رمان رخنه پارت ۴۳

4
(10)

 

نه این که حافط از مردی و مردونگی افتاده بود.

نمی تونست.

حتی اگر خودش هم می خواست، نمیتونستم هیچ کسی رو توی هم آغوشی باهاش جایگزین نیکی کنه.

 

چرا محض رضای خدا حتی یک وجه تشابه هم بین مرسده و نیکی نبود که دلش بیاد دست بهش بزنه.

به چه دردی می خورد این زن؟ اگر مثل نیکی دست هاش رو طناب پیچ می کرد یا قلاده به گردنش می بست، دختر مردم فراری نمی شد؟

 

دستی به پیشونیش کشید و رو به مرسده کرد.

– اینجا قرص سر درد ندارید؟

 

مرسده نگران شد.

حق داشت.

اون امشب رو نباید از دست میداد‌

اخرین فرصت بود که شب پیشش بمونه و از فردا باید برمیگشت عمارت پدریش تا بعد از عروسی.

 

بی تعلل براش قرص و لیوان آبی اورد.

این نیم گرم قرص به کجای سر حافظ می رفت؟

 

کلافه پاکت سیگارشو توی جیبش لمس کرد.

– میرم بیرون یه هوایی بخورم! کار داشتی صدام بزن.

 

زد بیرون

چقدر دلش برای این هوای ازاد تنگ شده بود.

اما این ها برای امیرحافظ سلطانی زیاده خواه کم بود.

سیگار که هیچ، حتی اکسیژن هم حالشو خوب نمی کرد.

دوای کدوم دردش بود که نیکی نقشی نداشت؟ جوابش براش مشخص بود.

تا وقتی می تونست نیکی رو کنترل کنه حالش خوب بود.

 

طاقت نیورد.

آوا بهونه خوبی بود تا بفهمه الان داره چیکار میکنه، شامش رو خورده یا نخورده؟

 

 

#نیکی

 

زنگ می خورد و این آهنگ لعنتی موبایل بیشتر از هر وقته مته روی مغزم بود.

مخاطبش بیشتر از اون مته بی صاحب عمل می کرد و بی حوصله جواب دادم:

– هان؟

 

امیر حافظ توقع این مدل جواب دادن منو نداشت.

ولی همین بود که هست.

– چیه؟ خرت از پل گذشت که اینجوری برام صدا کلفت میکنی؟ من هنوز میتونم بگم وکیلم فردا خودشو به جلسه برسونه.

 

مشتی به متکا کوبیدم.

– هر شب عادت کردی حضوری بزنی به اعصاب من تر بزنی؟ نگرانم شدی یا دلت برام تنگه؟

 

پوزخند زد.

مشخص بود که از نظر اون هیچ کدوم از گزینه های روی میز نیست.

– ساقی آشنا سراغ دارم، میخوای بگم‌ یه چیزی بیاره توهم نزنی؟ با تو کاری ندارم، زنگ زدم ببینم دخترم در چه حاله؟

 

نگاهی به آوا انداختم.

– من مادرشم، فکر میکنی تو بیشتر از من‌ نگرانشی؟ ای سلطانی من‌ اگر تو رو نشناسم که نیکی نیستم، باید برم بمیرم؛ راستشو بگو واسه چی زنگ زدی؟

 

چه توقعی داشتم؟

می گفت؟ عمرا اگر حتی یک کلام حرف میزد.

– من انقدر بی ناموس نیستم که خودم زن دارم چشمم به یه مطلقه باشه، من چیزی که بالا اوردمو دوباره نمیخورمش …شب بخیر.

 

ای حافظ مارموز.

زهرش رو ریخت.

باید هم میدونستم اون هرگز امکان نداره‌ کم بیاره.

 

 

با حرص گوشی رو زمین زدم.

نیکی نبودم اگر یه روز این حرکتشو به سرش نیارم.

پتو رو روی آوا‌ کشیدم تا باد کولر اذیتش نکنه و خودمم لباس هام رو در اوردم تا راحت تر بخوابم.

 

اینجا موندن خیلی اذیتم میکرد.

احساس خفگی داشتم.

مامان منو کنترل می کرد هر چند که من همیشه خر خودمو سوار بودم.

از خداش بود منو زود تر شوهر بده تا آسایشش برگرده.

 

نگاهی به کاغذش کنار تخت انداختم.

همون ورقه ای که اون مرتیکه قاچاقچی بهم شمارش رو داده بود.

این مرد ها چی پیش خودشون فکر میکردن؟

 

همیشه نمیشد از یه زن سو استفاده کرد.

من برای خودم سوپر قهرمانی شده بودم که از جنس مذکر ضربه زیادی خورده بود.

شاید من هم می تونستم مثل خودشون ازش ن سو استفاده کنم.

کدوم مردی پیدا میشد که بهتر از یک زن بتونه توی ذهن یک جنس مخالف کنکاش کنه.

 

بی اختیار شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم.

به قول قدیمی ها شاید یک روز همین خار هم به کار می اومد.

 

چشم بستم و ترجیح دادم قبل از اسن که فکر و خیال بیشتر منو به خودش مشغول کنه، بخوابم.

 

***

صدای مامان همیشه از آلارم ساعت قوی تر عمل می کرد.

– نیکی! پاشو دختر ماتحت خوابو پاره کردی، مگه تو ساعت یک دادگاه نداری؟ پاشو دخترتو شیر بده.

 

 

اجیر شده سر جام نشستم.

دادگاه امروز برام مهم بود.

نمیخواستم هیچ جوره از دستش بدم.

سیلی اروم به لپم زدم که سر حال بیام.

– مگه ساعت چنده؟

 

به دیوار نگاهی انداخت و آوا رو از جاش بلند کرد تا با خودش حموم ببره.

– ده! پاشو یه چیزی بخور اول.

 

خمیازه ای کشیم و قبلش گوشیم رو چک کردم.

پنج تا میسکال از یه شماره ناشناس.

هر چقدر دقت کردم باز هم نتونستم تشخیص بدم‌.

حتی پیام هم داده بود.

اول پیامش رو باز کردم و متوجه متن عجیب شدم.

( واقعا فکر میکنی حافظ میزاره تو بتونی سر پرستی دخترتو بگیری؟)

 

اخم کردم.

این اصلا کی بود؟

یه بازی احمقانه دیگه از طرف حافظ؟

 

خواستم شماره‌ش رو روی لیست سیاه بزارم که متوجه پیام بعدیش شدم.

( هنوز هم دیر نیست، امروز حافظ وکیلش رو میفرسته …نپرس کیم فقط اگر کمک واقعی خواستی با همین شماره تماس بگیر)

 

دستم لرزید.

ترسیده بودم.

نه برای این یارویی که نمیدونستم کیه.

برای این که درصدی هم اگر وکیل حافظ می اومد امکان نداشت من کاری از دستم بر بیاد.

ماست و وا رفته تونستم خودمو جمع و جور کنم.

به مامان سپردم مراقب آوا باشه و تا برگشتن من اصلا تلفن رو جواب نده.

از حافظ هیچ‌ کاری بعید نبود.

حتی از ترس قبل رفتن درب رو هم قفل کردم و نزدیک ساعت دوازده در اوردم.

 

 

یقینا پیاده نمیرسیدم سر وقت و مجبور شدم تاکسی بگیرم.

تو این شرایط مالیم که همه پولمو خرج وکیل کرده بودم، بیست تومن کرایه تاکسی هم زیادی بود.

 

ناچار تا جلوی اداره دادگستری خود خوری کردم و به محض رسیدن، ماشین شاسی بلند و شیشه دودی ایستاد و خود ناکسش از ماشین پیاده شد.

مات سر جام وا رقتم‌که راننده منو به خودم اورد.

– خانم پیاده نمیشی؟

 

پولش رو حساب کردم و با قدم های سست سمتش رفتم.

تازه متوجه‌م شد.

عینک دودیش رو در اورد و به یقه پیرانش آویزون کرد.

– ظهر بخیر!

 

لبخندش حالمو بهم زد.

داشت دیوونم می کرد.

– تو …تو مگه به من قول ندادی؟

 

پوزخندی زد‌

– قول چی؟

 

جیغ زدم.

مهم نبود کی منو نگاه میکنه و داره وارسیم کنه.

– منه احمق دیروز جونمو گذاشتم کف دستم‌ که تو امروز نیای این دادگاه کوفتی!

 

خم شد و یکم نزدیک گوشم پچ زد:

– انقدر داد و بیداد نکن، شیرت خشک میشه …من گفتم وکیل نمیفرستم، نگفتم خودم نمیام.

 

پامو زمین کوبیدم و مقنعه احمقانه رو جلو تر کشیدم‌

سرباز هیز جلوی درب ورودی داشت دیدم میزد و زود تر از حافظ داخل رفتم.

حتما تا الان وکیلم خودشو رسونده بود.

 

 

نبود.

توی هیچ‌ کدوم از طبقه ها و راهرو های این خراب شده نبود.

گوشیم رو دم در تحویل داده بودم و نمیتونستم بهش زنگ بزنم.

تایم شروعش فقط دو دقیقه بود و باید وارد اتاق میشدم.

حافظ مغرورانه جلو رفت و روی صندلی نشست.

اتاق خالی بود …جرعتش رو پیدا نکردم تنهایی داخل بشم و اون خیلی شیک لم داده بود و پا روی پا انداخت‌.

 

جلوی درب ایستاده بودم که قاضی و یک نفر دیگه با لباس اداری وارد اتاق شدن و به منم گفتن که داخل برم.

– اما وکیلم هنوز نیومده!

 

اخم بی جایی کرد.

– بفرمایید، هر جا باشن پیداشون میشه.

 

مجبوری داخل شدم و حافظ نگاه کذایی انداخت.

خودش هم وکیلش نیومده بود پس باید اونم نگران میشد.

پاهام روی زمین ضرب گرفت و به محض باز کردن پرونده توسط قاضی، در اتاق هم باز شد.

 

وکیلم بود.

شاید خدا داشت بهم نگاه میکرد.

لبخندی از ته دل زدم که این همه مدت از یادم رفته بود.

– ببخشید دیر کردم، تو ترافیک موندم.

 

با نشستنش کنارم خیالم جمع شد و قاضی رو به ماهد کرد.

– جناب سلطانی وکیل شما نمیان؟

 

امیر که خیلی به شدت خونسرد بود با صدای رسا جواب داد:

– خیر، شروع کنید حاج آقا.

 

 

حتی دو دقیقه هم طول سکوت برقرار نشد.

مدام صدای حرف زدن به گوشم میرسید و من کم کم داشت درد عصبی سراغ اعضا بدنم می اومد.

گیج و سر درگم بودم.

 

التماس کردن توی اخلاقیاتم نبود اما با نگاهم به وکیلم فهموندم که هر طور شده باید این دادگاه رو ما برنده بشیم.

 

***

تموم شد …

انقود ناباورانه داشتم به حافظ نگاه میکردم که باورم نمیشد اون به قولش عمل کرده باشه و اجازه بده من بتونم سر پرستی آوا رو به عهده بگیرم‌.

اما امیر شرط و شروط گذاشته بود که حتی خودمم اختیار تام نداشته باشم.

 

وکیل بیچاره که خیلی عجله داشت زود تر ازم امضا گرفت و فلنگ رو بست.

گوشیم رو از جلوی درب تحویل گرعتم.

به خاطر حرف های دیشب حافظ بد جور باهاش کارد و پنیر شده بودم و کنار خیابون منتطر تاکسی ایستادم که ماشین شاسی بلندش جلوی پام ایست کرد و شیشه پایین اومد.

 

– بشین!

 

این لحن دستوری بود.

حق انتخابی وجود نداشت.

من برنده بودم.

پس نبود برای اولین بار قدرتم رو به رخ بکشم و بزای همین حتی عرض اندام هم که شده بود سوار شدم.

– کجا میری؟

 

به خیابون‌ نگاه کردم.

– خونه مامانم!

 

عینکش رو توی چشمش زد و برای این که اخمش رو پنهان کنه گفت:

– شرایطمون که یادت نرفته؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– نه!

 

سر تکون داد و در ادامه گفت:

– اما همه‌ش به همون دو گزینه ختم نمیشه، من و تو شروط فرا تری داریم …

 

شاید حافظ نصف عمرش رو داشت صرف یافتن شرط و شروط ها برای من میکرد تا به هر قیمتی که شده بود بتونه یه جوری زندگی رو به چشمم زهر کنه.

 

– دیگه چی؟ گفتی دو روز در هفته میای پیشش، گفتی یک شب پیشت بخوابه، بازم من مخالفتی نکردم …دیگه چی؟

 

یکم سمتم خم شد.

– من هیچ وقت برگ برنده‌م رو اول بازی رو نمیکنم! فعلا چیزی مد نظرم نیست …برو بالا دخترمو بیار ببینمش دلم براش تنگ شده!

 

جلوی درب خونه ایستاد که لب زدم:

– مگه قرار نشد هفته ای دوبار؟

 

گوشیش رو نگاهی انداخت و دوباره پر تحکم گفت:

– د بیارش وقت ندارم!

 

بی حوصله پیاده شدم و بدون هیچ سوال و پرسشی کلید انداختم تا بالا برم‌.

خودم قفلش کرده بودم و باز کردم.

مامان با دیدنم سریع بلند شد.

– اومدی؟ چی شد؟

 

سری تکون دادم.

– تونستم! ولی …

 

کنترل تلویزیون رو روی دستش زد.

– ولیش دیگه چیه؟

 

بچه رو از توی محافظش برداشتم و شالمو محکم تر کردم.

– حالا میام میگم، برم یه سر حافظ رفع دلتنگی کنه با دخترش.

 

نذاشتم دیگه سوال بپرسه و پایین رفتم.

هنوز همونجا ایستاده بود و دوباره سوار شدم.

مبادا چشمم رو دور میدید و گازشو میگرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡♡
2 سال قبل

سلام پارت های رمان شما از بقیه بلنده تره و به نظرم این یه ویژگی عالیه خیلی خیلی ممنون بابت زحماتتون و ممنون اینکه به نظرات توجه میکنید و همین طور براتون مهمه نظر مایی که رمان رو میخونیم❤برعکس بقیه که به نظرات توجه نمیکنن واحترام نمیزارن به خواننده ها پارت گذاریشون اصلا خوب نیست هر وقت دلشون بخواد میزارن و فقط هم چند خط…
خوشحالم که شما این جور نیستید🙏❤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x