نفسام به شمارش افتاده بود ، زمان می گذشت و اون شخصی که هنوز نمیدونستم کیه؛لحظه به لحظه نزدیکتر میومد..
نگاه حیرونمو به اطراف انداختم و هماهنگ با ورود اون شخص به اتاق مخفی ، خودمو انداختم زیر میزی که گاو صندوق روش گذاشته شده بود … .
چون یه پارچه ی خیلی بزرگ ؛ روی میز انداخته بودن ، اون شخص متوجه بودن من توو اینجا نشد..
چند لحظه گذشت که بالاخره صدای قدمهای اون فرد ، توو اتاق پیچید..
بعد ع چند ثانیه ، دوباره اتاق توو سکوت فرو رفت …
یکم پارچه رو بلند کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاد که کفشای مردونه ی مشکی رنگ ای رو مقابلم دیدم..
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و سرمو بالا گرفتم ، ولی..
ولی از این پایین ؛ با دیدن چهره ی ویکتور ، دلم لرزید …
با کاری که من باهاش کردم ؛ اگه..اگه بدونه من الان زیر این میز چوبی ام ، شک ندارم زندم نمیزاره!..
پارچه رو انداختم و مظلومانه توو خودم جمع شدم ، فاتحم خوندس..
یکهو به خودم اومدم ، این بهترین موقعه س که رمز گاو صندوقشو یاد بگیرم!..
خنده ی ریزی کردم ولی زودی جلوی دستمو گذاشتم جلو دهنم..
_ صدای چی بود؟..
وایی خدای من ، شنید صدامو!..
یخورده خم شد و همینکه خواست زیر میز رو نیگا کنه ؛ چند تقه به در اتاق زده شد و صدای یکی از افرادش ، به گوش رسید :
_ ببخشید رئیس ، جناب اسمیت پایین منتظرتونن!..
واران اسمیت ، اون کسیه که امشب قراره با ویکتور معامله کنه!..
همون آدمی که در واقع عامل تمومه این بدبختیاس … .
شاید اگه اون نمی بود ، تمومه این اشخاصی که امشب توو این مهمونی هستن هم نمی بودن!..
از جمله ویکتور..
ع تو فکر در اومدم و هوش و حواسمو به زمان حال دوختم..
ویکتور ، دست پاچه و مضطرب گفت :
_ اوکی ، تو برو من الان میام..
نگهبان پشت در ؛ ” چشم قربان ” ای گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش ، بلند شد..
ویکتور زودی رمز و زد و گاو صندوق وا شد ؛ از روی صدای تیک های هر عدد ، تونستم رمزو حدس بزنم..
اگه اشتب نکنم ، رمزش باید بوده باشه : ” 2002 ”
ویکتور با برداشتن یه سری برگه ، اتاق مخی رو ترک کرد و رفت..
وقتی کاملن مطمعن شدم رفته ، از زیر میز اومدم بیرون و دستمو به کرم گرفتم..
چهرم توو هم شده بود ، کمرم بدجور درد میکرد!..
فک کنم نزدیک ده دیقه ، یه ربعه که اون زیرم !.
پوفی کشیدم و رفتم سراغ گاوصندوق ، اون رمزی که توو ذهنم بود رو زدم و معطل موندم..
خداکنه وا شه!..
همون موقع بود که در گاو صندوق با یه تیک ریز ، باز شد..
لبخند گشادی رو لبام شکل گرفت..
دم خودم گرم ! … .
سری واسه جمع شدن حواسم تکون دادم و شروع به زیر و رو کردن اسنادش کردم..
ولی … ولی اون چیزایی که انتظار داشتم ، توش نبود!..
در واقع یه سری برگه ی بدردنخور و سفید ، توی گاو صندوق بود ! …
نا امید تر ع هر وقتی ، به دیوار تیکه دادم..
یعنی چی آخع؟..
به خطار یه مشت برگه ی استفاده نشده و سفید ، اینهمه محافظ و دیوار مخفی گذاشته؟..
هوفی کشیدم و ساعتمو چک کردم..
دیگه باید میرفتم!..
ناچار همون برگه های سفیدو ور داشتم که حین بستن در گاو صندوق ، یه در کوچیک مخفی دیگه رو ، توی خود گاوصندوق دیدم!..
لبخندم جونی گرفت ، در رو فشار دادم توو که وا شد..
با دیدن چیزایی که اون توو بود ، دهنمو وا مونده بود!..
اینا ، اینا دقیقا همون چیزاییه که ما دنبالشیم!..
برگه های قرارداد ویکتور با خلافکارای دیگه ! … .
حتی امصاشم پای تک تک برگه ها نوشته شده بود ، خنده ی ذوق زده ای کردم …
کم مونده بود ع خوشحالی غش کنم!..
زودی جم وجور کردم و وسایلای لازمو برداشتم ، گاو صندوقو بستم و به طرف در حرکت کردم..
حالا اینو چه جوری باید وا کنم ؛ نگاهی به دیوارای کناری انداختم که یه دکمه ی ریز قرمز ، کنار در دیدم..
دستمو بالا بردم و دکمه رو فشار دادم که در لحظه در وا شد و دیوارا کنار رفتن..
از اتاق بیرون زدم که در خود به خود بسته شد ، شنوندمو فعال کردم و با سرهنگ تماس گرفتم..
هرچقدر بوق خورد ، جواب نداد!..
نا امید به امیرعلی زنگ زدم ، خداکنه این جواب بده!..
چند تا بوق خورد که بالاخره آقا جواب دادن :
_ آلما!..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و زودی لب زدم :
+ کجایین؟..
_ ما کوچه پشتیِ عمارتیم..
منتظر حرف دیگه ای نموندم و تماسو قطع کردم..
نفسی کشیدم و ع اتاق ویکتور بیرون زدم..
راهرو هارو چک کردم و وقتی مطمعن شدم خدمتکاری ، نگهبانی اون دور و ورا نیس..
با عجله پله هارو طی کردم و به هر مشقتی بود ، از عمارت بیرون زدم..