رمان دروغ محض پارت 14

3.6
(9)

* * * *

دستشو به طرفم گرفت که به زحمت دستمو گذاشتم توو دستش..
گرم بود!..
گرمه گرم ، دقیقا برعکس من …
من یخ زده بودم ع کاری که میخواستیم توو این پارتی بکنیم ولی اون مث همیشه محکم و خونسرد بود..:)
زبونی رو لبام کشیدم که با صدای پر جذبه ی امیرعلی به خودم اومدم :

_ آماده ای؟..

نا اطمینان بهش زل زدم و حرصی گفتم :

+ با وجود تو اصلا نه!..

پوزخند سردی زد و گفت :

_ پس من اینجا اضافی ام؟..

محکم سری تکون دادم و گفتم :

+ دقیقا..

به چشام زل زد و تلخ گفت :

_ کسی نمیدونه ، شاید امشب توو این عملیات من مُردم و همتون ع شرَم خلاص شدین!..

با شنیدن این حرف ، عرقِ ریزی رو پیشونیم نشست..
انگاری دلم از این حرف به خودش پیچید ؛ ولی با این حال بدونه بُروزِ احساسات درونیم ،  سرد لب زدم :

+ اصن واسم مهم نیس چه بلایی سرت بیاد..

ابرویی بالا انداخت و با فشردنِ آرومه دستم ، نجوا کنان گفت :

_ اولین باری که مث الان اینقدر سرد ، باهام حرف زدی..
تازه متوجه شدم چقدر مردمُ با لحنم آزار میدادم!..

اخمی کردم و با کشیدن دستم ، عصبی گفتم :

+ منو با خودت مقایسه نکن..
دنیای من با دنیای تو جهانی فرق داره جناب ستوده !.
اولین کسی هستی که توو عمرم اینقدر باهاش بداخلاقم..
عین خودت!..

خنده ی آروم و بی حوصله ای کرد..
در همون حین ، سرشو چند بار تکون داد و گفت :

_ حق با توعه خانومه سرگرد!..

به خنده های کسل کنندش پایان داد و بی روح ، تیکه تیکه ادامه داد :

_ من ، نفرت انگیز ترین آدمه توو دنیام!..
و بی نهایت خوشم میاد یکی باهام عین خودم بحرفه …
یکی …

مکثی کرد ؛ فاصلشو باهام پر کرد و با فشار دادن انگشت اشارش به سینم ، دیوانه وار گفت :

_ درست مث تو!..

از این شدت ع دیوانگیش لبمو به دندون گرفتم..
کف دستامو گذاشتم رو سینش و با عقب کشیدن سرم و یکم خم شدم به عقب ، مات زده لب زدم :

+ تو ، تو یه روانی ای!..

لبخند بی روحی زد و با گرفتن پهلوهام ، سرد زمزمه کرد :

_ باهام سرد باش ، تا ابد..
خوشم میاد از این رفتارات ، از این سرد بودن کلامِت و بی احساسیه توو نگات!..

ناباور پلکی زدم که ازم جدا شد و با گرفتن دستم ، دنبال خودش منو به سمت ورودی در خونه کشوند..
داخل شدیم که دو تا خدمتکار جلو اومدن ، کت امیرعلی و روپوش منو گرفتن و آویز کردن..
هنوز توو شوک حرفا و حرکاتش بودم !.
چرا اینقد ازم تنفر داشت؟..
چرا همش سعی داشت منو مجاب به این کنه که حس نفرتم نسبت بهش بیشتر شه؟! … .
درسته ، اون جورج رو ازم گرف ولی من با این مسئله دارم کنار میام..
نمیدونم چرا اون هی سعی داره آزارم بده و دس ع سرم بر نمیداره!..
با بوق های ریز شنوندم که زیر موهام پنهونش کرده بودم ، دستمو بالا بردم و آروم دکمه ی اتصالشو فشردم که صدای سرهنگ توو گوشم پیچید :

_ تمومه محافظا توو جاهای خودشون قرار دارن..
حیاط پشتی / سالن / طبقه ی بالا و.. جاهای دیگه ‌…
همه تحت پوششه … .

نیم نگاهی به اطراف انداختم و با حیرت ، زمزمه کنان گفتم :

+ بابا دس خوش..
دمتون گرم ، چطور تونستین؟..
نفوذ به یه همچین عمارتی که اینهمه نگهبان داره ، کار آسونی نیستااا ! …

سرهنگ خنده ی بلندی کرد و سرحال گفت :

_ ما اینیم دیگه ، همه ی کارا رو خدم انجام دادم..

همون موقع امیرعلی هم شنوندشو فعال کرد و گفت :

_ الکی نیس لقب سرهنگ بهتون دادن!..

به نشونه ی تایید حرفش ، اوهومی گفتم که سرهنگ گفت :

_ خیله خب ، این بحثو تمومش کنین و کارتونو شروع کنین..
میخوام گُل بکارین بچه ها … .

دو نفری ، زمزمه کنان گفتیم :

” بله قربان !. ”

سرهنگ خوبه ای گفت و جدی ادامه داد :

_ حواساتونو جم کنین ، دور و ورتون پر از قاچاقچیه..
اگه یکیشون بویی ببره ، کارِتون ساختس!..
و من به هیچ وجه نمیخوام ، دو تا از مامورای خوبمو ع دس بدم..

+ خیالتون راحت سرهنگ..

_ شنونده هاتونو فعلن قطع کنین ، تک زنگ زدم زودی فعالش کنین..
الان فقد بگردین دنبال مدرک واسه گیر انداختنه این باند خلافکار!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x