باز هم حافظ نذاشت چیزی بگم و خودش پیش دستی کرد.
– نیکی خودش می دونه من هر حرفی بزنم باید اطاعت کنه، درسش رو خوب یاد گرفته …برعکس تو، دو روز کنارش باشی مثل خودش عادت میکنی.
دهنش باز موند.
نه طوری که خیلی طبیعی به نظر بیاد.
به محض رسیدن به خونه جیغ زد.
– قرار ما این نبود، جلوی بابام نگفتی روال اینجوریه، چی پیش خودت فکر میکنی پسر سلطانی؟
امیر حافظ چشم هاش ریز شد.
– خیلی حرف ها بود که باید به بابات می گفتم و نگفتم! می خوای لیستش کنم؟
منظورش رو فهمید.
من اینجا فقط تماشاچی رو داشتم که شاهد بازی تام و جری و کارد و پنیر بود.
بچه رو توی اتاق گذاشتم و به محض این جاشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره تنهایی توی سالن برگشتم.
بر خلاف تصورم هر دوتاشون ساکت بودن.
اصلا حرفی بینشون رد و بدل نمی شد و دود سیگار حافظ، فضا رو تیره و تاریک نشون میداد.
با دیدن من سیگارش رو خاموش کرد در صورتی که هیچ وقت امکان نداشت نصفه رها کنه و تمام این کار ها برای این بود که ثابت کنه از بارداری من با خبره و من مدام داشتم فراموش می کردم باید یه فکری به حالش بکنم.
هنوز داشتم سکوت بی سابقهشون رو تحلیل می کردم که مرسده لب زد:
– تا کی می خوای ساکت باشی دقیقا؟ من خوابم میاد خسته شدم انقدر اینجا مثل بز اخوش نشستم؟!
می ترسیدم حرف بزنم و ترجیح دادم حافظ خودش جواب بده.
نه از مرسده و نه از حافظ ترس داشتم، بیشتر ترسم از این بود که مبادا حرف اشتباه باعث خراب شدن زندگی یا دخالت باشه.
– برو! من امشب میرم پایین …
پایین؟ میخواست بیاد پیش من؟ اینجا بود که حتی مرسده هم پرسید:
– اونجا چه خبره که میخوای بری؟
حافظ نزدیکم شد و دست پشت کمرم گذاشت.
– توقع نداری زن حامله رو بزارم تنها بخوابه که؟
(حامله) تنها کلمه ای بود که می تونست توی این جمع باعث منزجر شدن من و مرسده بشه.
– هان؟ نشنیدم چی گفتی! کی حاملهس؟
با چشم به من اشاره کرد.
هنوز جواب رو نگرفته بود اما خیلی از کاری که انجام داده بود اطمینان داشت که حتی به مرسده هم اعلامش کرد که اون عصبی بشه و این موج خشمش باعث بشه سمت من حمله ور بشه.
– تو چیکار کردی؟ کار خودتو کردی …من میدونستم تو بی دلیل اینجا نیومدی پس یگو می خواستی با بالا اومدن شکمت اینجا جای پاتو محکم تر کنی.
داشتم حرف هاش رو توی ذهنم حلاجی می کردم.
سخت بود با این حالی که الان داشتم بخوام مثل خودش واکنش نشون بدم و بازو هام توی دستش درد گرفتا بود از فشار که حافظ پسش زد.
– چته؟ این وحشی بازیا چیه؟ داد و بیداد نکن مثل ادم حرف بزن …ضمنا دستت هم ضامن بگیر چون من خوش ندارم مادر بچه هام خط و خش برداره.
#رخنه_376
این عمق فاجعه بود.
انگار نه انگار که من اونجا حضور دارم.
فقط به نظر می اومد از بالا دارم یه داستان درام رو تماشا میکنم.
اشک توی چشم های مرسده حلقه زد.
من بازیگر منفور این نمایشنامه بودم.
– به …به بابام میگم.
خوب بود حداقل پدرش بود تا ازش دفاع کنه و مجبور نشه به خاطر بی پناه بودنش مثل من ساکت بمونه.
خواست طرف گوشیش بره که حافظ اجازه بهش داد و نگهش داشت.
– تو بچه نیستی ک مشکلاتتو بابات حل کنه! خودت بهتر از من میدونی دلیل اومدنت به خونه من چیه و واسه چی اومدی اینجا …اگه دلت میخواد زنده بزارمش پس چفت و بست دهنت رو نگه دار.
کی رو قرار بود زنده بزاره؟ قصد مرسده چی بوده جز رسیدن به حافظ؟
سوال هام رو تمام شدن بحث بی جواب موند و حافظ رو بهم کرد.
– کافیه واسه امشب …برو پایین خودم آوا رو میارم.
سمت اتاق بچه رفت که نگاهم به مرسده افتاد.
دست کمی از من نداشت.
بی حال و مبهوت بود.
لیوان آبی پر کردم و سمتش گرفتم.
دلم نمی خواست فکر کنه من باهاش دشمنی دارم و فقط می خواستم خیالش رو راحت کنم و به محض این که چشم حافظ رو دور دیدم کنار گوشش نزدیک شدم.
– بخور …آب ارومت میکنه! ضمنا من هنوز جریان بارداریم مشخص نیست، زیاد فکر نکن مزاحم نمیشم زیاد چند روز دیگه رفتنی ام.
لیوان آب رو از دستم گرفت و طوری سر کشید که قطره ای از گوشه لبش لبریز شد.
– داری سعی میکنی با حفظ کردن ارامشت چیو ثابت کنی؟ من افعی هایی مثل تو رو خوب میشناسم …فقط میاید تا زندگی بقیه رو به هم بزنید و آتیش به پا کنید.
من عادت نداشتم توی دعوا ها داد بزنم یا سر و صدا کنم.
بیشتر سکوت میکردم تا آرامش بر قرار بشه و بعد حربم زد بزنم و این همجز عادت های خوبم بود.
– این خونه زندگی که توشی، اون اتاقی که اونجا میبینی یا زمانی من صاحبشون بودم، بهم میگن خانم سلطانی …شده بودم سوگولی و عروسک خیمه شب بازی امیر حافظ …
نیمنگاهی انداخت.
– خب؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
– من اگر شیفته این چیزا بودم هیچ وقت فکر طلاق به سرم نمی زد که برای دیدن دخترم التماس کنم، اگر یک بار دلمو زده مطمعن باش دیگه کششی بهش ندارم.
لیوان رو محکم روی میز گذاشت و با تشر اما طوری که به گوش حافظ نرسه گفت:
– تو کششی نداری، حافظ چی؟ حتی وقتی من جلوی لخت بودم بازم فکرش پیش تو بود …انتظار چی داری؟
تعجبی نکردم.
من اولین تجربه لذت بخش اون مرد در طول عمرش بودم و یه جورایی هر لذتی رو با من مقایسه می کرد.
– هدفت رفتنه یا موندن؟ به نظر نمیاد خیلی بخوای زندگیتو توش حفظ کنی! من از دشمن ضعیف بدم میاد …حداقل با قدرت باهام بجنگ اینجوری برام لذت بخش تره.
زندگی با امیر حافظ بهم یاد داده بود جلوی خودش اگر ضعیف به نظر میام، حداقل جلوی بقیه دیوار فولادی باشم.
صورتش جمع شد.
– نگران باش زخمی نشی.
داشت به من تیکه می انداخت و این باعث خوشحالیم شد.
– من کسی رو دارم که به زخم هام التیام ببخشه …نگرانش نیستم.
غیر مستقیم منظورم حافظ بود که خیلی حلال زاده با بچه توی بغلش از اتاق بیرون اومد.
– کافیه دیگه! برید بخوابید.
مرسده که سخنرانی های انگیزشیم بهش انرژی و نیرو داده بود گفت:
– من از تنها خوابیدن می ترسم، یا همتون همینجا بخوابید یا منم میام پایین.
حافظ که مشخص بود ظرفیتش برای امشب تموم شده جواب داد:
– نه اینجا نا پایین من تخت سه نفره ندارم! چرند نگو.
– تخت لازم نیست …من روی زمین هم میخوابم.
از پرنسس مختاری ها چنین حرفی بعید بود.
مشخصا تا الان روی پر قو بزرگ شده بود اما جنگ جو بودنش رو تحسین می کردم.
حالا که چاره ای دیگه ای نبود، حافظ مجبور شد کوتاه بیاد و دوباره آوا رو توی اتاقش ببره.
توی اتاق همراهی مرسده رفتم و بهش جای رخت خواب ها رو نشون دادم که روی زمین انداخت و حافظ به محض ورود گفت:
– میرم دوش بگیرم، چراغو میتونید خاموش کنید.
عجیب بود که من با رقیب خووم زیر یک سقف بودم و سعی نداشتم این ارامش موقت رو بهم بزنم.
یک دست از لباس تو خونگی هایی که نسبتا بسته بود و همین سر شب خریده بودمشون رو تنم کردم و در تمام این مدت مرسده بهم زل زده بود که موذبم می کرد.