متعجب میپرسم:
– واقعاً؟
– چی واقعاً؟
– سید علیرضا حافظ قرآنه؟
مامان چپ چپ نگاهم میکند و میایستد.
– همهی آدم و عالم میدونن، بعدم، من چی میگم، تو چی میگی؟
سمت در میرود و میگوید:
– نری باشگاهها لیلیان، اولاً که زشته جلوی آقاسید، این بندهی خدا با سیدامیررضای خدا بیامرز فرق داره.
در ثانی، قراره برای اون طفل معصوم مادری کنی مثلاً نه اینکه بذاریش اینور اونور و بری دنبال کار خودت.
ناراحت شدهام که ابرو در هم میکشم و جواب میدهم:
– مامانجان، نگهش میدارم، بالاخره حاج خانومم هست، درضمن حتی اگر بچهی خودمم بود قرار نبود که بیست و چهارساعت شبانه روزم رو وقفش کنم!
میچرخد و چنان تیز نگاهم میکند که میترسم و میتوپد:
– میخوای براش بشی نامادری سیندرلا؟
ار حرفش خندهام میگیرد، میایستم و سمتش میروم و دست دور گردنش حلقه میکنم و گونهاش را محکم میبوسم و میگویم:
– من همچین حرفی زدم لعیاجون؟
برایم پشت چشم نازک میکند و من میگویم:
– ریشهی سفید موهات در اومده مامان، چرا رنگ نکردی؟
آه میکشد:
– دل و دماغ نداشتیم که این مدت.
من هم نداشتم و ندارم اما با فکر سوالی که درمورد ابروهایم پرسیدهبود میگویم:
– بریم آرایشگاه؟
باورش نمیشود من هستم که این حرف را زدم و اینبار گل از گلش میشکفد و او صورتم را محکم میبوسد.
– بریم دردت به جونم، بریم. چه عجب بالاخره داری به خودت میای
رو به زن آرایشگر میگویم:
– لطفاً فقط مرتبشون کنید، خیلی کوتاه یا نازک نشه.
متعجب میگوید:
– آخه خیلی پرپشته خوشگل خانوم، بذار یه کم تغییر کنی.
مطمئن میگویم:
– نه ممنونم.
مامان میگوید:
– کاش یه رنگ هم روی موهات میذاشتی.
جواب میدهم:
– نه مامان، نمیخوام.
کارمان که تمام میشود، مامان به خانه میرود و من سمت مرکز خرید.
طبقهی اول پاساژ چشمم به آتلیه میافتد و فکری در سرم جرقه میزند.
داخل میروم و با دختر جوان هماهنگ میشوم.
بعد سمت بوتیکهایی که لباس مردانه دارند پا کج میکنم.
نه سایزش را میدانم و نه سلیقهاش را میشناسم اما آنقدر گشتهام که پاهایم از خستگی درد گرفته.
پیراهن آبی روشن و ژیلهی طوسی را انتخاب کردهام و فروشنده برایم کادوپیچشان میکند و در پاکتی ساده میگذارد.
نگاهی به ساعت گوشیام میاندازم، این ساعت از روز را در حجره است.
مرددم بین اینکه به خانهی حاجسیدمیرحسن بروم و منتظر بمانم یا یک راست به بازار فرش فروشها بروم.
دست برای تاکسیای تکان میدهم.
– دربست.
– کجا میری آبجی؟
– بازار فرش.
از اینکه تک به تک خیابانها که هیچ، حتی سنگ فرشهای این شهر هم برایم یادآور خاطرات کوتاه اما خوشم با امیررضاست، بغض در گلویم مینشیند.
با کمی پرس و جو حجرهشان را پیدا میکنم.
سمتش میروم و از طرز بعضی نگاهها معذب میشوم و نگاهی به سر تا پای خودم میاندازم.
داخل میشوم.
از جایی که ایستادهام میبینمش که انتها ایستاده و پشت به در است.
تصورم از حجره مغازهای نه چندان بزرگ و قدیمی بود اما اینجا هم بزرگ است و هم به سبک مدرنی بازسازی شده.
نگاه حاج سید میرحسن متوجهم میشود و وقتی میگوید:
– بهبه سلام عروس گلم، خوش اومدی باباجان، منور کردی.
قامت چهارشانهی او هم سمتم میچرخد و از همینجا هم میتوانم بالا پریدن ابروهایش را ببینم.
جلو میروم و به پدرش دست میدهم و احوالپرسی میکنم.
سید علیرضا مشتریها را به دست پسری که مجتبی صدایش میزند میسپارد و سمتم قدم برمیدارد.
سلام میکنم و کوتاه جواب میدهد.
میفهمم که نگاه پدرش بین دستهای ماست که در یکدیگر قرار نمیگیرد.
میپرسد:
– چرا اومدی اینجا؟
جا میخورم و حقیقتاً کمی ناراحت میشوم، انتظار این استقبال سرد را نداشتم.
از چهرهاش و نگاهی که بین صورتم و موهای یکطرفه ریخته در پیشانی و صورتم جابهجا میشود، کم و بیش علت نارضایتیاش بابت آمدنم را میفهمم.
زیر نگاه حاج سید میرحسن که خودش را مشغول نشان میدهد اما حواسش پیِ ماست، معذبم و نمیتوانم چیزی بگویم و فقط اشارهای به پاکتِ در دستم میکنم و میگویم:
– این برای شماست.
مبارکتون باشه.
پاکت را با مکث میگیرد و کنجکاو نگاهم میکند.
– ممنونم.
لبخندی کمرنگ میزنم و میگویم:
– با اجازه من میرم.
پدرش م
– بشین لیلیانجان.
علی بابا، باز کن ببینم عرو
سیدعلیرضا با گوشهی چشم نگاهم میکند و کادوها را باز میکند.
لبخند برای لحظهای کوتاه روی صورتش میآید و فوراً هم میرود.
سمتم میچرخد و بدون انعطاف در لحنش میگوید:
– افتادی توی زحمت. مرسی.
– خواهش میکنم، امیدوارم خوشتون بیاد.
پدرش جواب میدهد و میگوید:
– به این قشنگی، چرا خوشش نیاد؟
دیگه باید رخت سیاه رو از تنش دربیاره.
خصوصاً که قراره شازده پسرش هم بیاره خونه.
چشمِ آرامی میگوید و رو سمتم میکند.
– میخوای بری خونه میرسونمت.
حاج سید میرحسن ابرو در هم میکشد و خطاب به سیدعلیرضا میگوید:
– چی چیو میرسونمت؟ سر ظهره.
میگم مجتبی بره دیزی بگیره دور هم میخوریم.
مشخص است که از پیشنهاد پدرش ناراضیست و هنوز فرصت نکرده اعتراضی بکند که حاج سید میرحسن میگوید:
– اصلاً چرا مجتبی؟ خودت برو بگیر.
متعجب لب میزند:
– باباجان چرا برم؟ زنگ بزنم میارن خودشون.
اما سمت در اشاره میکند و میگوید:
– خودت برو، بگو مخلفات و همه چی هم سفارشی بذاره که عروس گلم برای اولین بار اومده اینجا.
لبخندی به مهربانی پدرانهاش میزنم و سیدعلیرضا باری دیگر نگاهی کوتاه مهمانم میکند و بعد میرود.
به محض رفتنش، حاج سید میرحسن تسبیحی که در دست دارد را روی میزش میگذارد و برایم صندلیای جلو میکشد و میگوید:
– حالا که شوهرتو فرستادم پی نخود سیاه، بیا بشین دو کلوم با هم اختلاط کنیم.
اطاعت میکنم و او میگوید:
– دستت دردنکنه دخترم، اومدی اینجا زحمت کشیدی کادو خریدی فقط میخواستم بگم، از علی به دل نگیر.
لبخندی کوتاه میزنم.
– نه خب، به دل که نمیگیرم فقط
حرفم را میبرد.
– چرا بابا، چرا، به دل میگیری.
آدمیزاده دیگه، مگه میشه ناراحت نشی؟
ازدواج شما یهویی شد.
خوب همدیگرو نمیشناسید، اینارو دارم بهت میگم، واس خاطر اینکه پسرمو میشناسم، میدونم دیر اُخت میگیره.
دلش صاف صافهها، منتها برعکس امیررضای خدابیامرز، اخلاقش تنده، زبونشم گاهی نیش داره اما اگر چیزی گفت، به دل نگیر، بهخاطر زندگیتون.
میدونم سخته میدونم زخم زبون کم نشنیدی اما خانومی کن و
میان حرفش میگویم:
– خیالتون راحت باشه، چشم.
با چشمهایی که ماههاست غم مهمانشان شده نگاهم میکند و لب میزدند:
– چشمت بیبلا دخترم.
نفسی میگیرد و میگوید:
– یه چیزی بهت میگم، بین خودمون بمونه.
منتظر نگاهش میکنم و با آه میگوید:
– تازه چهلم امیررضا شدهبود، یکی از همسایهها در زد و اومد تو نشست.
هی این پا و اون پا کرد، هی مِن و مِن کرد و آخر صاف صاف تو چشمای خیسِ اشک و داغدیدهی من و معصومه نگاه کرد و گفت:
– غرض از مزاحمت، میخواستم عروستونو خواستگاری کنم.
من دیدم که معصومه چهطور آتیش گرفت و لب نزد باباجان.
نرگس خدا رحمت کرده هم که دکترا گفتهبودن مرگ مغزی شده و ازش قطع امید کردن.
معصومه اون شب انقدر ناراحت بود و جلز ولز کرد که طاقت نیاورد و به علیرضا گفت زن برادرت جوونه، خوش بر و روئه، گفت عروس ما شدی و کاش بشه عروسمون بمونی.
گفت اگه علی پا پیش بذاره، تا عمر داره با هر نفسش از خدا براش عاقببهخیری میخواد.
علیرضا فقط برگشت گفت زنداداش صداش میکنم، زنم هنوز زندهست، هنوز رخت سیاهِ عزای امیر رو از تنمون در نیاوردیم.
حقیقتاً دروغ چرا، من فکرشم نمیکردم علیرضا راضی بشه، سوءتفاهم نشهها دختر گلم، کی از تو بهتر، منظورم به اون همه علاقه و محبتش نسبت به نرگسه.
سر پایین انداختهام و لب میزنم:
– متوجهم حاجآقا.
ادامه میدهد:
– منظورم اینه که، نمیدونم علیرضا به خاطر حرف مادرش بود که اومد خواستگاریات، یا بهخاطر بچهاش بود یا برا اینکه زنداداش جوونش نشه زن یه غریبه اما هرچی که بود لیلیان جان، خودت بهتر از من میدونی که یه ازدواج با عشق و علاقه نبوده، از جانب هیچکدومتون.
حالاام میدونم گفتن این حرفا چیز جالبی نیست، علت هرچی که بوده مهم الانه.
ازدواجم که به عشق و علاقه و شور و حال قبلش نیست، به اینه که زن و شوهر بعدش همدیگرو بخوان، بعدش پای هم بمونن و پیر شن.
بازم میگم ازش دلخور نشو، جفتتون وقت میخواید تا خودتونو تو این زندگی جدید پیدا کنید و همدیگرو دوست داشته باشید و یهو به خودتون بیاید ببینید زندگی بدون اون یکی نشدنیه.
منظور حرفامو گرفتی بابا؟
سر بالا میآورم و میگویم:
– بله حاجآقا.
او علت اصلی اینکه پسرش پا به آن خواستگاری عجیب و غریب را گذاشت، نمیداند.
هیچکس جز من و لهراسب و سیدعلیرضا نمیداند.
بهقول برادرم، دمش گرم که مردانگی کردهبود و بهخاطر اینکه بیوهی برادرش در دوران عقد بند را به آب دادهبود پا پیش گذاشت و آبروی پدرم را خرید.
نمیدانم، خودم هم گیج شدهام، شاید فقط همین بوده و شاید مادری هم برای نوزادش میخواسته.
اما تنها چیزی که حالا از آن مطمئنم حرفهای حاج سید میرحسن است، اینکه از حالا به بعدش مهم است.
خیلی قشنگه