رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۱

4.5
(59)

 

 

 

 

 

پونه با نگاهی به چشمان او که با اطمینان پلک روی هم گذاشت، تسلیم شد و پر غیظ از کنار خاله حاجی عبور کرد و به طرف اتاقش گام برداشت.

 

رنگ خاله حاجی پریده بود و همگی هنوز در بهت اتفاقات افتاده فرو رفته بودند. نفسی گرفت و با نگاهی محکم و صدایی پر صلابت رو به همگی گفت:

 

-حرف های پونه در مورد مروارید رو کاملا قبول دارم. حرف حق جواب نداره! به همین خاطره که جلوی پونه رو نگرفتم تا همه چیز رو بگه و همگی تون به خودتون بیاید. از این لحظه به بعد تیکه، متلک، توهین، و یا هر حرفی رو راجع به مروارید بشنوم و یا ببینم به هیچ عنوان کوتاه نمیام و ازش نمی گذرم. تا به امروز کافی بوده هر رفتاری کردید. مروارید زن منه، توهین و اذیت کردنش همگی به من بر می گرده. انگار که منو آماج حمله های بی دلیل و مدرکتون قرار می دید. صبر منم حدی داره، اگه یکبار دیگه موردی این چنینی از کسی ببینم نتیجه شو خودش می بینه و نیازی نیست که توضیح بدم چه کارهایی ازم بر میاد.

 

به سمت خاله حاجی برگشت و محکم تر از قبل گفت:

 

-و شما خاله حاجی، با تمام احترامی که براتون قائلم اگه یکبار دیگه ببینم نسبت به مروارید جبهه گرفتید کاری که نباید رو انجام میدم. امیدوارم متوجه منظورم شده باشید.

 

خاله حاجی هنوز رنگ پریده به نظر می رسید و در مقابل حرف هایش بدون هیچگونه حرفی عقب گرد کرد و با برداشتن چادر و کیفش از درب خانه بیرون زد.

 

همسرش هم پشت سرش بیرون رفت و حالا او در میان جمع خانوادگی شان با دستانی مشت شده ایستاده بود. از گوشه ی چشم متوجه آوار شدن اشرف بانو روی مبل شد، اما نگاهش را به حاج حسینی داد که می توانست دانه های عرق را روی پیشانی اش ببیند.

 

باید با حاج حسین حرف می زد. باید می فهمید با مروارید در چه موردی حرف می زدند که خاله حاجی متوجه موضوع ازدواج مروارید شده بود. با به یاد آوردن چشمان قرمز شده مروارید مقابل پدرش رفت و طوری که فقط خود حاج حسین بشنود گفت:

 

-باید حرف بزنیم حاج بابا، همین الان.

 

حاج حسین نگاهش نکرد و با فشردن تسبیح در میان انگشتانش به سمت اتاقشان گام برداشت و او هم پشت سرش روانه شد. به محض بسته شدن درب پرسید:

 

-خودتون سوال منو می تونید از تو چشمام بخونید حاج بابا.

 

حاج حسین به سمتش نچرخید، اما متوجه بود که دارد دکمه های یقه اش را باز می کند.

 

-بذار برای فردا پارسا.

 

مصر جلو رفت:

 

-هر موضوعی که مربوط به مروارید بشه، حق منه بدونم در چه مورده و چی باعث این آشفتگی ها شده.

 

دست حاج حسین روی گردنش نشست:

 

-امشب زمان مناسبی برای توضیح دادن این آشفته بازار نیست.

 

قدمی به جلو برداشت:

 

-هست حاج بابا، می دونید که بدون شنیدن توضیح از این اتاق تکون نمی خورم.

 

 

 

 

-پارسا …

 

حرف حاجی را در نیمه قطع کرد:

 

-حاج بابا کی بهتون زنگ زد که مروارید رو خواستید بیاد بالکن؟ چیشد؟ چه اتفاقی افتاد که باعث گریه مروارید شده بود؟

 

حاج حسین به سمتش چرخید و با نگاهی پر معنا پرسید:

 

-برات مهمه؟

 

سوال حاج حسین ابهام داشت. ابهامی که می توانست تمام وجه هایش را حدس بزند، اما کلی پاسخ داد:

 

-بله برام مهمه بدونم چی اتفاقی باعث شده خانوادم این جوری …

 

-مروارید رو میگم، مروارید برات مهمه؟

 

سکوت کرد و خیره نگاه پر مفهوم حاج حسین شد که با قدم های آرام نزدیکش آمد و مقابلش ایستاد:

 

-جواب سوالمو بده، مروارید برات مهمه پارسا؟

 

قرار نبود بشود، اما مهم شده بود.

 

-هست حاج بابا، مروارید زن منه، پس هر چی مربوط به اون میشه به منم مربوطه.

 

-زنته ولی تا چند ماه دیگه نیست، فراموش کردی؟

 

ابروانش در هم شکست:

 

-من کاری به چند ماه دیگه ندارم، تنها چیزی که مهمه حال الان اون دختر و اتفاقیه که افتاده.

 

حاج بابا با همان نگاه پر مفهوم کمی فاصله گرفت:

 

-خودتو قاطی این مسائل نکن که بعد ها نتونی دل بکنی، هر چه کمتر بدونی به نفع خودته.

 

نفع خودش را نمی خواست و تنها دلیل پریشانی مروارید برایش اهمیت داشت. کلافه گفت:

 

-چرا منو سر می دوونی حاج بابا، رک و راست بهم بگید چی شده.

 

-هر چی که شده باشه به تو مربوط نیست پارسا، چرا نمی خوای بفهمی.

 

با دو قدم مقابل حاج حسین ایستاد و محکم گفت:

 

-هست، زمانی که دست مروارید رو گرفتی و با من سر سفره عقد نشوندی باعث شد خیلی از مسائل مربوط به زندگی مروارید به من ربط پیدا کنه. هر چند به مدت اندک، ولی تا زمانی که اسمش تو شناسناممه و اسمم تو شناسنامشه قانون میگه ما زن و شوهریم و کوچکترین اتفاقی بیفته به من و اون مربوطه و باید در جریان قرار بگیریم.

 

حاج حسین در کمال بی رحمی گفت:

 

-من طبق قانون تو عمل نمی کنم پارسا، همون اول هم گفتم برای من مهمه فقط اسمت بیاد روی اسم مروارید و لاغیر.

 

-حاج بابا …

 

دست حاج بابا بالا رفت و جلوی حرف زدنش را گرفت:

 

-باشه بهت میگم چه اتفاقی باعث شده که امشب این جوری تموم بشه، ولی…

 

 

 

 

با جدیت اضافه نمود:

 

-ولی حق دخالت کردن رو نداری پارسا، خودم حلش می کنم.

 

جبهه گیری حاج حسین به مذاقش خوش نمی آمد، ولی با اندکی سکوت می توانست به حقیقت پی ببرد و بعد وارد جریان شود. حاج حسین که سکوتش را دید با نفس عمیقی به سمت صندلی موجود در اتاق رفت و گفت:

 

-خسرو، شوهر سابق مروارید دنبال پوله، میگه مروارید بهش بدهی ای داره که صاف نشده. امروز برای چندمین بار زنگ زده که پولمو می خوام. منم مروارید رو کشوندم بالکن و جریان رو ازش پرسیدم. اینکه چقدر بدهی داره و خسرو دروغ میگه یا نه.

 

سکوت لحظه ای حاج بابا را شکست:

 

-خب بقیه ش؟

 

-مروارید میگه هر چقدر بدهی داشته پرداخت شده و خسرو دروغ میگه، چون بوی پول به مشامش خورده داره دم تکون میده.

 

مطمئن گفت:

 

-شماره خسرو رو بهم بدید خودم باهاش تسویه حساب می کنم.

 

حاج حسین پر اخم نگاهش کرد:

 

-بدهی ای وجود نداره که تسویه کنی. خسرو داره دم تکون میده که یه چیزی ازمون بکنه، وگرنه من تمام بدهی ای که مروارید بهش داشت رو پرداخت کردم تا دست از سر این دختر برداره.

 

-باشه، تسویه حساب نداریم. ولی می خوام باهاش حرف بزنم که مزاحم نشه. کار دیگه ای نمی کنم.

 

-بهت گفتم حق دخالت نداری پارسا.

 

بی توجه گفت:

 

-فقط همین موضوع باعث گریه مروارید شده بود؟

 

سکوت حاج بابا را بر نتابید که دستانش را میان موهایش فرستاد و درمانده گفت:

 

-حاج بابا این جوری نگام نکنید، به والله حقمه بدونم جریان از چه قراره و اجازه ندم چیزی روان خانوادمو بهم بریزه. مروارید هم جزئی از خانواده ما شده. من نمی تونم بی خیال طی کنم و بگم هر چی که اتفاق افتاد به من مربوط نیست. وجدانم چنین اجازه ای رو به من نمیده حاج بابا.

 

-احساست چی؟

 

 

 

-چه احساسی؟

 

حاج بابا تا نزدیکی اش پیش آمد:

 

-مواظب احساس خودت و احساس دست نخورده اون دختر باش پارسا. وابسته خودت نکنش. تویی که مثل شوهر قبلیش موقتی هستی و قراردادی، نمی تونی مثل یک شوهر تمام عیار و همه چی تموم رفتار کنی.

 

حاج حسین اخمی بر چهره اش نشست و دستش را روی شانه او گذاشت:

 

-مروارید با احساسش با خسرو ازدواج نکرده بود، اما ضربه بدی خورد، با تو هم با احساسش ازدواج نکرده، ولی نمی خوام طوری به خودت وابسته و علاقه مندش کنی که نتونه دل بکنه. اون دختر دیگه تاب و تحمل شکست بزرگتری رو نداره. باید بتونه روی پاهای خودش بایسته، باید بتونه بهترین زندگی رو برای خودش دست و پا کنه. من تا به امروز نتونستم چیزی که می خواد رو بهش بدم. نمونه ش رو امشب دیدی. تو این چند ماه هم دیدی. همه نسبت بهش رفتار نامناسبی دارند، سرد برخورد میکنند طوری که انگار یه موجود اضافه س.

 

حاج حسین سر پایین انداخت و او لب گزید:

 

-من اشتباه کردم. نباید طبقه ششم رو به نام مروارید می کردم. باید یه خونه مستقل از خودمون براش تهیه کنم تا بعد طلاق تحت فشار نباشه، طعنه های این و اونو نشونه، بتونه برای خودش زندگی خوبی رو تشکیل بده. من موظفم که این کار رو در حقش بکنم. به همین خاطر نمی خوام که با توجه های بی مورد و فقط از سر دلسوزی باعث بشی اون دختر پیش خودش فکرهایی که نباید رو تو سرش راه بده. نمی خوام بهت علاقه مند بشه چون تو مردی نیستی که بعد آیه و اتفاقاتی که از سر گذروندی بتونی براش یه مرد کامل باشی.

 

می توانست شکسته شدن صدای حاج حسین را درک کند:

 

-کسی نیستی که تمامت رو بدی به مروارید و بگی من پشتشم. تو هنوز تو گذشته خودت اسیری پارسا. پس حق دخالت تو زندگی مروارید رو نداری. تنها کسی که می تونه برای اون دختر تصمیم بگیره خودم هستم و خودش. اگه امشب اجازه دادم رو به روی همه ازش دفاع کنی و سکوت کردم به این خاطر بود تو این مدت باقی مونده بتونه کمی در آرامش زندگی کنه، وگرنه من خودم همه جوره پشتشم و نیازی نیست تو خودتو درگیر این مسائل کنی. چون می دونم برای خودتم سخته پذیرفتنش و الان فقط و فقط از سر احساس مسئولیت و عذاب وجدانی که ممکنه گریبان گیرت بشه پشت اون دختر دراومدی. می دونم احساس عشق واقعی به مروارید نداری و هنوز نتونستی آیه رو فراموش کنی. پس بهتره طبق قرارمون فقط اسمت روی اسم مروارید باشه و کاری به باقی ماجرا نداشته باشی پارسا.

 

طوری تحت آماج حرف های بی رحمانه حاج حسین قرار گرفته بود که نفس در سینه اش حبس شده و مغزش آلارم می داد.

 

-حاج بابا …

 

حاج حسین  بی توجه به ویرانه ای که ساخته بود حرفش را در نیمه قطع کرد:

 

-برو خونه خودت و فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده و از فردا مثل همیشه برو سر کارت. امشب سراغ مروارید هم نرو. خودش تنهایی می تونه از پس اتفاق امشب بر بیاد ولی اگه بری ممکنه طبق چیزی که گفتم اونو بی مورد وابسته خودت و حمایت هات کنی. حمایت هایی که تا چند ماه دیگه دووم نداره و فقط باعث ضربه سختی به اون دختر میشه نه کمک کردن بهش. خوب به حرفام فکر کن پارسا. من قصد دشمنی با تویی که جونم به نفست بنده رو ندارم، فقط دارم از بیرون به این قضیه نگاه می کنم و منطقی حرکت می کنم. از تو هم همین توقع رو دارم پارسا. پس نا امیدم نکن.

 

حاج حسین از مقابل اویی که به مانند مجسمه ایستاده بود گذشت و با شب بخیری که گفت حکم خروج او را داد. قبل از رفتن برگشت و نگاه عمیقی روانه پدرش کرد که پشت به او در حال تعویض لباس بود.

 

بدون حرف اتاق را ترک کرد و از خانه بیرون زد. زمانی به خود آمد که میان پذیرایی منزلی که متعلق به او و مروارید بود ایستاده و به در و دیوار می نگریست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

مثل همیشه خوب و عالی و البته به موقع.🤗

Fateme
7 ماه قبل

رمان و نخوندم ولی وادفاک چرا کاور رمان عکس اون پسره تو بچه مهندسه؟/:
کاش عوض کنید کاورو

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x