رمان سایه پرستو پارت ۱۰۲

4.4
(11)

 

 

 

 

– پناه موافقی شام و بیرون باشیم امشب سیر

باشم که اگه سحری نخوردم اذیت نشم…

پناه روی هوا بشکنی زد

پناه: موافقم اما به شرطی که از اون سبک زندگی

سالم خارج بشی و دوتا ساندویچ کثیف بخریم بریم

بام محلاتی تا دیروقت بمونیم…

قطعا منظور پناه از ساندویچ کثیف همون بندری با

قارچ و پنیر هست که من بخورم فردا معدم از هم

میپاشه اما عذاب معده درد فردا رو به جون

خریدم تا پناه کنارم خوشحال باشه

پناه آدرس یه فست فودی همون نزدیکارو داد وقتی

رسیدیم خواستم پیاده شم که اجازه نداد

پناه: نه نه این یه سوپرایز از طرف منه…

کارت و گرفتم سمتش

– رمزش هم ۳۲۳۹

اخم کرد

 

 

 

پناه: بهم توهین نکن مثلا منم کارمندما دیگه پول

یه شام و که داریم

مغرور گفتم

– با مرد اومدی بیرون…

به لحنم خندید

پناه: تو مردترین، مردی هستی که دیدم ولی الان

مهمون منی هرچی هم گفتم قبول میکنی…

اصلا انگار قبل از خروج از خونه هم تصمیم

داشتم هرچی بگه قبول کنم تا پایان عید هردومون

شاد باشیم

– هرچی تو بگی

۷۷۲

پناه با لبخند از ماشین پیاده شد…

 

 

 

رفت و برگشتش ۲۵دقیقه طول کشید، همین که

پناه اومد یه پیامک از همون شماره ناشناس روی

گوشیم اومد

پناه: چیشد؟ نگو که باید بری!

از آسمون سنگ هم بباره امشب و خراب

نمیکنم… من این ثانیه هارو زندگی میکنم چرا از

دستش بدم!

– تا حالا بی برنامهگی ازم دیدی؟ همون شماره

ناشناسه که پیام داده

پناه وا رفت

پناه: وای باز صدف…

– سایه صدف همیشه روی من و زندگیم هست

ولی ادبیات این پیامک به صدف نمیخوره

پناه انگشت اشارهاش و سمتم گرفت

پناه: پس قول بده اگه صدف بود ناراحت نشی و

امشب و خراب نکنیم…

خیره شد توی چشمام و مظلوم گفت

 

 

 

پناه: حله؟

– پناه مگه تو کنار آدم باشی جایی برای ناراحتی

باقی میمونه؟

چشماش برق زد

پناه: ووویییی الان باید بگم توی دلم عسل

ریختن…

– خو پس من پیام هارو چک کنم

پناه: برو بریم امیدوارم خیلی هیجانی باشه حداقل

به این همه ناز کردنت برای جواب دادن

بیارزه…

واتساپ و باز کردم یه سری عکس از یه شرکت

بود یه فیلم ۳۵ثانیهای که انگاری یه نفر گوشی و

لای چادر یا کت نگه داشته باشه…

دیدم آخر فیلم گرفت سمت دیوار جداکننده آهنی که

کاملا شبیه به شرکتی بود که قبل از عید

حسابرسی کردم

پیام ها به این شرح بود که اینجا شرکت دوم هست

و میبینی که تولید ۰برابر اون سمته اگه میخوای

 

 

 

l

اقدام کنی ضربتی شروع کن شرکت تا امروز

تعطیل بوده فردا برید هنگ میکنن

پناه پر استرس پرسید

پناه: آرنگ…

همون جور که به صفحه گوشی خیره بودم بله گفتم

پناه: چیشده؟ آرنگ چرا اخمات رفته توهم؟ تو قول

داده بودی یادت که نره…

بهش خیره شدم

– یکم سرعتت و کم کن، پیام کاری بود… اگه

میشه من همزمان که تا بام بریم چندتا تماس

بگیرم…

پناه که انگار خیالش راحت شده نفس عمیقی کشید

و با لحن لوسی گفت

پناه: هرچند مسیر به آهنگش هست اما دوست

ندارم وقتی رسیدیم، قسمت اعظمی از حواست

پیش کارت باشه… من تمام فکرت و میخوام که

از بام لذت ببری و میخوام 1۳بدر رویایی

بسازم… راستی تو ماه رمضون کلاساتو میای؟

 

 

 

l

گوشی به ضبط وصل بود همزمان که شماره

استادم و میگرفتم گفتم

– حتما

 

 

استاد قلی پور بعد از چند تا بوق جواب داد

استان قلی پور: سلام مهندس بفرمایید!!!

از صداش مشخص بود متعجب شده اگه سالهای

قبل بود قطعا به استاد قلی پور هم اعتماد نمیکردم

و بعد از یه تحقیق میدانی موضوع رو مطرح

میکردم اما الان میدونم برای ریاست اداره هم

شده رشوه نمیگیره تا کارنامه کاری شو درخشان

کنه

– سلام استاد سال نو مبارک، غرض از

مزاحمت در رابطه با شرکتی که قبل عید رفتم

یه اطلاعاتی بدستم رسیده اگه امکانش هست

واتساپ تون و چک کنید

 

 

 

 

استاد قلی پور: گره از معمای این شرکت باز بشه

تا آخر سال یه خیال راحتی دارم، ۰سال تلاش

کردم با اینکه میدونم یهجای کار میلنگه اما چیز

درستی دستگیرم نشد… الان چک میکنم

– لطف میکنید خدانگهدار…

پناه: اوه اوه بنده خدا چه داد میزنه که من نیازمندم

بهم کمک کنید

– پناه حق داره اگه درست باشه مالیات این

شرکت به اضافهی جریمهش بودجه یه سال یه

اداره میشه، خیلی راحت میتونه شرکت و

توقیف کنه!

پناه: آرنگ خب طرف دوست نداره مالیات بده

مگه زوریه، چیه الان کلی از حقوق ما کم میشه

از هرچیزی مالیات کم میکنن من که راضی نیستم

کجا رو درست کردن؟ شهرها داغون اگه پول

مالیات مارو صرف رفع آلودگی هوا میکردن ما

الان هیچ مشکلی نداشتیم .

 

l

– ماشاالله خانم اقتصاد دان شدی نظریه

میدی،میدونی چند درصد بودجه رو مالیات

داره پوشش میده مالیات کشور خیلی بیشتر از

این حرفاست

پناه: من که آثاری نمیبینم…

-قبول دارم ولی منم وظیفه ای دارم اونی هم که یه

شرکت داره یه وظیفه ای داره بحث اینجاست این

آقا صددرصد پرسنلشو بیمه هم نکرده پس ببین

چه ظلمی داره صورت میگیره…

صحبتم با پناه با تماس تصویری استاد قلی پور

نصفه موند از بس عجله داشت حتی سلام هم نکرد

استاد قلی پور: آرنگ فردا برو شرکت پیگیر شو

– راه نمیدن باید بی صدا حکم قضایی بگیریم من

با حکم قبل از ساعت کاری یهو حتی بدون

ماشین نیروانتظامی با دوتا ماشین و لباس

شخصی برم، به نظرم غیر این باشه باخت

دادیم استاد طرف خیلی بلدکاره بدون فکر جلو

 

 

بریم بازندهایم تازه میتونه ازمون شکایت هم

کنه

استاد قلی پور عمیق فکر کرد منم داشتم رانندگی

میکردم اما حواسم بود که پناه با کلافگی بیرون و

نگاه میکرد.

استاد قلی پور: آفرین پسر تو نابغهای،حق با توئه

قضیه ی حکم و امشب حلش میکنم تو آماده باش

فردا بری شرکت باز خبرت میکنم…

 

تماس که قطع شد پناه یه پوف گفت و به حالت

کلافه جیغ خفه ای کشید

پناه: وای دیوانه شدم تا شب گوشیت و خاموش

میکنی… چه ماجرا پلیسی شد!

بعد آروم تر و با نگرانی پرسید

پناه: خطر داره؟

 

 

l

– نه اما هرجا پول باشه کثافت هم هست، با یاس

موافقی یا شجریان پلی کنم؟

پناه: بلوتوث و روشن کن کاریت نباشه!

– قدرت طلب شدی بلوتوث میخوای!

پناه: اقتدار تو وجودمه…

راست میگفت پناه ذاتا آدم مقتدری بود، یه آهنگ

پخش کرد که خوانندهشو نمیشناختم اما صدای نرم

و جالبی داشت پناه هم یه قر ریزی میومد من آدم

گیر دادن های احمقانه به این کارها و شاد بودنش

نبودم…

– فکر میکردم خیلی شلوغ باشه!

پناه از ماشین پیاده شد

پناه: نه بابا کجا دیدی شب 1۳تهران شلوغ باشه یا

همه سفرن یا برگشتن حال ندارن، یا اینکه فردا

میخوان برن سرکار دارن مثل آدمای عاقل

استراحت میکنن… همه که مثل ما سرخوش

نیستن!

 

2442

 

l

خواستم بگم بقیه مثل من نیستن که فردا قرار باشه

توی اون خونه تنها باشه، هیچکس مثل من برای

این لحظه ها انگیزه نداشت…

پناه ساندویچ و گرفت سمتم روکش کاغذی و کنار

زدم بندری نبود! به پناه نگاه کردم که تا تهشو

خوند

پناه: بندری نگرفتم گفتم با کثیفیهای کوچولوتر

معدتو آشنا کنم گاماس گاماس پیش بریم

با پناه روی نیمکت رو به شهر نشستیم و مشغول

غذا خوردن شدیم اولش زیاد گرسنه نبودم اما پناه

با اشتها میخورد و این باعث شد اشتهای منم باز

بشه…

پناه: ایول به انتخابم کاملا متوجه شدم خوش

مزهست، ساندویچ رست پیف دوست داشتی و

نمیدونستم

– والا من اصلا گرسنه نبودم تو چنان با ولع

خوردی معده ی منم باز شد، الان به این باور

رسیدم که به غذا نیست به همنشینت هست…

 

 

 

l

لبخندی زد و همینجور که به شهر خیره بود گفت

پناه: الان باید بهت بگم مرسی مرد مهربان!

۷۷5

عجیب بود که پناه هم توی سکوت به شهر خیره

شده بود و غذا میخورد

– چرا ساکتی؟

پناه: هوم… آهان گفتم شاید دوست داری ساکت

باشم

– راحت باش، بقیه صحبت کنن اونم سر غذا

آزار دهندس تو دیگه غلق منو میدونی از بس

هم حرصمو درآوردی برام عادی شده…

پناه یه نیشگون ریز از گردنم گرفت و گفت

پناه: نامرد طوری حرف زدی انگاری من زنبورم

یه سره ویز ویز میکنم

 

 

l

زیر چشمی نگاهش کردم، با حالتی که مثلا دارم با

خودم حرف میزنم گفتم

– زنبور که خوبه یه چیز دیگه هم ویز ویز

میکنه… این دختر چه خودشو دست بالا

میگیره… هه زنبور!

با خونسردی به شهر خیره شدم اما حواسم بود که

پر حرص نگاهم میکنه همزمان که حس کردم

دستش رفت بالا و خطر و بیخ گوش خودم حس

کردم فرار و به قرار ترجیح دادم و سریع شروع

به دویدن کردم…

پناه پشت سرم؛ترکیبی از سرعت یوز ایرانی و

درندگی ببربنگال بود قطعا اگه می ایستادم دریده

میشدم.

کم هم نمیاورد بابا من ورزشکارم تو چرا پا به

پای من میدوی بیش از اندازه هوای سرد وارد

ریهم شد منم که فقط قصدم از اون حرف یه شوخی

بود پس وایستادم بلند بلند فریاد زدم

 

 

l

– بخدا آهویی آهوی ُخطن، مشک عطرآگین و از

تو میگیرن…

نفس کم آوردم دستامو به زانوم گرفتم که دیدم پناه

هم کف آسفالت نشست…

سرما براش خوب نبود ایستادم و سمتش رفتم

دستشو گرفتم و بلندش کردم

– پاشو دختر یخ میکنی…

پناه دستشو روی قفسه سینه ام گذاشت

پناه: وای آرنگ غش کردم، چی ازت کم میشد دو

دقیقه زودتر به اشتباهت اعتراف میکردی

ناخداگاه پناه و توی آغوش گرفتم و کنار گوشش

گفت

– آهوی خطن، اذیت کردنت سرگرمی جالبیه

دست خودت نیست با همه دعوا داری…

پناه هم منو سفت بغل کرد و گفت

پناه: کسی نبوده، همیشه خودم مدافع خودم بودم…

 

 

 

l

تازه داشتم از ریهام از عطر پناه پر میشد و وجودم

غرق آرامش که یه صدای مردونه به گوشم

رسید…

با جدیت گفت: خونه نداری؟ بی حیاییتو توی

انظار جار نزن

۷۷6

نگاهم و سمت صدا چرخوندم اما همزمان پناه و

بیشتر به خودم نزدیک کردم

– شما به چه حقی نگاه کردی؟

مرد با لحن طلبکاری گفت: شما شعورت یه مکان

عمومی نمیرسه طلبکارم هستی؟

– حاجی وقتی که من خانم و بغل کردم کسی

نبود تو وقتی اومدی و دیدی چرا فریاد سر

دادی یه لحظه روتو برمیگردوندی ما که قرار

نبود تا آخر دنیا توی این وضیعت باشیم… پس

 

 

تو دنبال گیر دادن به مردمی و با همین روش

تربیتی بزرگ شدی حالام برو…

پوزخندی زد: ببرمت بلایی سرت بیارم قیافه

خودتو نشناسی ؟

عصبی غریدم

– بجنب ببینم کی میتونه دست بهم بزنه، چاییدی

پسر تو ماشین منتظر میمونم تا دوستات بیان

ببینم کدوم مردی جرات میکنه منو ببره!

پناه: آرنگ…

دستشو توی دستم گرفتم و توی ماشین نشستیم،

میتونستم متوجه بشم که نگرانه

پناه: اگه پلیس بیاد

شونه بالا انداختم

– بیاد نهایتا میخوان زنگ بزنن خانوادهی تو

بیان که مادرت نیست باید پگاه بیاد که اونم از

خودمونه…

پناه:چه راحت حرف میزنی…

 

 

l

خیره شدم بهش و با لحنی که سعی میکردم

آرومش کنم گفتم

– چون میدونم پسره حرف زیادی زد، خواست

فقط خودی نشون بده… اینارو کسی قبول نداره

نگران نباش

همزمان صدای گوشی پناه بلند شد

پناه: سلام جان مامان…

چه عجب هدیه خانم یه بار تماس گرفت

پناه: مگه رسیدی؟ باشه الان میام تو بگو چیکار

داری!

چهره پناه نگران بود و چند ثانیه بعد با گفتن “باشه

الان” تماس و قطع کرد و رو به من گفت

پناه: عجیبه مامان زنگ زده میگه بود بیا خونه…

واقعا عجیبه ها…

سری تکون دادم

– باشه میریم

 

 

بی توجه به اون پسر استارت زدم و راه افتادم پناه

توی بهت بود صدای آهنگ و زیاد کردم چون

خودمم برام عجیب بود…

هدیه خانم آدمی نبود که زنگ بزنه بگه زود بیا،

منم آدمی نیستم که دلایل بیخود برای آروم کردن

طرف مقابلم بیارم پس ترجیح دادم سکوت کنم تا با

جمله الکی بیشتر باعث کلافگی پناه نشم…

۷۷۷

نیمی از راه و طی کرده بودیم که پگاه زنگ زد و

بعد از سلام و احوال پرسی خیلی کوتاه پناه پر

استرس غرید

پناه: یعنی چی؟وا چرا قایم موشک بازی راه

انداخته…

کلافه نگاهم کرد و نمیدونم پگاه چی گفت که پناه

به حرف اومد

 

 

پناه:نمیگفتی که حسابی از دستت ناراحت میشدم تو

فکر کنم زودتر برسی برو ببین چه خبره به من

بگو

پناه گوشی و قطع کرد شیشه ماشین و یکم پایین

داد و با نگرانی گفت

پناه: بوهای خوبی نمیاد… معلوم نیست مامان

چیکار داره میکنه که به پگاه هم زنگ زده گفته

سریع بیاین اینجا و به پناه هم حرفی نزن… آرنگ

قضیه خیلی مشکوکه

– میریم میبینیم، خودخوری کردن نداره که دنیا

و این زندگی سر تا تهش چی هست که حالا

برای چیزای مسخره حرص هم بخوریم

پناه: بیخیالت و میخرم، حالا اگه خودت باشی سر

سوزن برنامههات جابهجا بشن مارو قورت

میدی…

لبخند زدم با زیرکی گفتم

– پگاه چرا به تو گفت؟

 

 

ه متوجه هدفم از این سوال شد، پر استرس

خندید و گفت

پناه: زهرمار چیه میخوای بگی من ببربنگالم؟

از حالت پناه و خندهش منم لبخندم عمیق تر شد…

دستمو از گردن پناه رد کردم و یجورایی توی

آغوشم کشیدم

– تو پروانهای اما من از خدا میخوام پروانهی

جاودان باشی زمین به حضورت نیاز داره…

پناه ازم فاصله گرفت و جدی بهم زل زد

پناه: من هنرمندم یا تو؟ بازی با کلماتت یه دنیاست

قطعا دکلمه نویس خوبی میشی…

– برای هرکسی نمیام بگم، علاقه داری از

گفتههام به خودت نوت برداری کن چون قطعا

جای دیگه نمیشنوی…

پناه یه لحظه توی چشمام خیره شد و بعد نگاهشو

برگردوند منم آدم تکرار مکررات نبودم…

 

 

رسیدیم جلوی در که همزمان پگاه پیام داد و پناه

بعد از خوندن پیام پر حرص دستشو مشت کرد

غرید

پناه: وای از دستت مامان وای مامان…

آروم اما با جدیت گفتم

– آروم باش دختر داغون میشی!

چرخید سمتم، رنگ نگاهش و حالت عصبیش

نگرانیم و بیشتر کرد

پناه: آخه تو نمیدونی که نمیدونی مامان چه گندی

زده، حیثیت منو با خاک یکسان کردن، عزت

نفسمو زیر پا له کرد… فکر کرده منم مثل دخترای

دیگهام وای خدا من از دست ندونم کاریهای

مامان کجا برم…خدایا از دستش چیکار کنم!

طاقت نیاورد…نگران پرسیدم

-چیشده مگه؟

پناه: زنگ زده به خانوادهی فرهاد راه داده بیان

برای خواستگاری!

 

 

 

پناه حق داشت،خیلی هم حق داشت… اخمام

ناخداگاه توی هم کشیده شد، آروم کلمه “چی” از

دهنم خارج شد، انگار باورم نمیشد بعد از این

مدت که خیلی هم زیبا گذشته بود حالا پایانش

همراه بشه با خواستگاری که هدیه خانم بی توجه

به نظر پناه دعوتش کرده…

یعنی الان پناه میخواد بره بالا و جلوی چشم کسی

که دوستش نداره چای ببره؟ قطعا نه، حس کردم

شاید برای دوتامون بهتر باشه امشب اینجا نباشیم،

شاید بهتر باشه پناه هم از این مراسم دور کنم…

اصلا شاید حکمت کار هدیه خانم همینه…

– میخوای دور بزنم؟

پناه چشم زیر کرد و با اخم گفت

 

 

l

پناه: منو اینطوری شناختی؟ من آدم جا زدن و

فرار کردن هستم؟ الان جا بزنم که مامانم یه هفته

دیگه دوباره وعده بگیره؟

نگاهی به خونه انداخت و عصبی گفت

پناه: بریم که این فرهاد بی حیای سرخود و ادب

کنم تا اون باشه حد خودشو بدونه… توهم بیا بالا

که کار دارم…

مکثی کرد و خیره شد توی صورتم

پناه: میای؟

مگه میشد نیام ؟

-من هرجا تو بخوای هستم…

توی دلم برای هدیه خانم ناراحت بودم، یکی از

خودش حرف میزنه که بچههاش براش مهم باشن

تو که کلا جز نبودی… کسی در حد یه آب دست

دادن هم ازت کمک نمیخواد حالا فاز آدمای پر

نفوذ و گرفته؟

 

 

راسته که میگن سیس هم میگیری ببین بهت میاد

در حدش هستی یا نه… حسابی کلافه شده بودم و

همراه پناه از ماشین پیاده شدم که گفت

پناه: کمک میکنی چمدون و بیارم؟

– بعد از اینکه مهمونات رفتن خودم میارم

پناه جدی گفت

پناه: مهمون من نیستن، اتفاقا کار دارم

چیزی نگفتم و چمدون و تا جلوی در واحد بردم

که پناه گفت

پناه: از اینجا به بعدش با من

پناه کلید انداخت و در و باز کرد انگار نه انگار که

خبر داره مهمون هست رو به من گفت

پناه: بیا داخل

– نه دیگه مهمون نشسته یه وقت دیگه، به هدیه

خانم سلام برسون

پناه با تعجب برگشت و گفت

پناه: مهمون؟ بیا تو ببینم…

 

 

خب قرار بود تنهاش نذارم، پس یاللَّ گفتم و وارد

خونه شدم…

۷۷۸

پناه نگاهی به جمع انداخت

پناه: سلام به به جمع …

ِمع

تونم که ج

نگاهی به پسر جوونی که نشسته بود انداخت و

دست به سینه شد

پناه: اوو توقع حضور فرهاد جان و نداشتم…

از نوع نگاه و لبخند پسره اصلا خوشم نیومد! یه

خانم تقریبا ۰۵ساله که حدس زدم مادر فرهاده با

لبخند گفت

مادر فرهاد: بفرما داخل عروس گلم…

چی؟ عروس گلش!؟

پناه مسخره وار خندید

پناه: عروس گل؟ با من بودید؟

 

 

l

همه متوجه جو بد شدن…

خانم جوانی گفت: معمولا میگن 1۳نحسه ولی

هدیه خانم گفت به نیت شب اول ماه بهش نگاه

کنیم… هدیه خانم لطف کردن اجازه ورود دادن…

پناه چند قدم جلو رفت و بی توجه به اون دختر

روبه فرهاد گفت

پناه: با هدیه خانم میخوای ازدواج کنی؟

فرهاد متوجه جو متشنج شد سریع ایستاد، ناخداگاه

چند قدم جلو رفتم… یه جورایی انگار حکم

بادیگارد پناه و داشتم باید ازش محافظت میکردم

فرهاد: پـ…

هدیه خانم سریع گفت

هدیه: دخترم متوجه هستی چی میگی؟

پناه روی پاشه چرخید و روبه هدیه خانم گفت

پناه: مامان خانم بریدی، دوختی حالام بفرما تنم

کن… بیا تنم کن ببین این قبا به تن من نمیشه…

چرخید سمت خانواده فرهاد

 

 

l

پناه:واقعا از شما انتظار نداشتم، مگه تو قرن ۲۵

زندگی میکنید که مامانم اگه بفرمایید شماهم

کفشاتون و بپوشید هلک هلک راه بیوفتید؟ فرهاد

مگه من جواب شمارو ندادم؟ مگه حرف نزنیم و

رک نگفتم محاله من و تو ما بشیم؟ اینجا الان

چیکار میکنی؟

به چمدون اشاره کرد

پناه: میبینید که چمدون بدست اومدم من زن

خونگی نیستم از اول عید هم خونه نبودم،اگه

مهمونید قدم توی به روی چشم اما اگه منظوری

غیر از یه مهمونی دوستانه دارید همین الان

تشریف ببرید!

مادر فرهاد با غیض بلند شد و گفت: فکر کرده

نوبرشو آورده… پسر من اشاره کنه ۶۵-۰۵تا

دختر براش صف میکشن… هدیه خانم شماهم

اختیار زندگیتو نداری مارو سنگ رو یخ نکن…

۷۹۵

 

 

l

هدیه خانم به التماس افتاد و با ناراحتی گفت

هدیه: نه توروخدا بفرمایید پناه خستهس یه حرفی

زد حواسش نبود… پناه عذر خواهی کن

پوزخندی زدم، این زن کلا از زندگی عقب بود

انگاری پناه ۰سالشه که بهش میگه عذر خواهی

کن!

پناه: به پسرتون بگید اشاره کنه و با همون ۶۵-۰۵

تا دختری که براش صف میکشن خوش باشه…

مامان شماهم احترام خودتو نگه دار به اندازه کافی

عصبی هستم

فرهاد روبه مادرش کرد و گفت

فرهاد: مامان صبر کن…

و بعد چرخید سمت پناه

فرهاد: ببین پناه این رفتارت اصلا درست نیست

من با علاقه اومدم جلوی اونقدری هم دارم که

بتونم…

 

 

l

پناه منتظر ادامه حرفش نموند و با غیض سمت گل

و شیرینی روی میز رفت و گذاشت توی دست

فرهاد

پناه: گل و شیرینی و ببر برای همون ۶۵-۰۵تا

دختر که برات صف میکشن… علاقهای هم به

شنیدن دوباره حرفات ندارم یادتم باشه تا اطلاع

ثانوی جلوی من پیدات نشه چون در اون صورت

کاملا غیر محترمانه بهت نشون میدم به چه دلیلی

بدون رضایت دختر نباید بری خواستگاری…

مادر و خواهرش منتظر نموندن و با حرص و

بدون خدافظی از خونه خارج شدن فرهاد چند ثانیه

به پناه خیره شد که داشت بشدت عصبیم میکرد…

یه لحظه نگاهش چرخید سمتم، نمیخواستم حرفی

بزنم که باعث بشه مادر پناه به چیزی شک کنه یا

بگه اصلا به تو چه توی جمع خانوادگی ما

هستی…

پس فقط با چشمم به در خروج خیره شدم و دوباره

توی چشم های فرهاد زل زدم… یجورایی با این

 

 

نگاهم بهش هشدار دادم وقت رفتنه… پر حرص

تنهای بهم زد و از خونه خارج شد…

پناه چرخید سمت مامانش

پناه: مامان دستت درد نکنه انقدر سربارم که به

فکر افتادی زودتر ردم کنی؟

پگاه: پناه آورم باش مامان دوست داشته زودتر سر

و سامون بگیری…

محمد که تا الان ساکت بود گفت

محمد: نه پگاه کار حاج خانم اصلا درست نبود…

به من نگاه کرد و ادامه داد

محمد: ما هیچکدوم خبر نداشتیم خیال میکردیم هدیه

خانم رفته جمکران شب اول ماه و اونجا باشه، بعد

میبینیم این برنامه رو چیده…

اینجوری که به من نگاه میکرد نشون میداد

دراصل مخاطب حرفاش من بودم

پناه: مامان ببین ۴ماهه تمام خونه نبودم، سختته یه

خونه مستقل کرایه میکنم دیگه سنم طوری شده

 

 

 

l

انقدری هم توی جامعه بودم که از پس خودم بربیام

مثل شما هم ساده نیستم… دیگه زرنگ شدم، اگه

یه روزی هم کسی رو برای ازدواج قبول کردم

شما میگید مبارکه…

۷۹1

هدیه خانم با گوشه روسری اشک چشمشو پاک

کرد

هدیه خانم: دستت درد نکنه پس من اینجا نقش کدو

رو دارم؟ این همه تر و خشکت کردم که چی بشه؟

هان؟ دستم درد نکنه پس یهو توهم خونهتو جدا

کن…

پناه: چه منطق چرتی چون تر و خشکم کردی تو

باید برای ازدواجم تصمیم بگیری؟ مامان خودتم

میدونی از شما زرنگ تر نباشم بی عرضه تر

نیستم پس این جا نخواه با مظلوم نمایی اشتباهتو

بپوشونی… آرنگ شاهده منه لعنتی وسط راه دلم

 

 

 

l

هزار راه رفت تازه به خیالت این فرهاد اگه پسر

خوبی بود یا به دلم نشسته بود کج بودم بگم بیان

خواستگاری؟ وقتی ردش کردم یعنی این آدم مورد

پسند من نبوده حالا به هر دلیلی من با ۲۹سال سن

یه شوهری میخوام که همه رقمه پشت و پناهم

باشه نه اینکه سر و تهشو سفت بچسبم که در

نره…

دوست نداشتم بیشتر از این توی بحث های

خانوادگیشون حضور داشته باشم مخصوصا اینکه

کلا جنس هدیه خانم باهام نمیخوند و همه این مدت

بهم ثابت شده بود که ارتباط برقرار کردن باهاش

برام سخته…

شاید چون همه جوره شاهد بودم همه چیو سر پناه

آوار کرده بود و برای همین دل خوشی ازش

نداشتم اما متاسفانه همه چیزپشت سر هم و یهویی

اتفاق افتاد و اصلا مجالی برای ترک محیط نبود!

هدیه خانم: دختر چرا پیچیده میکنی میومدی می

نشستی خوشت نیومد جواب رد میدادی…

 

 

پناه با چشمای گرد به مامانش خیره شد… کلافه

دستاشو مشت کرد و پر حرص شروع کرد به راه

رفتن

پناه: وای مامان چی میگی؟

روزش به کوسن مبل رسید و سعی تمام حرصشو

با پرتاب کردن اون به سمت دیوار خالی کنه…

آروم زیر لب گفتم

– پناه آروم باش…

اما انگار هیچکس نشنید

پناه: مامان مگه زمان قدیمه؟ مگه من نمیشناسمش

که بگم تازه ببینم پسند میکنم یا نه…

دستشو هشدار گونه تکون داد

پناه: مامان خوب گوش کن یکبار برای همیشه

میگم یه روزی بخوام ازدواج کنم قبلش انقدری

طرف مقابلمو میشناسم که از کوچیکترین زبان

بدنش و حالت صورتش تا آخر فکرشو بخونم…

من آدم امتحان کردن نیستم با تجربه جلو میرم تا

شکست نخورم!

 

 

دیگه ماجرا خیلی جدی شد و تصمیم گرفتم همین

جا کات بدم و از جمع خداحافظی کنم

– با اجازهتون من میرم…

هدیه خانم از خدا خواسته با عجله گفت

هدیه خانم: تشریف داشتین

پوزخند کمرنگی روی لبم نشست، این حرفش از

هزار تا برو گمشو بدتر بود

۷۹۲

پناه اما جلو اومد و با شرمندگی گفت

پناه: ببخشید تمام برنامهمون بهم خورد… برو

استراحت کن سحر بیدارت میکنم…

بی توجه به احضار شرمندگیش آروم گفتم

– پناه آروم باش استرس برات خوب نیست، و

اینکه گوشیم بازه خواستی حرف بزنیم زنگ

بزن من همیشه در دسترسم…

 

 

صدامو بلند تر کردم و ادامه دادم

– سحر هم ساعت میذارم تو بخواب…

محمد و پگاه هم جلو اومدن

محمد: سحر بیا پیش ما

پگاه: آره داداش بیا ماهم تنهاییم…

– نه ممنون…پگاه روزه نمیگیریا نیام ببینم خیره

سر بازی درآوردی اصلا سحر بیدار نشید

محمد هم که نمیتونه…

محمد: نگران نباش حواسم بهش هست

راستین: عمو من بیام پیشت؟

– نه راستین ۰صبح باید برم بمونه آخر هفته

راستین پاشو با حرص کوبید

راستین: اه دوباره این آخر هفته گفتنای لعنتی

شروع شد

-راستین یکی دو روز استراحت کن که کلاسات

شروع میشه

 

 

راستین بغ کرد اما توجه نکردم چون خودمم بعد

از این همه مدت با عوض شدن برنامه حال

نمیکردم چند روز زمان میبره تا عادت کنه!

پگاه: پس افطار منتظریم…

دوست داشتم زودتر خونه رو ترک کنم نگاه

ناراحت پناه و بدتر از همه نگاه منتظر هدیه خانم

برای اینکه زودتر از خونه خارج شم اذیتم میکرد

– احتمالا برم حسابرسی

محمد با خنده گفت

محمد: نه کفگیر حاجی خورده ته دیگ به قول

راستین تعطیلات تموم نشده دوباره کار تو شروع

شد

– نه پرونده اجباری به ُپستم خورده…

پگاه: من میپزم بودی میای نبودی با اسنپ

میفرستم

دیگه بیشتر از این کش ندادم نمیتونستم بیشتر از

این محیط و تحمل کنم دلم هوای آزاد میخواست

 

 

– حالا باز تا فردا خبر میدم بهت، خودتو توی

زحمت ننداز…

اینو گفتم و با یه خداحافظی نهایی جدا شدم…

پشت فرمون نشستم و قبل از روشن کردن ماشین

شیشه رو کامل پایین کشیدم…

استارت زدم و راه افتادم و به این فکر کردم که

اگه پناه یه دختر تابع خانواده بود چه اتفاقی

میوفتاد؟

آزار دهنده بود، هم نگاه اون پسر، هم فکر به این

موضوع که شاید پناه برعکس عمل میکرد…

به یاد آوردم، از دست گل، و نوع لباس پوشیدنش

و خیلی چیزهای دیگه مشخص بود که از نظر

مالی تو سطح خانوادگی بالایی بودن.

حدس میزنم اینکه هدیه خانم اصرار به این ازدواج

داشت میتونست همین شرایط مالی باشه و این

نشون میداد سر محمد هنوز درس عبرت نگرفته…

امشب همه جوره حق با پناه بود داشتن فامیل بی

فکر خسته کنندهست حالا اگه مادر آدم بی سیاست

 

 

l

و بی برنامه باشه قطعا میتونه باعث عصبانیت

بشه…

زیر لب خداروشکر کردم که پناه جسوره و قرار

نیست یه جورایی با پگاه دوم روبهرو بشم!

۷۹۳

تماس ولگا رو با پیام رد کردم، تا سرمو سمت

مانتیور بردم مجدد گوشی زنگ خورد اینبار

مجبور بودم خاموش کنم اما سرعت عمل ولگا

بیشتر بود و سریع پیام داد

ولگا: آدم عاقل کار نداشتم عمرا زنگ میزدم

جواب بده حوصلهتو ندارم…

خودم تماس گرفتم که بدون سلام گفت

ولگا: برو اینستاتو چک کن…

وقتی دیدم شعور نداره منم بدون هیچ صحبتی قطع

کردم

 

 

یکم سرعت اینترنت اینجا دچار مشکل شده بود اگه

به وای فای شرکت وصل میشدم خیلی سرعت

بیشتر میشد اما خطرناک بود…

به زور وصل شدم و حالا داشتم حیرت زده به

گوشی نگاه میکردم!

باید این چیزی که میدیدم و باور میکردم یا به

شوخی مسخره بخاطره حسایت دیروز من از پناه

بود؟

به ویو پست نگاه کردم، نه این دیگه شوخی

نیست… خواستم کامنت های پست و باز کنم که

ولگا زنگ زد

ولگا: آرنگ دیدی؟ از صبح یه نفر دشمنی کرده

پست پناه و از پیجش برداشته میگن خیلی براش بد

میشه چون صدای راستین هم ِدسیبل (واحد صوت)

صدای پناه نیست و یجورایی تک خوانی محسوب

میشه، پناه میگه بدون شک ممنوع الکار بشه البته

متین گفته حلش میکنم ولی فعلا از یکی از

 

 

برنامههاش زنگ زدن گفتن چند روز بدون پناه

بره ضبط… پناه سکته نکنه خوبه!

از کل حرفای ولگا هیچی نفهمیدم، من جلوی

چشمم فقط اون حجم از ویو بود که نشون میداد

هزاران نفر صدای پناه و شنیدن

– زبون به دهن بگیر… من به شما دیوانهها گفتم

پخش نکنید… احمقا، دیوانه ها الان حالا خوده

وزیر هم بیاد پا کار نمیشه جمعش کرد! لعنتی

همه صداشو شنیدن…

ولگا با ترید گفت

ولگا: توهم فکر ممنوع الکار شدنی؟

پوزخندی زدم

-من نگران صدایی هستم که همه شنیدن… چرا

باید صداش و اونم با اون حجم از عشوه روکسی

بشنوه؟گند زدین چند بار گفتم آدم باشین ؟

ولگا عصبی غرید

ولگا: بیلیاقت، چی داری میگی؟

 

 

– ولگا تو ساکت شو خودت متهم ردیف دومی…

صدای پناه اومد که متوجه شدم گوشی روی

اسپیکره

پناه: الان متهم ردیف اول منم ؟ واقعا که آرنگ

روزه بردتت سر من خالی نکن!

۷۹4

از اینکه پناه هم اونجا بود و بدتر از همه برای من

نقش طلبکار و بازی میکرد عصبی شدم، این

رفتارش جا برای بخشش نذاشته بود حرصی گفتم

– الان میام متهم و غیر متهم و برات روشن

میکنم…

پناه: من که الان دارم میرم این رسوم متحجرانه و

پوسیده رو بشکافم و کنار بزنم دهن اونی که این

فیلم و بدون اجازه پخش کرده جر بدم بعد خدمت

تو و با اون افکار مزخرفت هم میرسم…

 

 

صدام به حدی بلند بود که حتی گوش های خودم

بسته شد فقط عصبی و بلند گفتم

– نبینمت…

بدون توجه به استاد قلیپور، مسعود و بقیه بچه ها

که با تعجب نگام میکردن بلند شدم کیف و برداشتم

استاد قلی پور پی به نیتم برد و سریع جلو اومد

استاد قلی پور: کجا ارنگ؟

– باید برم

استاد قلی پور آروم گفت

استاد قلی پور: پرونده سنگینه الان میگن توهم

همدست بودی یا اطلاعات بیرون بردی تا شب

وایستا بعد که بررسی ها و ثبتهارو انجام دادن

برو…

از شدت عصبانیت و فشاری که روم بود سرم تیر

می کشید

– غلط میکنه هرکی بگه من همدستم، منی که

خودم…

 

 

استاد قلی پور پرید وسط حرفم

استاد قلی پور: میدونم تو پاکدست ترین

سرحسابرس این شهری جزو ده نفر برتری…

اما من منظورم این نبود خواستم بگم من که از

اول پای کار لو دادن این شرکت بودم پس شک

بهم بی معنی بود

بدون توجه به استاد بلند شدم باید از این شرکت

برم، از دراتاق خارج شدم که سرباز جلوم قرار

گرفت

سرباز:کجا مهندس؟

حوصله سر و کله زدن با احدی و نداشتم

– ارتباطی داره؟

سرباز : جناب سرهنگ ایشون میخوان از

ساختمون اداری خارج شن…

سرهنگ سریع خودشو رسوند

سرهنگ: کجا به سلامتی؟ بفرمایید تا جمعبندی

کسی حق خروج نداره…

 

 

صدام بلند شد

– چی میگی شما؟؟؟کار واجب دارم!

۷۹5

سرهنگ با دست ضربه آرومی به قفسه سینهام زد

سرهنگ: صداتو بیار پایین…

چرخید سمت سرباز

سرهنگ: برگرده اتاقش اگه برنگشت و مقاومت

کرد بهش دسبند بزن بنداز داخل یه اتاق خالی…

فکر کرده شهر ِهرته اینجا کاروان سرای عباس

قلی نیست که هرکی هر لحظه دوست داشت بره و

بیاد…

پوزخندی زدم، چی داشت میگفت؟ برعکس میل

با طنیم و قوانینی که برای خودم داشتم الان دوست

داشتم یه مشت توی صورت این مرتیکه بزنم تا

بفهمه وقتی تمام وجودم بیرون از این ساختمونه

حق نداره منو اینجا نگه داره… شایدم این مشت

باعث بشه دندوناشو جای ناهار و شام هضم کنه…

 

 

قبل از اینکه حرفی بزنم استاد قلی پور جلو اومد

استاد قلی پور: چیشده سعیدی کیا؟ نیروی من

اراذل اوباش نیست که صداتو روشون بلند کنی،

اول ببین با چه مردی داری صحبت میکنی بعد

رگت بیرون بزنه، کم این شرکت جار و جنجال

نداره…

سرهنگ: به نیروی خودت بگو، طرف یه خط

قانون سرش نمیشه میخواد همه سیستمهای امنیتی

و رد میکنه…

بلند غریدم

– واسه من حرف از قانون نزن…

استاد قلی پور با عصبانیت گفت

استاد قلی پور: بسه برو داخل آرنگ، مسعود بیا

اینو ببر اتاق مدیر مالی یه دونه عاقل بود اونم

هوای مسموم اینجا به کلهش خورد قاطی کرد…

مسعود که تا الان متعجب نگاهم میکرد سریع جلو

اومد خواستم حرفی بزنم که مسعود با دستش

 

 

دهنمو گرفت و کشون کشون منو تا اتاق مدیر مالی

برد

مسعود: یه لیوان آب بیارید…

خودمو از دستش بیرون کشیدم و شروع کردم به

قدم زدن… دلم میخواست هرجور شده از از این

شرکت نفرین شده برم بیرون و به حساب ولگا و

پناه برسم…

مسعود: هرکی هر ُگهی خوردن به من ربطی

نداره…

با عصبانیت پروندهای که روی میز بود و پرت

کردم زمین و غریدم

– گوه و تو خوردی که با اطرافیان من با بی

نزاکتی تمام حرف میزنی، دهن نجستو آب

بکش… الانم جای اینجا وایستادن برو اون

روانیهای بیرون و راضی کن من باید از این

خراب شده برم بیرون…

مسعود هم صداشو برد بالا

 

 

مسعود: چته تو؟ بشین سر جات ببینم انگاری خبر

نداری ما ننه بابامون هم بمیرن توی این شرایط

نمیتونیم از در خارج شیم… فعلا بمون کارای

توروهم من هندل میکنمولی آروم شو زودتر بیا که

کار داریم

مسعود رفت جلوی در یهو برگشت و گفت

مسعود: میخوای داد و فریاد راه بندازی اصلا نیا

خودم انجام میدم…

کلافه پرونده هارو روی میز گذاشتم و غریدم

– مسعود من اعصاب ندارم برو بیرون نبینمت!

۷۹6

بحث یه فیلم نبود صحبت من سر حرف گوش

ندادن اینا بود چرا باید فیلم ناز و عشوهی پناه و

خوندنشو همه ببینن؟

 

 

اون صدای دلبرانه میتونه همرو تحت تاثیر قرار

بده!

لعنت به من که انقدر بی عرضهام که اطرافیانم

ذره ای برای حرفم ارزش قائل نمیشن…

شاید اگه الان میرفتم و با پناه بحث میکردم خیلی

بهتر بود اما اینجا زندانی شدنم باعث شد بیشتر

خودخوری کنم و فکرهای مسمومی به سرم

بزنه…

به لیوان آب خیره شدم، اینو الان آورده من آروم

شم؟ روزهام و بشکنم و با یه لیوان آب خودمو به

آرامش دعوت کنم؟

مگه یه گودال آتیش و با یه لیوان آب میشه خاموش

کرد ؟

تنها خواسته ام الان اینه که گوشی پناه وخورد کنم

یه نوکیای ساده بدم دستش تا دیگه هوس نکنه

بخونه و پست و استوری بذاره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x