مچ دست هام رو محکم فشار داد و فکم رو گرفت.
– آوا رو بهونه خوبی کردی که از زیر خواب بودن من لذت ببری، زیر هر کی رفتی نتونست مثل من اینجوری بی تابت کنه که خودت سر صبح بیای به بهونه سرما بغلم و بخوای اغوام کنی.
آب گلوم رو قورت دادم.
چقدر یه آدم میتونست خیال پرداز باشه که برای خودش چنین داستان هایی سر همکنه.
البته که خودش می تونست من نمیتونم چنین زنی باشم و فقط محض زجر و حرص دادنم داشت چنین حرف هایی رو بهم میزد.
اشکم به اختیار طوری چکید که روی دست خودش فرود اومد.
– می خوای چی بشنوی؟ این که خوب منو راضی میکنی؟ یا قشنگ کبودم میکنی و کتکم میزنی؟ یا منو یه وسیله برای نیاز های مردونهت میدونی؟ چیشد؟ اون شب که زنت پشت بود! نتونست راضیت کنه که اومدی سراغ من؟ حالا شدم اخ و پیف؟
سوال های پی در پی می پرسیدم تا برای جواب دادن وقتی نداشته باشه و در آخر با کنایه ادامه دادم:
– اصلا میدونی چیه؟ گربه دستش به گوشت نمیرسه، میگه پیف پیف بو میده …حالا حکایت توعه حافظ!
حالا این من بودم که از سکوتش داشتم کامل استفاده رو می بردم.
اما این لبخند پیروزی انقدر دوام نیورد که بتونم بهش افتخار کنم و با فشار محکمی به سینهم همهش دود شد و جاش آخ ریزی از ترس بیدار شدن آوا کشیدم.
– واسه من بلبل زبونی میکنی؟ حالا شدم گربه؟
#راوی
حافظ احساس قدرت میکرد.
اما حرف های نیکی بد جور براش گرون تموم شده بود و حالا که دختر کوچولو لجباز و شیطونش رو اینجوری زیر خودش مظلوم میدید، بیشتر گرگ درونش گرسنه میشد و برای دندون زدن از بره سفیدش لحظه شماری میکرد.
چقدر از دیشب تا حالا بعد از رابطه توی ماشین با خودش فکر کرده بود.
چقدر بیشتر به این پی برده بود که نیکی هم میل و رقبتی داره اما نمی خواد بروز بده.
دیدن کبودی های گردن نیکی بیشتر حس مالکیت رو بهش میداد و سعی کرد با دست پس بزنه و با پا پیش بکشه تا بتونه صبحش رو باز هم با نیکی شروع کنه.
– یه ذره شیر دارم، همونم داری انقدر فشار میدی که هیچی نمی مونه، ولم کن آه.
این برای حافظ به این منظور تلقی میشد که انگار جون نیکی توی دستای اونه.
– ول نکنم می خوای چه غلطی کنی؟ کی میخواد بفهمه اینجایی؟ کی تن لش تو براش مهمه؟ هان؟
نیکی قالب تهی کرده بود.
حافظ کی انقدر سنگ دل شده بود که قصد جون نیکی رو داشت؟
کی جون نیکی انقدر بی ارزش شده بکو که خفه کردنش تفریح به حساب می اومد؟
سکوت نیکی بیشتر باعث ترس حافظ شد.
چرا زود تر کار نیکی بهش نیوفتاده بود که انقدر محتاجش بشه؟
دستش رو آروم برداشت و به لباس بالا رفتهش نگاه کرد.
نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که یه سیلی به رون پای لختش نزنه و بد جور اون سفیدی لعنتی داشت چشمکش می زد.
با فکر شیطانیش سعی کرد باز یک بار دیگه به نیکی ثابت کنه با یک لمس ساده اون هم میتونه کنترل نفس جنسیش رو به دست بگیره و دستش لای پاهای نیکی رفت.
حتی از دیشب هم یادش بود اون هیچ لباس زیری تنش نیست تا پرده حجب و حیایی بینشون باقی بزاره.
#نیکی
با دسیدن دستش به جایی که نباید می رسید، برق از چشم هام پرید و جاش رعد وبرق پر از ولتاژی بهم وصل کرد تا خود به خود عقب برم و اخم کنم.
– دستتو بکش، چیکارم میکنی؟
حرفم رو نشنید یا نشنیده گرفت.
اصلا اهمیتی نداشت که دارم چی میگم و جای اون انگشت وسطی لعنتیش رو تا مرز فرو رفتن برد و با مواجه شدن لزجی بین پاهام منو رسوای عالم کرد.
– عه؟ نه بابا؟ فقط بلدی الکی خودتو به اون راه بزنی! خانم پیشواز خیس هم کرده.
آب گلوم رو قورت دادم.
– نمیشنوی؟ دستتو بزن کنار باید برم.
اخم کرد و دوباره جای قبلی گلوم رو فشار داد.
چقدر وقیح حرف میزد.
چقدر راحت ظرافت زنونگی من رو نا دیده میگرفت تا اهداف احمقانهش رو عملی کنه.
کی بود که متوجه نشه ادا های دیشبش فقط یه بازی کثیف بوده؟!
– من …من نمیخوام!
– میدونی که، نمیخوام و نمیدم و نمیتونم تو مرام من نیست! باز لازمه یاد آوری کنم؟
یادآوری به روش حافظ چیزی نبود که قابل تایید باشه.
انقدر آروم و بدون هیچ حاشیه ای لباسم رو بالا داد که فرصت مقاومت رو از دست دادم و تماما عریان شدم.
لرز سوز اتاق انقدر به پوست برهنهم نفود کرد که ناخودآگاه لرزیدم و ملحفه رو تختی رو توی مشتم فشار دادم.
– چیه؟ ترسیدی؟
با دندون هایی که روی هم میخورد لب زدم:
– سر…دمه!
انگشتش رو بالاخره برداشت و پتو رو خیمه وار روی جفتمون انداخت.
آوا تکون ریزی خورد و همش نگران بیدار شدنش بودم.
با این که خیلی کوچولو بود و هیچ تصویری توی ذهنش ثبت نمیشد اما باز هم دوست نداشتم مامان و باباش رو در حالی که به هم حروم شدن حالا اینجوری برهنه ببینه.
– تو از دیشب منتظر بودی بیای تو بغل من، واسه چی الکی خودتو دریغ کردی!؟
من منتظرش بودم؟ چه فکری راجبم میکرد که چطور میتونم انقدر هول باشم.
– من منتظر بغل تو نبودم، همین الان هم نمیخوام اینجا باشم …به قول خودت زنت خوشش نمیاد من پتوش رو روی خودم بندازم.
پاهام رو محکم چفت پاهاش کرد و کمرم رو بین دست هاش قفل زد.
– لازم نکرده حرف های خودمو تحویلم بدی، ناراحتی باز ببرمت دم همون امام زاده، یا بسپرم بچه ها ببرنت یه جایی که عرب نی بندازه؟ میدونی که میتونم.
نفس به نفسم بود و همین باعث میشد که احساساتم نسبت به نفرتی که داشتم مجال نده.
– فکر بدی نیست، حداقلش اینجوری میدونی توی راه جنگین برای حرمت زن بودنم حیف شدم.
سکوت کرد.
چرا نبرد؟ چرا الکی فقط لفظش رو اومد؟
رو ازش برگردوندم و به پشت چرخیدم که سرش نزدیک گوشم اومد.
– داری کیو تنبیه میکنی؟ این جهنم چهار دیواری لعنتی بدون تو فقط توی یه آتیش خشم من میسوزه، میدونی دودش تو چشم کی میره؟
جوابی ندادم که ادامه داد:
– تو …!
حرف هاش رو میشد برداشت رمانتیک کرد اما نه با لحنی که پر از کینه بود.
مقصر اصلی این قصه ای که داشت تعریف میکرد خودش بود اما نه انقدر ترحم انگیز که بتونم قانع بشم.
– فایده ای نداره حافظ، این زندگی که الان جفتمون ازش احساس نارضایتی میکنیم چیزیه که انتخاب خودمون بوده؛ دلیل ازدواجت هر چی که هست حالا باعث شده من حتی یک درصد هم فکر بازگشت به رابطه گذشتمون رو نداشته باشم.
بازوم رو محکم فشار داد و منو سمت خودش چرخوند.
– من بچه نیستم که این چیزا رو بهم میگی نیکی! کسی قرار نیست واسه زندگی من چیزی تایین کنه، تو حتی اگر یک درصد هم رضایت به این واری که زندگی مشترک سابقمون رو داشته باشم …مرسده که هیچ، عالم و آدم هم نمیتونن جلوی حافظ رو بگیرن که تورو دوباره نکنه زن این خونه!
مقصود حرف هاش رو میفهمیدم.
یه جورایی داشت بهم میفهمید که کافیه من اراده کنم تا دوباره بشم زنش اما این فقط خودم بودم که میدونستم سازشم چه دلیلی داره ولی حتی اگر مجبور میشدم دوباره توی این خونه زندگی کنم …هرگز دوباره حاضر نمیشدم اسمش بره تو شناسنامه من.
– که بعدش من رو با سگت اشتباه بگیری؟ فکر کنی این نیکی باز دوباره غلام حلقه به گوش میشه و میتونه درد های لعنتی رو تحمل کنه؟
توی جاش نیم خیز شد و به نیکی اشاره کرد.
– همون وقت که نیکی رو ازم گرفتی فقط جیک جیک مستونت بود بعدش دیگه فکر زمستونتو نکردی که مامانت تا کی میتونه تورو با یه بچه تحمل کنه؟!
دست توی موهام بردم.
چه صبح پر تشنجی.
چقدر چشم هام خواب داشت.
چقدر بدنم از بارون دیشب لرز داشت و کوفته بود و حالا فقط حرف های حافظ منو تا مرز جنون میبرد.
کاش آوا خواب نبود که میتونستم از ته دل جیغ بکشم.
– نه نبودم، حالا چی؟ میخوای چیکارم کنی؟ آوا که پیش توعه …منم که آواره کوچه خیابون به خاطر تو …دیگه چی میخوای؟ به کدوم هدفت بوده که نرسیدی تا منو به این روز بندازی؟
موهام رو طوری که کشیدم که پوست سرم سوخت و حافظ ای کارم تعجب کرد.
– نکن اینجوری، آروم بگیر.
مچ دستم رو محکم گرفت تا دیگه موهام رو نکشم.
دست دور گردنم حلقه کرد و سرمو به سینهش تکیه داد.
– ولم کن، میخوام برم.
موهام رو با سر انگشت آروم دست کشید.
– کجا بری؟
صدام اروم بود اما انقدر نزدیکش بودم که بشنوه.
– کار پیدا کنم! خونه …یه سرپناهی …
پتو رو روی پاهام انداخت.
– لازم نکرده، بگیر بخواب.
منو روی بالشت دراز کرد و خودش از تخت پایین رفت.
– خودت گفتی مرسده میاد!
اخم کرد و پاکت سیگارشو از کنار پاتختی چنگ زد.
– خب بیاد!
نذاشت حرفی بزنم و از اتاق بیرون رفت.
نگاهم سمت آوا رفت.
چقدر آروم خوابیده بود.
چقدر همه چیز براش آروم بود و من داشتم با طوفان می جنگیدم.
چه اشکالی داشت بعد از اون همه سختی که کشیدم، حالا یک روز رو حداقل توی آرامش سپری میکردم و میخوابیدم.
این همه حفظ عزت نفس واقعا قوا رو از من گرفته بود.
چشم هام رو با درموندگی روی هم گذاشتم تا حداقل بتونم توانایی و قوایی برای جنگیدن دوباره جمع کنم.
***
صدای زنونه می اومد.
صدای آشنا که باعث میشد چشم هام رو باز کنم.
آوا پیشم نبود.
اتاق از نور افتاب حسابی روشن شده بود و نگاهی به ساعت انداختم.
درست یک ظهر که بی سابقه من خوابیده بودم.
کسل از روی تخت پایین اومدم.
یقینا هدیه میتونست باشه.
حداقل فکری جز اون توی ذهنم نیومد و با لباس خود حافظ، از اتاق بیرون اومدم.
نه که حالا دیر بود و فهمیده بودم اون صدا به مرسده مربوط میشد چون دیگه میتونستم رو به دوم قد و قامتش رو ببینم و گیج و منگ فقط نگاهش کنم.
هر زن دیگه ای بود با دیدن همسر سابق شوهرش اونم توی لباس اون و پاهای لخت امکان نداشت فکر دیگه ای بکنه.
#رخنه_273
سکوت سنگین جمع با فریاد مرسده شکست.
– حافظ! این …این اینجا چیکار میکنه؟
موهامو یک طرفم جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم.
فقط منتظر جواب حافظ بودم که بالاخره لب زد:
– مگه قراره کاری کنه؟ اومده پیش دخترش باشه.
یکم توی جاش تکون خورد و مبهوتم بود.
– تو …تو نمیخوای چیزی بگی؟
این چه سوال احماقانه ای بود که میپرسید و باید مثل خودش احمقانه جواب میدادم.
– چی بگم؟ خب آقای سلطانی گفتن دیگه.
به لباسم اشاره کرد.
– اومدی تو اتاق من و این لباس ها رو پوشیدی و اینجا خوابیدی اون وقت میگی میخواستی دخترتو ببینی؟ منو خر فرض کردید؟
حافظ خیلی خون سرد آوا رو توی چهار دیواری کوتاه مخصوص بازیش گذاشت و مرسده رو روی مبل نشوند.
– شلوغش نکن مرسده، من هنوز پریشب رو فراموش نکردم پس سعی نکن صورت مسعله رو پاک کنی که واسه چی احظارت کردم.
من که از حرف هاشون چسزی سر در نمی اوردم.
در واقع مشکل من نبود.
من قصد و قرضی از اومدن به اینجا نداشتم.
– می خواید من برم تو اتاق راحت حرف بزنید؟
خواستم برگردم که حافظ داد زد:
– لازم نیست، بیا بشین.
مرسده از جاش بلند شد و دست حافظ رو از روی شونهش پس زد.
– تو مریضی، روانی …نمیفهمی داری چیکار میکنی؟ میگی زنت بیاد جلوی من بشینه تا منو محاکمه کنی که پریشب چطوری خوب کارمو انجام دادم برات …
حرفش با نشستن دست امیر روی بینیش نصفه موند.
– هیشش، داد نزن! دخترم میترسه.
برای مرسده چه اهمیتی داشت که دخترم از وحشت جیغ اون داشت گریه میکرد و سراسیمه بغلش کردم.
حافظ اخم هاش توی هم رفت.
– مگه نمیگم داد نزن؟! من اینجا کسی رو محاکمه نمیکنم چون حداقل انقدری دیگه پشم ارزش نداری که وقتمو سرت هدر بدم.
مرسده کلافه بود.
من هم جاش بودم انقدر به نقطه جوش میرسیدم که حد نداشت.
دلم نمیخواست قضاوت کنم اما اینومدل حرف زدن حافظ و تحقیر همسری که تا دو روز پیش براش پپسی باز میکرد خیلی وحشیانه به نظر می رسید.
انگار که مرسده زورش به حافظ نرسید و رو به من کرد.
– اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟ گفت مادر بچشی، گفت اینجا حق رفت و امد داری، اما نگفته بود قراره شب بیای اینجا و تخت شوهر منو براش گرم کنی.
بچم رو محکم توی بغلم فشار دادم.
باید یه جواب دندون شکنی میدادم بهش وگرنه امکان نداشت اروم بگیرم اما قبل از این که کلامی از دهنم بیرون بیاد، صدای پارس سگ توی خونه، زبونم دو قفل کرد.
رکسی از راه رو سمت حافظ اومد و رو به مرسده گارد گرفت.
حافظ دستی به سرش کشید تا اروم بگیره و رو به مرسده کرد.
– سر صبح چه علم شنگه ای تو خونه من راه انداختی؟
دقیقا توی نقطه ای ایستاده بودم که نه جرعت اینو داشتم ترس رکسی و امیر حافظ فلنگو ببندم و نه میخواستم پیش روی مرسده میدون خالی کنم.
نمیدونستم پرنسس مختاری ها انقدر اختیارات دستش داره که بخواد قبل از مراسم رسمی ازدواج بیاد و بخواد با خواسته خودش هم خواب امیر حافظ بشه.
– برو …برو بیرون مرسده تا بیشتر تا ندادم همینجا رکسی شرحه شرحهت کنه!
این مدل حرف زدن مختص زمانی بود که اینجوری به سیم اخر میزد و هر کسی جای مرسده بود فرار رو قرار ترجیح میداد.
کیفش رو دستش داد و یه جورایی باهاش خدا حافظی کرد که زود تر بره بیرون تا حداقل برای چند دقیقه ای هم که شده این تشنج روانی آروم بگیره.
– میدونی که پام رو از در اینجا بیرون بزارم اولین نفر کف دست بابام میزارم، اون وقت اگر تو سلطانی باشی اونم مختاریه …پشیمونت میکنم حافظ، اون وقت که دستت تو پوست گردو بمونه و کاسه چه کنم چه کنم از رفتار امروزت به دست بگیری!
تهدیدش کرد.
کاری که هیچ کس جرعت نداشت با امیر حافظ سلطانی بکنه و درب رو محکم بهم زد.
نفسم رو بیرون دادم که رکسی اروم روی زمین نشست و حافظ رو به من کرد.
– بده من بچه رو.
انگار خودش هم متوجه شده بد نمیتونم دیگه وزن آوا رو تحمل کنم و دست هام سست شده.
– چرا …چرا نگهش نداشتی؟ جمشید مختاری قطعا …
حرفم رو نذاشت ادامه بدم و انگشت روی بینیش گذاشت.
– من اینجا هرزه پرورش نمیدم، مال دست خورده بیخ ریش صاحبش.
قطعا که منظورش از دست خوردع من نبودم اما نمی تونستم بزارم حق یه زن دیگه ای هم مثل من و زیر بار حرف های بی اساس حافظ، پایه مال بشه.
– داری راجب زنی که الان دیگه همسرته جلوی منه غریبه اینجوری حرف میزنی …پشت سر من پیش بقیه چیا میگی پس؟
نزدیک اومد و رکسی هم دنبالش.
– تو هم اگر اول کاری که زیر من بودی، حرفه ای عمل می کردی همین ها رو راجت می گفتم.
از ترس رکسی دو قدمی برداشتم و سمت اشپزخونه عقب خیز شدم.
– ببرش بیرون، من ازش میترسم.
چشم هاشو ریز کرد و به سمت درب اشاره رکسی کرد که با شمارش سه بیرون رفت و نفس عمیق کشیدم.
- تو نمیتونی وقتی از اتاق میای لباس بپوشی؟ اش نخورده و دهن سوخته شدم.
از روی میز غذا خوری که همیشه روش تنقلات بود، شکلاتی برداشتم و توی دهنم گذاشتم.
– مگه قرار بود آش بخوری؟
آوا رو با وسایل بازیش سر گرم کرد و داخل شد.
سنگین نگاهم کرد و چای ساز رو توی برق زد.
– تو که بدت نمی اومد!
پاهام برهنه بود و از روی قصد دستش رو روی رونم سایید.
– من …فقط سردم بود، تو همیشه بدنت داغه خواستم گرم بشم.
من نیکی نبودم که اینجوری مظلوم باشم.
اصلا این آدم کی بود که توی کالبد من جلوی حافظ سرشو به زیر می انداخت؟
نفس هاش روی گردنم فرود اومد و تنم مور مور شد.
– من دیگه رکسی نیستم که ازم میترسی.
هه …چی فکر کرده بود؟ حتی رکسی هم نمی تونست اندازه حافظ من رو بترسونه.
– نمی ترسم!
جفت دست هام رو گرفت و روی شونه هاش گذاشت که دستم رو قفلش کنم اما همونطور خشکم زد و حافظ پچ پچ وار گفت:
– چند روز قبل عروسی داشتی التماسم می کردی اینجوری باهات برقصم؟ آهنگه چی بود تمرین کرده بودی؟
با فکر به اون روز ها چشم هام رو فشار دادم.
– چه اهمیتی داره؟ تو که نرقصیدی …
دست خودش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند.
چرا لباس لعنتی انقدر بالا می رفت؟
– بلد نیستم.
پوزخندی تحویلش دادم.
– اما با مرسده خیلی حرفه ای میرقصیدی، اگر با چشم های خودم نمیدیدم که باورم نمیشد اون تو باشی.
موهام رو با سر انگشتِ دستِ ازادش عقب روند.
چقدر عمیق نفس میکشید.
چقدر دست های مردونه و رگ های برجستهش تب داشت.
– حسود نبودی!
سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم.
– رقاص نبودی! من برام اهمیتی نداره که زندگی شخصیت با مرسده از چه قراره …فقط نمیخوام روی آینده دخترم تاثیر داشته باشه چون به هر حال من دیگه موقیعت سابقم رو برای نگه داری از آوا ندارم.
سلام ادمین عزیز خسته نباشید میشه لطفا روزی دوتا پارت بزارید؟!! یکی صبح و یکی شب🙏🙏🙏🙏♥
سعی میکنم همنطور باشه که شما راضی شید اگه نشد پارت ها رو طولانی تر میکنم
مرسی🙏❤حقیقتش اولین باره میبینم کسی اینقدر به نظر مخاطبان توجه میکنه ممنون ازتون❤❤❤
سلام اره اگه پارت ها رو طولانی تر کنید یا روزی دو تا پارت بزارید خیلی خوب میشه البته اگه امکانش هست چون رمان خیلی قشنگیه 💓