* * * *
دستشو به طرفم گرفت که به زحمت دستمو گذاشتم توو دستش..
گرم بود!..
گرمه گرم ، دقیقا برعکس من …
من یخ زده بودم ع کاری که میخواستیم توو این پارتی بکنیم ولی اون مث همیشه محکم و خونسرد بود..:)
زبونی رو لبام کشیدم که با صدای پر جذبه ی امیرعلی به خودم اومدم :
_ آماده ای؟..
نا اطمینان بهش زل زدم و حرصی گفتم :
+ با وجود تو اصلا نه!..
پوزخند سردی زد و گفت :
_ پس من اینجا اضافی ام؟..
محکم سری تکون دادم و گفتم :
+ دقیقا..
به چشام زل زد و تلخ گفت :
_ کسی نمیدونه ، شاید امشب توو این عملیات من مُردم و همتون ع شرَم خلاص شدین!..
با شنیدن این حرف ، عرقِ ریزی رو پیشونیم نشست..
انگاری دلم از این حرف به خودش پیچید ؛ ولی با این حال بدونه بُروزِ احساسات درونیم ، سرد لب زدم :
+ اصن واسم مهم نیس چه بلایی سرت بیاد..
ابرویی بالا انداخت و با فشردنِ آرومه دستم ، نجوا کنان گفت :
_ اولین باری که مث الان اینقدر سرد ، باهام حرف زدی..
تازه متوجه شدم چقدر مردمُ با لحنم آزار میدادم!..
اخمی کردم و با کشیدن دستم ، عصبی گفتم :
+ منو با خودت مقایسه نکن..
دنیای من با دنیای تو جهانی فرق داره جناب ستوده !.
اولین کسی هستی که توو عمرم اینقدر باهاش بداخلاقم..
عین خودت!..
خنده ی آروم و بی حوصله ای کرد..
در همون حین ، سرشو چند بار تکون داد و گفت :
_ حق با توعه خانومه سرگرد!..
به خنده های کسل کنندش پایان داد و بی روح ، تیکه تیکه ادامه داد :
_ من ، نفرت انگیز ترین آدمه توو دنیام!..
و بی نهایت خوشم میاد یکی باهام عین خودم بحرفه …
یکی …
مکثی کرد ؛ فاصلشو باهام پر کرد و با فشار دادن انگشت اشارش به سینم ، دیوانه وار گفت :
_ درست مث تو!..
از این شدت ع دیوانگیش لبمو به دندون گرفتم..
کف دستامو گذاشتم رو سینش و با عقب کشیدن سرم و یکم خم شدم به عقب ، مات زده لب زدم :
+ تو ، تو یه روانی ای!..
لبخند بی روحی زد و با گرفتن پهلوهام ، سرد زمزمه کرد :
_ باهام سرد باش ، تا ابد..
خوشم میاد از این رفتارات ، از این سرد بودن کلامِت و بی احساسیه توو نگات!..
ناباور پلکی زدم که ازم جدا شد و با گرفتن دستم ، دنبال خودش منو به سمت ورودی در خونه کشوند..
داخل شدیم که دو تا خدمتکار جلو اومدن ، کت امیرعلی و روپوش منو گرفتن و آویز کردن..
هنوز توو شوک حرفا و حرکاتش بودم !.
چرا اینقد ازم تنفر داشت؟..
چرا همش سعی داشت منو مجاب به این کنه که حس نفرتم نسبت بهش بیشتر شه؟! … .
درسته ، اون جورج رو ازم گرف ولی من با این مسئله دارم کنار میام..
نمیدونم چرا اون هی سعی داره آزارم بده و دس ع سرم بر نمیداره!..
با بوق های ریز شنوندم که زیر موهام پنهونش کرده بودم ، دستمو بالا بردم و آروم دکمه ی اتصالشو فشردم که صدای سرهنگ توو گوشم پیچید :
_ تمومه محافظا توو جاهای خودشون قرار دارن..
حیاط پشتی / سالن / طبقه ی بالا و.. جاهای دیگه …
همه تحت پوششه … .
نیم نگاهی به اطراف انداختم و با حیرت ، زمزمه کنان گفتم :
+ بابا دس خوش..
دمتون گرم ، چطور تونستین؟..
نفوذ به یه همچین عمارتی که اینهمه نگهبان داره ، کار آسونی نیستااا ! …
سرهنگ خنده ی بلندی کرد و سرحال گفت :
_ ما اینیم دیگه ، همه ی کارا رو خدم انجام دادم..
همون موقع امیرعلی هم شنوندشو فعال کرد و گفت :
_ الکی نیس لقب سرهنگ بهتون دادن!..
به نشونه ی تایید حرفش ، اوهومی گفتم که سرهنگ گفت :
_ خیله خب ، این بحثو تمومش کنین و کارتونو شروع کنین..
میخوام گُل بکارین بچه ها … .
دو نفری ، زمزمه کنان گفتیم :
” بله قربان !. ”
سرهنگ خوبه ای گفت و جدی ادامه داد :
_ حواساتونو جم کنین ، دور و ورتون پر از قاچاقچیه..
اگه یکیشون بویی ببره ، کارِتون ساختس!..
و من به هیچ وجه نمیخوام ، دو تا از مامورای خوبمو ع دس بدم..
+ خیالتون راحت سرهنگ..
_ شنونده هاتونو فعلن قطع کنین ، تک زنگ زدم زودی فعالش کنین..
الان فقد بگردین دنبال مدرک واسه گیر انداختنه این باند خلافکار!..