رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰

4.6
(19)

 

 

 

ناخودآگاه ایستادم و دستی به دامنم کشیده و صافش کردم.

پارسا …

نام مردی که همسرم شده بود، در ذهنم مرور شد و چشم به قامتش دوختم.

کت و شلوار دامادی هنوز تنش بود و تا حدودی آشفته به نظر می رسید.

 

نگاهش ثابت بود، اما نه به سمتی که من ایستاده بودم. نگاهش خیره به پایین و مقابل پایش بود و به لحظه نکشید، صدایش در فضای بینمان طنین انداخت.

 

-ببخشید بابت حضور یکبارم، یه کار کوچیک دارم، شما راحت باشید.

 

قبل از اینکه منتظر عکس العمل یا حرفی از جانب من بماند، سریع به طرف راهروی انتهای سالن قدم برداشت.

 

ببخشمش؟!

پوزخند زدم و دوباره روی کاناپه نشستم.

خانهِ خودش بود و از من عذر می خواست!

 

دستی میان موهایم کشیدم، اما با گیر کردن انگشتانم داخل موهایم، یادم آمد که هنوز از شر سنجاق هایی که موهایم راه در برگرفته اند، رهایی نیافته ام.

 

پوفی از سر کلافگی کشیدم.

به یک دوش و کمک یک نفر برای درآوردن لباس احتیاج داشتم.

اما به احتمال زیاد، باید خودم از پس کارهایم بر می آمدم.

 

سر بالا آوردم و نگاهم را در سالن چرخاندم.

طبقه بالا معماری متفاوت تری نسبت به طبقه پایین داشت و توسط پله هایی که در گوشه ای از سالن طبقه پایین قرار داشت، جدا شده بود.

 

طبقه بالا، یک مزیت بزرگ داشت.

از پله ها که به سمت بالا می آمدی، مستقیم وارد طبقه دوم نمی شدی و دربی بزرگ که رو به سالن باز می‌شد طبقه دوم را از طبقه پایین کاملا مجزا کرده بود.

 

درب ورودی رو به سالن باز می‌شد و آشپزخانه جزیره ای و تقریبا مدرنی در سمت راست وجود داشت.

و سمت چپ که شامل راهروی باریک و طویل بود، به احتمال خیلی زیاد سرویس ها و اتاق خواب ها را در بر می گرفت که هنوز ندیده بودمشان.

 

منزل بزرگی بود و شامل وسیله هایی بود که مشخصا توسط یک یا دو خانم با سلیقه انتخاب شده بودند، چرا که نشان از یک جهزیهِ تمام و کمال را داشت‌.

 

تِم خانه و اکثر وسایل کِرم رنگ بودند و دلنشین!

هر چند اهمیت زیادی هم نداشت.

 

با صدای چرخیدن کلید در قفل درب، سرم متمایل به عقب شد.

پارسا در منطقه دیدم قرار نداشت، اما کمی بعد با قدم های آرام در سالن پدیدار شد.

چیزی در دست نداشت، اما لباس هایش را تعویض کرده بود.

 

این بار از جا برنخاستم، چرا که بدون نیم نگاهی و با گفتن با اجازه از درب سالن بیرون زد و باز هم منتظر حرفی از جانب من نماند.

شانه ای با بی تفاوتی بالا انداختم.

مهم نبود کجا می رود.

 

تنهایی را بیشتر ترجیح می‌دادم.

مایل بودم همان جا و روی کاناپه به خواب عمیقی فرو روم. انرژی ای برای تعویض لباس و باز کردن موهایم در خود نمی دیدم.

نمی دانم چقدر گذشته بود که دوباره تقی به درب ورودی خورد.

 

نیم خیز شدم، و احتمالم بر اینکه دوباره پارسا باشد با دیدن پونه که وارد خانه شد و لبخندی به رویم پاشید، به صفر رسید.

 

-مزاحم نمی خوای عروس خانم؟!

 

 

 

متقابلا لبخندی زدم و سری به تایید تکان دادم.

درب را بست و با قدم های بلند به سمتم آمد.

او هم لباس هایش را تعویض کرده و تنها پیراهن کوتاه و شلوار دامنی سرمه ای رنگی بر تن داشت.

 

موهای بلندش را دورش رها کرده بود و صورتش نشانی از آرایش امروز را نداشت.

کنارم نشست و نگاهی به موها و لباسم انداخت.

 

-احساس کردم، شاید به کمکم نیاز داشته باشی.

 

این دختر به دلم نشسته بود.

در نگاه و رفتار هایش تنها صلح بود و خونگرمی، در پس زمینه شیطنت های دخترانه!

 

-احساست درست بوده.

 

دندان هایش را به واسطه لبخند زیبایش نمایش گذاشت.

 

-اوووم، چطوره اول کمک کنم لباستو دربیاری بعد بریم سراغ موهات؟

 

شانه ای بالا انداختم.

 

-فرقی نداره، فقط کمکم کن از شرشون راحت شم.

 

ایستاد و دستش را به سمتم گرفت.

 

-اطاعت امر بانو مروارید.

 

با کمکش ایستادم.

پشتم قرار گرفت و مشغول شد.

 

-تورش سنگ دوزی شده، چطور روی موهات تحمل کردی؟ خیلی سنگینه.

 

در حالی که در تلاش بودم ناخن های مصنوعی ام را بکنم لب زدم:

 

-نمی دونم، توجهی بهش نداشتم.

 

از ناخن مصنوعی بیزار بودم.

تنها ناخن های ساده خودم را می پسندیدم که گاهی اوقات و دلی، لاک ماتی می زدم.

 

-خب این از تور، حالا بریم سراغ لباس خوشگلت، وای که چقدر درخشیدی تو این لباس مروارید جون، امشب نگاه چند نفر از دخترای فامیل رو دیدم که مثل این خون‌آشاما نگاهت می کردن و به خونت تشنه بودن.

 

نیمچه لبخندی زدم.

 

-جملت ایهام داره خانم!

چون خان داداشتو تور کردم به خونم تشنه بودند، یا فقط به خاطر زیبایی خودم بوده؟!

 

خنده اش در فضای سالن پیچید و لحظه ای از باز کردن دکمه های پشت لباس دست کشید.

 

-هر دو گزینه صحیح می باشد.

 

لبخند روی لبم محو شد و با نگاهی خیره به رو به رو زیر لب زمزمه کردم:

 

-پس بذار تو خوش خیالی خودشون بمونن که عروس امشب با کلک و حیله پسر رویاها شونو به بند خودش کشیده.

 

دست از باز کردن باقی دکمه ها کشید و آرام رو به رویم قرار گرفت.

خیره در چشمان درشت سیاهش شدم.

چشمانش مشابه چشمان برادرش بود.

 

 

 

دستانم را در میان دستان گرمش فشرد.

 

-مروارید جون من در مورد ازدواج شما نه تا به الان سوالی پرسیدم و نه می پرسم. تا زمانی که خودت یا بقیه بخواین چیزی رو بگید. برام مهم نیست چه اتفاقاتی باعث شده که الان اینجا باشی ولی در مورد اصل قضیه خوشحالم. برای ازدواج برادرم که خودشو به فراموشی سپرده بود. برای اینکه دوباره تو این خونه صدای طبل و شادی به پا شد.

برای اینکه پا گذاشتی به این خونه و می خوای به این طبقه روح زندگی بدی.

برای همه چیز خوشحالم.

 

روح زندگی!

دو کلمه خنده دار در کنار هم!

صداقت کلامش عیان بود، اما او چه می دانست از بطن ماجرا؟

چه می دانست از حال من؟

لبخندی به رویش پاشیدم و برای عوض شدن فضا سر روی شانه خم کرده و لب زدم:

 

-نمی خوای کارتو تموم کنی؟

 

او هم متقابلا سر روی شانه خم کرد:

 

-نمیخوای در برابر سخنرانی جدیم یه واکنشی نشون بدی دلم خوش بشه؟

 

دل به دلش دادم.

 

-بگم خوشحالم همچین خواهر شوهر با فهم و کمالاتی دارم راضی میشی؟

 

نوک بینی اش را خاراند.

 

-یه خورده پیاز داغشو بیشتر کن.

 

سری به طرفین تکان دادم.

 

-متاسفم فقط در همین حد ازم بر می اومد.

 

خنده ی کوتاهی کرد و دوباره پشت سرم قرار گرفت.

 

-شانس منو ببین توروخدا، اما خب من می تونم به همین مقدار راضی باشم ولی در مقابل آبجی پروین و آبجی پرستو سعی کن، همیشه پیاز داغشو زیاد کنی که حسابت با کرام الکاتبینه!

 

آبجی پروینش را دیده بودم اما

آبجی پرستو؟!

من حتی نمی دانستم وارد خانواده چند نفری شده ام!

کندن ناخن مصنوعی ها تمام شد.

نگاه ناراضی ام را از ناخن هایی که چسب های بدقواره ای بر چهره شان بود گرفته و فقط به خاطر اینکه چیزی گفته باشم لب زدم:

 

-آبجی پرستو؟ چرا ندیدمشون پس!

 

باز کردن دکمه ها تمام شد که رو به رویم قرار گرفت.

 

-چون نیست، به همراه شوهر و بچه هاش کیشه.

 

-نمی دونستن امروز مراسمه؟

 

لبه آستین لباسم را گرفت و به طرف پایین کشید.

 

-دقیق نمی دونم ولی حاج بابا بنا به دلایلی امشب بهش خبر داد که مراسم بوده و احتمالا فردا و یا پس فردا بیان.

 

بالا رفتن ابروهایم دست خودم نبود.

 

-چرا انقدر دیر؟!

 

شانه ای بالا انداخت؛ نگاه دزدید و سریع از مقابلم گذشت.

 

-من برم چمدون لباساتو از طبقه پایین بیارم، اینجا لباس نداری.

 

سر چرخاندم و نیم نگاهی به درب نیمه باز انداختم. این دختر حتی پیچاندن هم بلد نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x