حرف زد.
فقط داشت حرف میزد و وسطش هم نفس تازه می کرد.
نه تنها من هر دفعه بیشتر میترسیدم بلکه بیشتر توی شوک فرو می رفتم.
از این که یه آدم چقدر میتونست نافذانه حرف بزنه و با مهر مار طرف مقابلش رو جذب خودش کنه.
کی بود؟ خودمم نفهمیدم.
چی میخواست؟ دقیق متوجه نشدم.
فقط من مامور شدم.
مامور انجام یه کاری برای گرفتن یک انتقام از خانواده تمام کسایی که حافظ اونا رو به دام مرگ کشونده بود.
دست و پام به لرز افتاده بود.
گوش از دستم افتاد و خدارشکر که مکالمه تموم شده بود.
باورم نمیشد اون مردی که باهاش زیر یک سقف زندگی می کردم، شب ها توی بغلش می خوابیدم، ازش یک بچه دارم …تونسته باشه این همه جوون رو قربانی قلمروش بکنه.
من باید چیکار می کردم؟
قسم خورده بودم.
به جون دخترم قسم خورده بودم که قطره قطره خون اون بیچاره ها رو از وجود سلطانی ها بیرون بکشم.
با تقه ای به درب از فکر می برون اومدم.
صدای گریه آوا توی اتاق پیچید.
– چی کار میکنی یه ساعت تو این اتاق با کی حرف میزنی؟ کی بود رنگ زد؟ رنگت عین گچ دیوار شده.
بچه رو از مامان گرفتم و برای شیر دادن بهش لباسمو بالا زدم.
قول داده بودم راجبش چیزی به کسی نگم.
– چیزی نبود، وکلیم زنگ زد.
قبلا اینجوری نبودم.
خیلی کم دروغ می گفتم.
حتی انقدر کم که تعدادش انگشت شمار بود.
ولی جدیدا حس می کردم مامان ممکنه از کار هایی که می کنم یه روز کلافه بشه و تردم کنه.
اون وقت من دیگه جز اون کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم.
– حواست به کارات باشه نیکی، من و بابات یه عمر جون کندیم که یه ذره آبرو جمع کنیم، کاری نکن از این که کمکت کردم طلاق بگیری پشیمون بشی.
سری تکون دادم و گوشیمو روی میز گذاشتم.
حرف های اون مرده عجیب منو توی فکر فرو برده بود.
من برای انتقام مجبور بودم به حافظ نزدیک تر بشم به هر قیمتی که بود.
حالا آوا بهونه خوبی بود اما کاش مرسده نبود.
کاش نبود که بدون عذاب وجدان از بهم خوردن زندگی اون بیچاره به کارم ادامه میدادم.
#راوی
مرسده لباس های خوابش رو پوشید.
به زور اجازه گرفته بود یک شب دیگه هم بتونه پیش حافظ بمونه.
درشت بودن هیکل و استخوان بندیش حتی ذره ای از اعتماد به نفسش رو پایین نمی اورد و ماهرانه خط چشم و رژ لب کشید.
یکی از پیراهن های حافظ رو از کمد در اورد و تا ترقیبش کنه که تمام بدنشو براش برهنه کنه.
حافظ وارد ساختمون شد و نگهان به محض دیدنش لب زد:
– خسته نباشید آقا، مرسده خانم هنوز تو خونهن …گفته بودید حیاط پشتی تاب و سرسره سایز کوچیک نصب کنمم انجام شد.
فقط طبق عادت سری تکون داد.
حداقلش الان نیاز به آرامش داشت.
اون تاب و سرسره رو برای آوا درست کرده بود.
چه می دونست توی پارکی که قراره بره اونو بازی بده چقدر بچه بد وجود داره که به دختر کوچولوش کوچک ترین آسیبی بزنن.
عاصی خودش رو به طبقه بالا رسوند.
پتانسیل اینو داشت که تا خر خره مشروب بخوره و کسی جلوش رو نگیره.
به محض باز کردن درب صدای موزیک ملایمی گوشش رو نوازش داد.
نگهبان گفته بود مرسده هنوز خونهس.
فقط همین یکی رو کم داشت که دوباره آرامشش صلب بشه.
چراغ های خونه خاموش بود و فقط دوتا آباژور رو مرسده محض پیدا کردن راه روشن نگه داشته بود.
سوئیچ و گوشی و ساعتش رو روی میز پرت کرد و با صدای بلندی صدا زد:
– مرسده! نرفتی خونهتون؟
مرسده سر ذوق اومد.
از سر شب منتظر همین لحظه بود و یک طرف شونهش رو نمایان کرد و برای این که لوند تر به نظر برسه با سر پنجه به سمت سالن قدم برداشت.
– جان، چرا داد میزنی؟
چشم های حافظ براق شد.
انتظار نداشت اون رو با این لباس ها ببینه.
انصافا اگر بدن نتراشیدش دو فاکتور می گرفت بدن برنزی داشت و تمامش شیو شده بود.
آب گلوش رو قورت داد و با ملایمت بیشتری گفت:
– چرا نرفتی؟
در حالی که رو مبل ولو شده بود، مرسده روی پاهاش نشست.
– خوشحال نشدی موندم؟!
طوری چاک سینهش در معرض دید حافظ بود که هر کس جای اون بود تا الان بی معطلی حسابش رو رسیده بود.
با اکراه برای این که دلش نشکنه دستش رو پشت کمرش گذاشت.
– خوشحالم! پاشو بریم بخوابیم …خیلی خستم.
نمی خواست تو ذوقش بزنه.
حداقلش منظورش از خوابیدن مستقیما همین نبود.
– من خیلی خوب بلدم خستگی رو از تنت در بیارم.
این جمله براش آشنا بود.
هر وقت خسته بود و بی حوصله، نیکی برای بیرون رفتن از این ترفند استفاده می کرد.
وزن مرسده به اندازه نیکی نبود که تا اتاق بغلش کنه و مجبورا دستش رو گرفت.
ذهنش استراحت می خواست.
از اون دسته استراحت هایی که باید یه جوری خشمش رو روی یکی خالی میکرد ولله که مثل خوره خونش رو می مکید.
ثانیه ای از ساعت جا به جا نشد که فکری به ذهنش رسید.
رکسی نبود که دست به سرش بکشه و اونو پسر وفادارش خطاب کنه.
مرسده هم می تونست توله با وفایی باشه نه؟
نزدیکش شد.
شاید دختر بیچاره توقع یه بوسه پر حرارت رو از حافظ داشت و به حرکتی که زد همه حدسیاتش پوچ شد.
– زانو بزن مرسده!
نه …این تنها چیزی بود که خط قرمز های مرسده رو در هم می شکست.
اما چی میشد اگر فقط یک شب غرورش رو فراموش کنه و به فانتزی های ذهن حافظ رو بیاره.
با لوندی لبش رو گاز گرفت.
– میخوای برات بخورمش؟
در حالی که روی دو زانوش نشست از بالا نگاه کرد.
– از یک تا ده بشمر.
عدد ها خیلی سریع پیش می رفت اما به اندازه ای کافی بود که حافظ بتونه از کشو زیر تخت چشم بندش رو بیرون بیاره و مرسده توی تاریکی مطلق فرو بره.
– منو داری می ترسونی!
دستی به موهاش کشید و دم اسبیش رو باز کرد.
– نه، هیچ توله ای از صاحبش نمیترسه.
زیر لب حرف میزد.
صداش نسخ بود و مرسده از لمس سر شونه هاش مور مورش شد.
عروسک بازی حافظ بود حالا و حتی باز هم از کارش پشیمون نبود و دوست داشت بیشتر اونو تصاحب کنه.
حافط از کنترل کردن خوشش می اومد.
چند نفر بودن که آرزو داشتن همین حالا به جای مرسده جونشونو کف دست بهش تقدیم کنن.
اما اون عاشق چیز های دست نیافتنی بود.
اصلا به همین دلیل هر کاری برای به چنگ اوردن نیکی انجام میداد.
دست مرسده رو روی کمربندش گذاشت.
– بازی کن!
چشم بند داشت عروسک خیمه شب بازی رو اذیت میکرد و کلافه نالید:
– نمیزاری ببینمش؟
پوزخندش پر التهاب بود.
– بستگی داره چقدر بهش وفا دار باشی و چقدر خوب خدمت کنی!
مرسده همچین هم از این فانتزی بدش نیومده بود و توی نقشش فرو رفت.
– چطوری باید خدمت کنم؟
نه اینطوری نمیشد.
اصلا حافظ نمیتونست بدون نیکی تحریک بشه.
توی ذهنش تصورش کرد.
بدن کوچیک و پوست حساسش رو توی ذهنش به تصویر کشید و جایگزین کرد.
– بدون این که گازش بگیری، فکر کن آب نباته.
واقعا از مرسده انتظار داشت اون رو اب نبات تصور کنه؟
اما برای حافظ مهم نبود.
هیچ کس حق نداشت از دستوراتش مخصوصا توی اینجور مواقع سر پیچی کنه.
معطل کردن توی قوانینش نوشته نشده بود و عصبی موهای مرسده دو لای دستش پیچ داد.
– گوش میدی چی میگم؟
درد توی تک تک سلول های پوست سر مرسده پیچید.
– آخ امیر چیکار میکنی سرم درد گرفت!
– خفه شو …خفه شو …خفه شووو! د یالا وقت ندارم.
این تحقیر ها رویای مرسده نبود.
حالا فقط وظیفه داشت حافظ رو اروم کنه.
– باشه باشه، عزیزم!
بی هیچ حرف دیگه ای انجامش داد. حتی چون و چرایی وارد نبود.
به عنوان یه دختر تازه کار از نظر حافظ خیلی خوب داشت مزه مزه می کرد.
افکارش نذاشت اوج لذت رو تجربه کنه و کلافه از صدای ملچ و ملوچ مرسده، به یه حرکت روی تخت پرتابش کرد.
امکان نداشت با وزن تقریبا زیادش صدای قیژ تخت در نیاد و هیچ کدومش هم از نظر حافظ اهمیتی نداشت.
– اولین بارت بود؟
با لوندی گوشه لبش رو که اب دهنش سر خورده بود رو پاک کرد و دوباره انگشتش رو لیسید.
– اره! واسه چی؟ خوب بود؟
دروغ گفتن خط قرمز حافظ بود.
هر چیزی که اون رو نسبت به دنیا بی اعتماد می کرد.
– دروغ میگی!
چشم های مرسده ترسیده شد.
اگر با خودش رو راست بود قطعا میدونست داره دروغ میشه.
قبلا هم انجام داده بود.
نه برای حافظ …خودش می دونست کی بوده و چند بار با جون و دل این کار رو براش انجام داده.
اما اگر می گفت قطعا همه چیز رو بهم می ریخت.
– دروغم چیه؟ شکمم شکمم درد گرفت حافظ میشه فشار ندی دلمو.
این حرف ها توی گوشش نمی رفت.
اون حتی عادت نداشت دست به جنسی بزنه که قبلا توسط یکی دیگه افتتاح شده.
– دردت میاد؟ می دونی منم دقیقا همینو میخوام! مثل سگ داری دروغ میگی توقع چی داری؟ اگر تو دو روزه داری میدی من از هفتده سالگی دورم پر از دختر رنگ و وارنگ بوده و حالا انقدر تجربم زیاد شده که بفهمم کی اولین بارشه و کی نیست!
کی بود که حریف حافظ بشه؟
کی بود که حالا قد علم کنه؟
زبونش لکنت گرفت.
باید می گفت یا سکوت می کرد؟ باید می گفت مختاری ها خیلی وقته دارن با پول آبروی دخترشون رو میخرن یا لجاجت میکرد؟
انقدر به سکوت ادامه داد که حافظ عصبی از روی شکمش بلند شد.
– گمشو از تخت من برو پایین!
سلام ببخشید پارت ۴۶ چه ساعتی میزارید ؟
۱۲ به بعد پارت گذاری میشه
تشکر واقعا زیباست من خیلی خوشم اومده