در زده شد. بازم این حیاط کذایی. از تاریکی که اونجا حاکم شده بود ترسیدم…مثل همیشه… سایه ی یه مردی رو از دور دیدم که به طرفم میومد. قد بلند با هیکل مردونه. دقیق شدم. وقتی نزدیک تر شد فهمیدم آرتامه. ولی بازم صورتشو به خاطر نوری که پشتش بود نمیتونستم ببینم. اومد نزدیکم. تازه تونستم صورتشو ببینم. به هم دست دادیم . گفتم:

-چرا اومدی بیرون؟ خودم میومدم.

لبخند شیطونی زد و گفت:

– به خاطر این اومدم که باز نترسی.

-کی گفته من میترسم؟؟

-خودت…

-من اصلانم این حرفو…

صدای جیغ کشیدن گربه باعث شد جیغ خفیفی بکشم و محکم بازو های آرتامو بگیرم… آرتام که از کارم خنده اش گرفته بود همونطوری که بلند میخندید گفت:

– اینم سزای آدمی که دروغ میگه…

– ترسو خودتی

دیگه بحثو ادامه ندادم و حالت قهر مصنوعی به خودم گرفتم. بازو ی آرتامو رها کردم و به راهم ادامه دادم.آرتام با قدم های بلند نزدیکم اومد و گفت:

– خیلی خب حالا. اصلا شما دختر خاله ی پسر شجاع. خوبه؟

– باید فکرامو بکنم.

– باشه. پس بریم که بابام منتظره.

باشه ای گفتم و به راهمون ادامه دادیم. وقتی به در ورودی رسیدیم آرتام دستمو توی دستاش گرفت و گفت:

– این کارا واجبه.

منم بدون مخالفتی به اینکه دستمو گرفته رفتم توی خونه. وقتی توی خونه رو نگاه میکردم یادم میرفت که یه همچین حیاط خوف انگیزی داره. به هال که رسیدیم دیدم هیچکس نیست. با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم اونم مثل من تعجب کرده. اومدم ازش سوال بپرسم که صدای منو متوقف کرد…

-به به…عروس خانوم.

آروم برگشتیم. با یه پیر مرد خوش تیپ مواجه شدم. با صدای آرومی سلام کردم. به سمتم اومدو همونطوری که بهم دست میداد با لحن صمیمی گفت:

– درود بر تو… حال شما؟

و صورتشو نزدیک کرد تا روبوسی کنیم. منم متقابلا باهاش روبوسی کردم. اصلا به آرتام شبیه نبود… قد کوتاه تری نسبت به آرتام داشت و کمی تپل بود. موهاش یه دست سفید بود و سبیل سفید بلندی که نظر همه رو جلب میکرد. قیافه ی مهربون و جذابی داشت ولی کمی شکسته بود…دستمو تو دستاش گرفته بود و گفت:

-باباجون تو چطور این دختر زیبا رو راصی کردی که باهات ازدواج کنه؟

-آرتام مثل همیشه لبخندی زد و گفت:

– اگه راز موفقیتمو بگم که از فردا نمیتونیم دخترارو از اینجا بیرون کنیم.

باباش با شوخی چشم غره ای رفت و همونطور که منو سمت مبل میبرد گفت:

– تو هیچوقت چشم دیدن خوشبختیه منو نداشتی.

و با هم خندیدن. از اینجور حرف زدنشون معلوم بود با هم رابطه ی صمیمی داشتن. با هم روی مبل نشستیم. همونطور که با یه لبخند مهربون به صورتم نگاه میکرد گفت:

– تو خیلی زیبایی… به آرتام تبریک میگم.

و رو به آرتام گفت:

-آفرین…ثابت کردی پسر خودمی.

از این همه تعریف نمیدونستم باید تشکر کنم با اینکه یا خجالت بکشم. آقا بیژن(پدر آرتام) که دید حرفی نمیزنم نفس عمیقی کشید و گفت:

– دوست ندارم معذب باشی. منم مثل پدرت.

لبخندی زدم و گفتم:

– اون که البته…باور کنین من راحتم.

-آرتام میگه تو یه بیمارستان کار میکنین. از محیط اونجا راضی هستی؟

– بیمارستان خوبیه.

با لبخند جوابم و داد و رو به آرتام گفت:

– ببینم بقیه ی پرسونل اونجا مثل آناهید جان هستن؟

آرتام نگاه بامزه ایی به باباش انداخت و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. آقا بیژن لبخندی زد و گفت:

-خوبه. باید یه سر بیام محل کارت.

نگاهی گنگم و به آرتام دوختم که شونه ایی برام بالا انداخت. فریبا با یه سینی چایی اومد تو و به همه تعارف کرد. وقتی رفت آقا بیژن پرسید:

-خب…نمیخواین داستان آشناییتون و برام بگین؟ من خیلی مشتاقم که بدونم.

منو آرتام با هم هول کردیم. نمیدونستیم باید چی بگیم. فکر اینجارو نکرده بودیم. یعنی وقت نکردیم تا حرفامون رو یکی کنیم که اینطوری ضایع نشیم. آر تام نگاهی بهم کرد و با تته پته گفت:

– اوووم….خب…ما…از کجا بگم؟ از کجا بود آناهید؟

منم که نمیدونستم چی بگم حالم از اون بد تر بود. برای همین گفتم:

– راستش…دقیق یادم نیست. ما خیلی با هم بودیم. یعنی خیلی با هم بودیم.

آقا بیژن که از کارای ما تعجب کرده بود گفت:

-خب…. خیلی با هم بودین … بقیه اش چی؟؟ فقط خیلی با هم بودین؟؟؟

آرتام گفت:

آخه…میدونی چیه پدر… دقیق یادم نیست…

باباش رو به آرتام گفت:

-اینقدر میگفتی دوسش دارم….عاشقشم همین بود؟؟؟ مگه میشه آدم عاشق باشه و لحظه ی شروع عشقشو ندونه. من هنوزم هر لحظه بودن با مادرتو یادمه. تو چطور یادت نیست؟؟؟

داشتم فکر میکردم چی بگم که یه لحظه یاد اولین ملاقات خودمو آرتام شدم. ترجیح دادم واقعیت و بگم که خرابتر نشه، بلند گفتم:

-آها… آرتام یادته؟ پشت میز بودم و داشتم از تو بد میگفتم که فهمیدم تو همون دکتر مهرزادی؟؟؟

آرتام کمی مکث کرد و بعد چند ثانیه که انگار از نگاهم منظورم و فهمید پقی زد زیر خنده و گفت:

_آره… یادم اومد… یادته از اونروز تا دو هفته جلوی من آفتابی نشدی.

آقا بیژن گفت:

– خب…مثل اینکه داره یادتون میاد. برای منم دقیق تعریف کنین ببینم قضیه چیه؟؟؟

آرتام کل ماجرارو تعریف کرد اینقدر رفته بود تو بحر ماجرا که همه چیز رو گفت حتی اون زمانی که سرش داد زدم و اونم باهام قهر کرد و برای آشتی قهوه رو پیشنهاد داد… فقط تا اینجا گفت…

اقا بیژن همونطور که با لبخند و دقیق به حرف آرتام گوش میداد با تموم شدن حرفش گفت:

-خب چی شد که تصمیم به ازدواج گرفتین؟؟؟

آرتام که حالا یه ذره آرومتر شده بود، گفت:

– من از همون روز اول از آناهید خوشم میومد…تصمیم گرفتم تو یه فرصت مناسب باهاش در مورد خودم و احساسی که دارم صحبت کنم. روزی که رفتیم قهوه بخوریم بهتریم موقعیت بود…اما آناهید منو رد کرد…منم کم نیاوردم تا جایی که قبول کرد.

-شما چی دخترم؟ چی شد پسر منو انتخاب کردی. تو که از گذشتش…

آرتام پرید وسط حرف پدرشو گفت:

اِ… پدر من…چرا آبرو میبری؟؟؟

آقا بیژن خندید گفت:

-آها نباید میگفتم؟؟؟ ببخشید…

و رو به من ادامه داد:

-خب نگفتی…

با کمی دستپاچگی گفتم:

– خب بنظر من آرتام خیلی آدم خوبیه و برخلاف شیطنتاش خیلی فهمیدست….اونو مردی دیدم که میشه بهش تکیه کرد…میشه بهش اعتماد کرد. همه ی اینا باعث شد که پیشنهادشو قبول کنم.

نگاه اقا بیژن دیگه به بی حوصلگی میزد. حتما توقع داشت یه داستان عاشقانه ی زیبا بشنوه. نه این چرتو پرتارو. حق بهش میدم که اونجوری ماور نگاه کنه …مطمئن بودم یه ذره بهمون شک کرده. در حالی که معلوم بود از حرفای ما راضی نشده بود. مثل آدمایی که میخوان مچ بگیرن نگاهمون کرد وپرسید:

-اولین جایی که با هم رفیتن کجا بود؟ البته با عشق نه مثل هویج…

کمی فکر کردم. اونم حرفی نمیزد و به من نگاه میکرد . توی اون لحظه تمام مکان های دیدنی تهران از ذهنم پاک شد و تنها چیزی که به ذهنم رسید شهربازی بود . با صدای بلند گفتم شهربازی ولی همون لحظه آرتام همصدا با من گفت: باغ وحش.

آقا بیژن به جفتمون نگاه کردو گفت: دقیقا کجا؟

من گفتم:

شهربازی بود…من دقیق یادمه.

آرتام – نه بابا…من مطمئنم که باغ وحش بود.

-نه اون شهربازی که من میگم توش باغ وحشم داره ولی توی محوطه ی بازیش بود… همون روزم بود که بهم…. بهم پیشنهاد ازدواج دادی.

-نه…میگم باغ وحش بود. من بهتر یادمه چون من بودم که پیشنهاد ازدواج رو دادم.

منو آرتام که انگار واقعا باغ وحش یا شهر بازی در کار باشه با هم بحث میکردیم. صدای بی بی رو شنیدم که آقا بیژن و صدا میکرد. آقا بیژنم همونطور که از روی مبل بلند میشد گفت:

– هر موقع تکلیفتون روشن شد کجا رفته بودین حتما خبرم کنین.

و رفت…

منو آرتامم بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم با هم آروم زدیم زیر خنده…

آرتام اومد کنارم نشست و آروم گفت:

– فکر کنم خراب کردیم

– فکر نکن…مطمئن باش.

– الان که نمیشه ولی تو یه فرصت مناسب باید با هم در مورد خودمون و علایقمون حرف بزنیم. نباید بیشتر از این جلوی بابا خرابکاری کنیم.

با یاد آوری باباش لبخندی زدم و گفتم:

– بابات اصلا اونطوری که تصور می کردم نیست.

– مگه چطوری در موردش فکر می کردی؟

– فکر میکردم با یه آدم فوق العاده جدی و شایدم یه ذره عصبی طرفم….ولی خیلی مهربونه و البته شیطون

بلند خندید و گفت:

– هنوز مونده تا بشناسیش…

صدای سپیده خانم مانع از ادامه بحثمون شد:

– آقا آرتام…عروس خانم بفرمایید شام حاضره.

بدون هیچ حرفی از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت میز….با دیدن همه ی کارکنای خونه که دور میز نشسته بودن حس خوبی بهم دست داد…همیشه شلوغی و دور هم بودن و دوست داشتم…از قیافه ی آرتام هم معلوم بود که خیلی خوشحاله.

آرتا صندلی رو برام کشید عقب تا بشینم….یه جنتلمن واقعی بود….شام خوردن با شوخی های آرتام و آقا بیژن صفای خاصی داشت…یه جمع دوستانه…جای مامان و بابام خیلی خالی بود….همه در حال بگو و بخند بودن ولی چیزی که در این بین برام جالب بود نگاه های گاه و بیگاه فریبا به آرتام بود….میتونم قسم بخورم که نگاهش فقط یه نگاه معمولی نبود…

بعد از شام باز دوباره جمعمون سه نفره شد. آقا بیژن بدون مقدمه پرسید:

– دانشگاه میری؟

– بله.

– استاداتون خوبن؟

نگاه متعجبی به آرتام که با قیافه ایی کلافه به باباش نگاه میکرد انداختم و گفتم:

– بله…بیشترشون خوبن.

آقا بیژن چند باری سرشو تکون داد…خیاری برداشت و همینطور که پوست میکند، ادامه داد:

– تا حالا به درس خوندن تو خارج از کشور فکر کردی؟

قبل از من آرتام با لحنی کلافه گفت:

– بابا…

آقا بیژن شونه ایی بالا انداخت و گفت:

– چیه پسر جان…. فقط دارم نظرشو میپرسم. همین.

آرتام کلافه چند باری سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی به صفحه ی تلویزیون خیره شد. گفتم:

– بهش فکر نمیکنم چون بنظرم اینجا استادای خیلی خوبی داره و بغیر از اون نمیتونم پدر و مادرمو تنها بذارم.

آقا بیژن در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:

– خوبه که به فکر پدر و مادرتی…

– بابا

آقا بیژن از جاش بلند شد و گفت:

– با اجازت دخترم من میرم بخوابم. با اینکه یه روز کامل خوابیدم ولی بدنم هنوز عادت نکرده.

– راحت باشین. شب خوش

شب بخیری گفت و رفت سمت پله ها…نگاهی به آرتام کردم که هنوزم با اخم به تلویزیون زل زده بود.

-آرتام.

نگام کرد ولی چیزی نگفت… ناراحت بود. رفت کنارش نشستم …دوست نداشتم ناراحت ببینمش. ناخودآگاه دستمو گذاشتم روی بازوب عضلانیش و نوازشش کردم. به حرف اومد و گفت:

– وقتی اینطوری حرف میزنه از دست خودم عصبانی میشم.

– ناراحت نباش….

نگاهی به دستم که هنوز روی بازوش درحال حرکت بود کرد و بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و زل زد توی چشمام…یه جور خاصی نگاهم میکرد… این نگاهو دوست داشتم ولی با خجالت دستمو برداشتم و رومو کردم یه طرف دیگه….هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم….حالا این وسط فلبمم بازیش گرفته بود و تند تند میزد. …سریع از جام بلند شدم…نباید اینجا میموندم. آب دهنم و به زور قورت دادم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:

– خب من دیگه برم.

جوابی نشنیدم…مجبور شدم نگاهش کنم که دیدم دستاشو روی سینه قلاب کرده و با لبخند با نمکی نگاهم میکنه. بعد از چند ثانیه گفت:

– کجا؟ مگه من میذارم؟

با تعجب نگاش کردم و با صدای آرومی گفتم:

– من باید برم خونه. توقع نداری که اینجا بمونم.

جوابمو نداد و از جاش بلند شد. دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد سمت پله ها. منو برد طرف اتاقش…قبل از اینکه بریم تو یه لحظه دستمو کشیدم که وایستاد…برگشت و گفت:

– بیا دختر…قول میدم امشب نخورمت.

– من نمی تونم اینجا بمونم.

یکی از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید:

– چرا؟

– من نمیتونم اینجا بخوابم.

در و باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و آرم هولم داد تو اتاق…وقتی دید با تعجب نگاش میکنم لبخندی زد و گفت:

– اونطوری نکن چشماتو…الان دیر وفته نمتونم بذارم تنها بری…خودمم خستم پس لجبازی نکن. تو رو تخت بخواب منم رو زمین.

– مگه بار اولمه که این موقع میرم خونه؟

– بحث نکن. برو بخواب.

یه ذره نگاهش کردم که دیدم شوخی نمیکنه…رفت و از تو کمد برای خودش پتو آمورد و انداخت روی زمین. بدون توجه به من که هنوز وایستاده بودم گرفت خوابید…از کارش خندم گرفت، گفتم:

-کمرت درد میگیره.

چشماشو یه ذره باز کرد و گفت:

– من راحتم.

شونه ایی بالا انداختم و رفتم تو تخت گرم و نرمش دراز کشیدم….جام خیلی راحت بود. هنوز باورم نمیشه که خونشون موندم… نیم ساعتی گذشت و دیدم خوابم نمیره…دلم برای آرتام می سوخت که اونطوری روی زمین خوابیده. ازش خوشم میاد…خیلی خوب آدم و درک میکنه و زیادی فهمیده س…تا حالا رفتار زشت و زننده ایی ازش ندیدن…درسته با خانما زیاد شوخی میکنه ولی مطمئنم که منظوری نداره…خیلی زود جوشه…یاد اولین ملاقاتم باهاش افتادم….اصلا باورم نمیشه که الان به عنوان نامزدش توی اتاقشم….ناخود آگاه یاد نگاه های فریبا افتادم…دلم گرفت…چرا از اون نگاه خوشم نیومد؟…چرا فریبا اونطوری نگاش میکرد؟….نمیدونم چرا دلم میخواست با آرتام حرف بزنم….سنگ صبور خوبیِ….دوست داشتم بیشتر ازش بدونم…. از تکونایی که میخورد فهمیدم اونم بیداره ولی برای احتیاط پرسیدم:

– بیداری؟

بعد از چند ثانیه صداشو شنیدم:

– اوهووم.

– من خوابم نمیاد.

– منم همینطور…

یه ذره ساکت بودیم که باز دوباره من به حرف اومدم و گفتم:

– خب…حالا که اینطوره یه ذره از خودت بگو….نمیخوام فردا دوباره جلوی بابات ضایع بشیم.

– در مورد خودم…آدم خشک و بدفلفی نیستم…بیشتر عمرمو تنها بودم و سرم با درس خوندن گرم کردم….همون طور که گفتم یه بار عاشق شدم ولی دوست دختر زیاد داشتم….رنگ مورد علاقم آبیه و غذای مورد علاقم قرمه سبزیه…البته از وقتی که با بردیا آشنا شدم…چون قبل از اون دو سه نوع غذای ایرانی بیشتر تو خونمون درست نمیشد….به هنر علاقه ایی ندارم ولی….

چند لحظه ساکت شد و گفت:

– بهم نخندیا….از آشپزی کردن خوشم میاد. هرچند که خوب بلد نیستم.

با تصور اینکه آرتام جراح بخواد پشت اجاق وایسته نتونستم نخندم. اونم خندید و گفت:

– نبینم فردا به همه بگیااا وگرنه اخراجی….این یه رازه بین من و تو. باشه؟؟؟

میون خنده باشه ایی گفتم…دوباره سکوت برقرار شد…اما این بار آرتام بود که سکوت و شکست:

– اطلاعاتم کافی بود؟

-اهووم…حالا نوبت منه….من تا قبل از اتفاقایی که خودت ازشون خبر دای دختر شادتری بودم…. غذای مورد علاقم چلو کبابِ…برعکس تو به هنر علاقه دارم…مخصوصا

صدای آرتام مانع از ادامه ی صحبتم شد:

– مخصوصا به نقاشی و شعر…اینو از کتاب شعرایی که توی کتابخونت بود میشه فهمید…رنگ مورد علاقت باید طوسی و صورتی باشه چون زیاد ازشون استفاده میکنی….دختر درسخونی هستی…مسئولیت پذیر و کاری…زیادی مغروری ولی به موقع خیلی مهربونی…بهت میاد که روحیه ی کمک کردن داشته باشی…مودبی و به دیگران احترام میذاری….

با تعجب به حرفاش گوش میدام…همه رو درست گفته بود….گفتم:

– خیلی تیزی…

-ما اینیم دیگه…

– فکر کنم بخاطر تلاش زیادیه که برای بدست آوردن دل دخترا کردی.خیلی دقیق شدی.

– تو این که من آدم باهوشیم شکی نیست ولی فقط روی آدمایی که برام جالبن دقیق میشم.

– حلا این آدمای جالب چند نفری بودن؟

– شیطون.

– یه چیزی بهت میگم ولی قول بده جو گیر نشی…

ساکت بود تا ادامه بدم:

-تو واقعا خوش قیافه ایی…

– اونو که میدونستم…من خیلی دختر کشم.

– چه از خود راضی…خودتو یه ماچم بکن.

صدای خندشو شنیدم…بعد از چند لحظه گفت:

– ولی بنظر من تو خیلی جذابی….از اون دسته قیافه ها رو داری که آدم از دیدنش سیر نمیشه.

با شنیدن این حرفش خجالت کشیدم… گرمم شده بود، مطمئنم الان گونه هام قرمزه….ولی حس خیلی خوبی بود…یه لذت عجیب…هر کاری کردم نتونستم لبخندم و جمع کنم….باز خوبه که دراز کشیدم و قیافم و نمیبینه.

– امشب که بابات و دیدم فهمیدم که اصلا بهش شبیه نیستی…من مادرت و ندیدم ولی فکر کنم که به اون رفتی…قیافه ی بابات کاملا شرقیِ ولی تو نه.

– آره….من بیشتر شبیه مامانمم….یادم بنداز عکسشو بهت نشون بدم. اون خیلی خوشگل بود…

غم توی صداشو میشد کاملا متوجه شد….یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون از فکر اینکه یه روزی مامانم و نبینم تنم لرزید…هیچ وقت دوست نداشتم جاش باشم….برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:

– حالا که گفتم شبیه مامانتی هی ازش تعریف کن…باشه بابا تو خوشگل ترین مرد زمینی.

– میدونم…ولی مرسی از تعریفت.

نمی دونم چرا امشب انقدر در موردش کنجکاو شده بودم….با این حال دیگه جایز نبود ازش سوال بپرسم….چشمامو بستم و سعی کردم به حرفایی که زد فکر کنم…

صبح که از خواب بیدار شدم آرتام تو اتاق نبود….با تعجب به جایی که دیشب خوابیده بود نگاه کردم…ساعت 8:10 بود…کجا رفته بود؟

بی خیال شدم و کش و قوسی به بدنم دادم…دلم نمی خواست از تختش بیام پایین….زیادی نرم و راحت بود. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. توی اتاقش یه در بود که منتهی میشد به سرویس بهداشتی. بعد از شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون که آرتام و دیدم داشت از پله ها میومد بالا…لباس ورزشی تنش بود و نفساش طبیعی نبود. تا من و دید لبخندی زد و گفت:

– صبح پاییزیتون بخیر خانوم دکتر…

لبخندی زدم و گفتم:

– صبح بخیر… رفته بودی ورزش؟

با سر تایید کرد. پلیورشو در آورد و اومد جلوتر….چشمم افتاد به سینه ی ستبرش که حالا با شتاب کمتری نسبت به چند دقیقه ی قبل بالا و پایین می رفت….پوست خوشرنگی داشت…تگاهمو به سختی از بدنش گرفتم و به چشمای شیطونش که حالا میخندید دوختم. پرسیدم:

– همه بیدارن؟

– بابا همین چند دقیقه پیش رفت پایین…تو برو پایین منم یه دوش میگیرم و میام.

سری تکون دادم و رفتم پایین…آقا بیژن که پشت میز صبحونه نشسته بود تا من و دید لبخند مهربونی زد و گفت:

– بیا اینجا باباجوون…بیا صبحونه آماده س.

رفتم روی صندلی سمت راستش نشستم. به دو تا قوری ایی که روی میز بود اشاره کرد و پرسید:

– چایی یا قهوه؟

به سرم زد یه ذره ادای دخترای عاشق پیشه رو در بیارم. لبخندی زدم و گفتم:

– ممنون…منتظر می مونم تا آرتام بیاد.

آقا بیژنم لبخندی زد و گفت:

– خوش به حال آرتام….دیشب خوب خوابیدی بابا جوون؟

با یاد آوری تخت گرم و نرم آرتام لبخندی زدم و گفتم:

– بله. عالی بود….

یکی از ابروهاش مثل آرتام بالا رفت و آروم خندید…اولش از خندش تعجب کردم ولی با فکر اینکه منظورم و بد متوجه شده گونه هام قرمز شد….نمی دونستم چی بگم…حتما فکر کرده…آه …

بعد از چند دقیقه آقا بیژن همینطور که چاییش و هم میزد، پرسید:

– آرتام که اذیتت نمیکنه؟

– نه…خیلی مهربونه.

– خوبه…اگر کاری کرد کافیه به خودم بگی تا ادبش کنم.

صدای آرتام باعث شد هر دومون به راه پله ها نگاه کنیم:

– پشت سر دکتر مملکت غیبت نکنین.

آقا بیژن روشو برگردوند ولی من همچنان بهش نگاه میکردم…. یه شلوار راحتیه مشکی همراه با یه تیشرت آستین کوتاه و تنگ قهوه ایی پوشیده بود که اندام ورزشکارانشو خوب به نمایش گذاشته بود. موهاشو که هنوز خیس بود، مرتب داده بود بالا. اومد صندلی روبروایی منو که سمت چپ باباش میشد کشید کنار…ولی قبل از نشستن با دیدن فنجون خالیه روبروم نگاهی با تعجب بهم کرد و پرسید:

– چرا چیزی نخوردی؟

شونه ایی بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:

– منتظر بودم تا تو بیای.

لبخندی زد و نگاه قدر شناسانه ایی بهم انداخت…بعد برای هر دومون چایی ریخت و هر دفعه با نگاه مهربونش یه چیزی بهم تعارف میکرد و بعد یواشکی نیم نگاهی به پدرش میکرد تا عکس العملش و ببینه. البته منم همراهیش میکردم….توی بعضی از تکوناش صورتش مچاله میشد که نشون از درد بود…انگار باباشم اینو فهمید و پرسید:

– کمرت درد میکنه؟

– نه

– پس چرا یه دستت به کمرته؟

آرتام نگاهی به من که خجالت زده با فنجون چاییم بازی میکردم کرد و گفت:

– صبح لباس کم پوشیدم…بیرونم سرد بود…پهلوهام درد گرفت.

نگاهش کردم که جوابمو با یکی از اون لبخندای خونه خراب کنش داد…آقا شاپور از آشپزخونه اومده بود بیرون با دیدن ما سلامی کرد و رو به آرتام گفت:

– چه عجب آرتام خان…یه جمعه شما رو تو خونه دیدیم.

– شاید بخاطر اینه که تنها نیستم.

وقتی شاپور رفت آقا بیژن پرسید:

– تو جمعه ها کجا میری؟

آرتام لبخند بامزه ایی زد و گفت:

– حالا….

آقا بیژن نگاهی به من کرد که شونه هامو به نشونه ی ندونستن بالا انداختم…آقا بیژنم با عصبانیتی ساختگی و لحن بامزه ایی ادامه داد:

– سرکِش شدی….البته تقصیر تو نیست مادر بالای سرت نبوده. دیشب خیلی فکر کردم…بهتره یه مامان خوشگل برات پیدا کنم…

یه ذره چونشو خاروند و با لبخند پرسید:

– فردا کی میری بیمارستان؟

آرتام چیزی نگفت و فقط با لبخند به باباش نگاه میکرد…آقا بیژن از جاش بلند شد و گفت:

– چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باید ببینم پسرم کجا کار میکنه؟ از محیطش راضی هست یا نه؟

و رفت…آرتام چند باری سرشو به دو طرف تکون داد و مشغول خوردن شد…هنوزم لبخند میزد…البته منم دست کمی از اون نداشتم ولی یه ذره فکرم درگیر این بود که آرتام جمعه ها کجا میره؟

صبحونه که تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:

– خب دیگه من میرم خونه…

– چه عجله ایی داری؟

– برم بهتره…باید درس بخونم. فکر نمی کردم دیشب اینجا بمونم واسه ی همینم کتابامو نیاوردم.

سری تکون داد و از جاش بلند شد. لباسامو که پوشیدم رفتم و از باباش خداحافظی کردم…آرتام تا دم در همراهم اومد. فریبرز ماشینم و جلوی در آماده کرده بود…همونطور که میرفتیم سمت ماشین با نگاهی به لباس نازکش گفتم:

– سرما میخوری..

– عمرا…مگه دکترام مریض میشن.

با سر نه ایی گفتم….هر دو خندیدیم… پرسید:

– استرست از بین رفت.

سری تکون دادم و بعد از یاد آوری حرفای باباش سر میز بلند خندیدم…وقتی نگاه متعجبشو دیدم، گفتم:

– می دونی تا دیروز همه ش فکر میکردم که تو چرا انقدر شیطونی…اما با دیدن پدرت به یه مثل اعتقاد پیدا کردم که میگه « پسر کو ندارد نشان از پدر »

– یعنی چی؟

– یعنی رفتارت کاملا مثل باباته.

– نفرمایید…من انگشت کوچیکه ی بابامم نمیشم.

– یعنی انقدر شیطونه؟

– حالا خودت کم کم متوجه میشی.

رسیده بودیم به ماشین…گفتم:

– ممنون بابت همه چی…و معذرت به خاطر دیشب که مجبور شدی رو زمین بخوابی.

– دیگه حرفشم نزن…

و قبل از اینکه چیزی بگم منو کشید تو بقلش…از تعجب نمی دونستم چی بگم که خودش آروم زیر گوشم گفت:

– بابام داره نگامون میکنه.

بر خلاف آرتام روش سمت در بود، من صورتم به سمت ساختمون بود…. راست میگفت پرده ی یکی از اتاقای بالا کنار رفته بود…. از منم یکی از دستامو بالا آوردم و گذاشتم روی کمرش ….سرم روی سینه ش بود که از صبح تا حالا رو اعصابم بود…صدای ضربان قلبش آروم تو گوشم پیچید…یه حس خیلی خوب که خیلی زود گذر بود…چون آرتام خودشو کشید عقب و شیطون نگام کرد….دیگه موندن جایز نبود…سری تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم و حواسم بود که به خاطر هیجان زیادم خرابکاری نکنم…نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم و راه افتادم…. از توی آینه نگاش کردم…در حالی که دستاشو توی جیبش کرده بود وایستاده بود… من آدمی نبودم که زود به دیگران وابسته بشم ولی در مورد آرتام….

نباید بذارم زیاد بهم نزدیک بشم…

یه هفته ایی از اومدن بابای آرتام میگذره. تو این مدت مامانم یه شب برای شام دعوتشون کرد. مثل اینکه همه چیز بینشون خوب پیش میرفت. من و آرتامم ترجیح دادیم بدون توجه به بحثاشون که بیشر در مورد ازداج ما بود به بحث خودمون که بیشتر حرفامون حول و حوش بیمارستان بود بپردازیم. دلم خیلی برای پری و شیما تنگ شده بود و دوست داشتم برگردم پیششون… تو این مدت از تیکه های گاه و بی گاه طنازم دور نبود. جوابشو نمیدادم چون دنبال شر نمیگشتم.

امروز یه عمل داشتیم که خیلی طولانی بود و 5 ساعتی توی اتاق عمل بودیم. وقتی دکتریزدانی گفت خسته نباشید انگار دنیا بهم داده بودن. پاهام خیلی درد میکرد. لباسامو عوض کردم و رفتم تو بخش. ولی از شانس بدم اونجام شلوغ بود. بالاخره ساعت ملاقات بود… از یه طرف صدای خانواده ی مریضا، مخصوصا بچه کوچولو های همراهشون که یا گریه میکردن یا توی راهرو میدویدن و در حین بازی کردن جیغای بنفش میکشیدن و از یه طرف دیگه هم صدای سوپروایزر بداخلاق بخش که مدام سر همه بخصوص پرستارای بدبخت غر میزد. من دلم براشون میسوخت. دستی روی سرم کشیدم و رفتم تو اتاق رست.

اما مثل اینکه امروز روز بدشانسیم بود. طناز و مهدیه هم اونجا بودن…نگاهمو بی تفاوت ازشون گرفتم و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و دستمو گذاشتم روی چشمام و فشارشون دادم. بعد از چند دقیقه صدای طناز و شنیدم که گفت:

– چقدر از آدمای آبزیرکا برم میاد.

میدونستم با منه…ولی توجهی نکردم و به همون حالت موندم. صدای کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین نشون از این بود که یکیشون از جاش بلند شد. سکوت حکم فرما بود که یک دفعه صدای طناز رو با فاصله ی کمی از خودم شنیدم که میگفت:

-چه جوری دلبری کردی؟ خودتو زدی به موش مردگی؟ هان….چه جوری تورش کردی؟

دیگه داشت کلافه ام میکرد. حالم از این حرفای خاله زنکیه مسخره به هم میخورد برای همین سرمو بلند کردم و با عصبانیت به چشماش خیره شدم. از چشماش خوندم که یه لحظه از حرکت ناگهانیم ترسید. بلند گفتم:

– سعی کن دهنتو ببندی…

دستشو زد به کمرشو با قیافه ی حق به جانبی ادامه داد:

– چیه؟ چرا بهت بر میخوره؟ مگه دروغ میگم؟

بعد به مهدیه نگاهی کرد و گفت:

– میبینی قیافشو…اولا که اومد انقدر ادای دخترای پاک و بی تفاوت و در آورد تا رد گم کنه…ما هم که ساده گفتیم اهل این حرفا نیست. نگو خانوم زیر زیرکی داشته دلبریشو میکرده.

– من احتیاجی به دلبری کردن ندارم.

در اتاق باز شد و گلاره اومد تو. نگاه متعجبی به من که از عصبانیت صورتم قرمز شده بود انداخت. راهمو کج کردم و به سمت در رفتم اما طناز بازومو کشید و منو متوقف کرد و گفت:

– چرا قهر میکنی؟ مگه دروغ میگم؟ حالا معلوم نیست تو اون مدت که باهاش بودی چطوری خودتو در اختیارش قرار دادی که آرتام بیچاره مجبور شد بگیرتت. وگرنه همه میدونن که اهل ازدواج نبود.

گلاره که تا اون موقع ساکت بود نگاهی بهم کرد و پرسید:

-اینجا چه خبره؟

بازومو از دستش کشیدم بیرون.بدون توجه به گلاره گفتم:

-اولا آرتام نه و دکتر مهرزاد. دوما اگه آرتام از عشوه های خرکیتون خوشش میومد زود تر برای شما اقدام میکرد… کاری کردی که همه ی بیمارستان میدونن تو دیوونشی…ولی اینو مطمئن باش من آرتامو دوست دارم و نمیذارم دستت بهش برسه. حالا هر چقدر که دوست داری خودتو بکش.

طناز از شنیدن حرفام آتیشی شد و گلاره اومد جلو دستمو کشید تا بحث و تموم کنم. قبل از اینکه بغضم بترکه از اتاق اومدم بیرون و سریع سمت دستشویی رفتم. خاک بر سر من. ببین کارم به کجا کشیده که این طناز چلغوزم بهم تیکه میندازه.. زدم زیر گریه. نمیدونم چند درصد از حرفایی که تو اتاق به طناز زدم درست باشه ولی حس عجیبی از اون حرفا داشتم. نمیتونستم احساسمو درک کنم.

آب رو باز کردم چند باری آب روی صورتم پاچیدم. گلاره اومد تو و با هیجان و ترس نگاهم کرد و گفت:

-تو حالت خوبه؟

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. گفتم:

– آره

– چی شد بحثتون شد؟

– فکر میکنی چه موضوعی برای طناز خیلی جالبه؟

-دکتر مهرزاد؟

– آره.

– ای بابا این دختر یه سور به سیریش زده…

– ولش کن. نمیخوام دیگه در موردش فکر کنم.

وقتی رفتم بیرون از دیدن آرتام که توی راهرو وایستاده بود تعجب کردم. گلاره یه ذره ازمون فاصله گرفت تا راحت صحبت کنیم.

– سلام اینجا چی کار میکنی؟

موشکافانه نگاهم کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید:

– گریه کردی؟

– نه

– پس چشمات الکی قرمز شده؟

دستی به چشمام کشیدمو رومو برگردونم، گفتم:

-یه ذره سرم درد میکنه….فکر کنم قرمزیه چشام بخاطر همینه.

با دست صورتمو برگردوند طرف خودش و دقیق نگام کرد:

– چی شده؟

از حرکتش جلوی گلاره خجالت کشیدم و سرمو کشیدم عقب:

– گفتم که هیچی.

– پس چرا اونطوری دویدی تو دستشویی؟ چند بارم صدات کردم ولی نشنیدی.

ساکت موندم، وقتی دید چیزی نمیگم گلاره رو صدا کرد و گفت:

– ببخشید خانم سعادتی…میشه شما بگین چی شده؟

با چشم و ابرو به گلاره اشاره کردم که ساکت بمونه گلاره اول طفره رفت ولی وقتی قیافه ی برزخیهِ آرتام و دید، نگاه درمونده ایی بهم کرد و همه ماجرا رو تعریف کرد. آرتامم با گفتن حالیش میکنم رفت. با دهنی باز نگاهی به گلاره کردم و گفتم:

-چرا بهش گفتی؟

– چرا نگم…بذار حقشو بذاره کف دستش…دختره ی عوضی رو.

با عصبانیت گفتم:

-خدا بگم چیکارت نکنه گلاره.

همینم کم مونده بود که به عنوان یه دختر بچه ننه به چشم بیام. رفتم سمت اتاق رست که آرتام و دیدم که روبروی طناز ایستاده. حالت عصبانیه آرتام نگرانم میکرد. رفتم سمتشون.فقط این حرف آرتام شنیدم که داشت به طناز میگفت:

– بهتره بار آخرت باشه چون سری بعد بدون توجه به پدرت یه تصمیم اساسی در موردت میگیرم. فهمیدی؟

بازوشو گرفتم و گفتم:

– آرتام خواهش میکنم.

آرتا نگاهی بهم کرد و دوباره رو به طناز گفت:

– بهتره همین الان معذرت خواهی کنی.

طناز نگاه وحشتناکی بهم کرد و با صدای آروم و از بین دندونای چفت شدش یه چیزی گفت که فکر نکنم کسی غیر از خودش صداشو شنیده باشه. آرتام گفت:

– با خودت حرف میزنی؟

این بار ادای آدمای مظلوم ودر آورد و گفت:

– معذرت میخوام.

و منتظر جواب من نموند و رفت بیرون و مهدیم دنبالش. نمیدونستم طناز چه حالی داره ولی دلم براش سوخت. نگاهی به گلاره انداختم که با لبخندی از روی خوشحال داشت بهمون نگاه میکرد و رفت بیرون. گفتم:

– چرا باهاش اینطوری حرف زدی؟

– بد کردم طرفتو گرفتم؟

– بهتر بود دخالت نمی کردی…من که بچه نیستم، خودم جوابشو دادم. گلاره نباید…

-یعنی چی؟؟؟ چرا نباید میفهمیدم؟

جدی تر از قبل شده بود رگ های پیشونیشو میتونستم ببینم. در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره، گفت:

– من نگفتم تو بچه ایی. اون دیگه خیلی پررو شده و از موقعیت پدرش سو استفاده میکنه….در ضمن من اجازه نمیدم کسی به خانوادم توهین کنه…

و رفت…

ولی من سر جام خشکم رده بود و به جمله ی آخرش فکر میکردم….

امروزم مثل روزای دیگه بخش خیلی شلوغ بود و یه عمل هم داشتیم. طناز و از صبح تا حالا ندیدم ولی گلاره میگفت که دیروز اون و مهدیه جلوش و گرفتن و تهدیدش کردن که اگر کسی از ماجرای دیروز بویی ببره کاری میکنن که اخراج بشه. تازه یه پیغامم برای من فرستاده و گفته که منتظر باشم و ببینم آخرش آرتام کی رو انتخاب میکنه. گلاره میگفت حواسم و جمع کنم ولی برام مهم نبود چون آرتام و میشناختم و میدونستم زمانی که نامزدیمون بهم بخوره بازم سراغ طناز نمیره.

آخر های ساعت کاریم بودم که گوشیم زنگ خورد…آرتام بود.

– سلام خانوم دکتر

– سلام. خوبی؟

– دارم میمیرم از خستگی…زنگ زدم بگم من کارم یه ذره طول میکشه. اگر میخوای به خونه خبر بده دیر تر میری که نگران نشن.

– من مزاحمت نمیشم. خودم میرم.

– باز شیطون شدی؟ گفتم که کارم تموم شه خودم میرسونمت. من باید برم. فعلا.

نذاشت مخالفتی کنم و گوشی قطع کرد. با تعجب یه نگاهی به گوشی کرد. جدیدا خیلی امر و نهی میکردا.خوبیش این بود که پری و شیما رو میدیدم… شونه ایی بالا انداختم و رفتم پیش بچه ها. دو ساعتی گذشت که بالاخره سر و کله ی پری و شیما پیدا شد. پری که از دیدن من تعجب کرده بود جیغ آرومی کشید و اومد بغلم کرد. بعدم نوبت شیما بود. وقتی از بغل شیما بیرون امدم گفتم:

– نمیدونستم انقدر دوسم دارین.

– شیما: از بس بی معرفتی…از وقتی نامزد کردی رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی…

– پری: از بس که شوهر ندیده س.

– شیما: خوبه خودتم دست کمی ازش نداری… باز این شیفتشو عوض کرده که زیاد نمیبینمش تو چی؟

و رو به من ادامه داد:

– باورت میشه من اصلا شبا اینو پیدا نمیکنم؟ همه ش ور دل جناب گوهریه.

پری دستی به کمر زد و گفت:

– خب باید در مورد آینده صحبت کنیم؟ من که جای دیگه ایی نمی بینمش.

-شیما: والا اگر بحث ازدواج و بچه و آیندشون و دوران پیری هم که بود تا الان تموم شده بود.

پری قری به سر و گردنش داد و گفت:

– چیه ؟ حسودیت میشه تنهایی؟

– من؟ عمرا.

با لبخند داشتم به بحثشون گوش میدادم. پری نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

– چیه خنده داره؟ من هیچی حالیم نیست…هر چی زودتر شیفتتو عوض میکنی وگرنه ما دیگه باهات کاری نداریم.

شیما معترض گفت:

– از خودت مایه بذار.

– پری: خب عزیزم میدونم که تو هم باهام موافقی

شیما رو به من اشاره ایی به پری کرد و گفت:

– میبینی…الان شدم عزیزش

پری خندید و لپ شیما رو کشید:

– تو همیشه عزیز منی.

شیما ایشششی گفت و رو به من ادامه داد:

– پری راست میگه شیفتتو عوض کن دیگه.

بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x