رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۸

4.4
(53)

 

 

 

نگاهم سر خورد روی دست آتل بسته اش.

 

-غریبگی می کنی با من؟ با رفیقت؟

 

صدای گرم و صمیمی اش باعث تشدید هویدا شدن بغض پس فرستاده ام می شد. لبم را گزیدم تا کنترل کنم خودم و صدایم را:

 

-نه …

 

-رفیق من اهل دروغ گفتن نبود.

 

سعی داشتم نگاهش نکنم و او بی رحمانه با روح و روانم بازی می کرد.

 

-اهل رودروایسی و بغض کردن هم نبود.

 

سکوت من و پیشتازی او:

 

-اهل پیچوندن و فرار کردن هم نبود.

 

سکوت را جایز ندانستم. زمزمه ام از میان پتوی خوش بو بیرون جهید:

 

-دلم … دلم گرفته.

 

نمی دانم شنید یا نه اما آمد و رو به رویم ایستاد. در فاصله ای که انگار فاصله به حساب نمی آمد و چسبیده به یکدیگر بودیم.

 

-اون قدر پیشت اعتبار دارم که بخوای بگی چی باعث شده دلت بگیره؟

 

بینی ام را بالا کشیدم. پس شنیده بود. با مکث زمزمه کردم:

 

-دارید.

 

به مانند خودم دو طرف پتو را با دست سالمش گرفت.

 

-پس چی باعث شده دل مروارید خانم ما بگیره و نگاهشو طوفانی و نم زده کنه؟

 

نتوانستم. دیگر نتوانستم طاقت آورم. نگاه بالا کشاندم و خیره در چشمان مهربانش لب زدم:

 

-دلتنگ مادرمم.

 

متأثر نگاهم کرد که ادامه دادم:

 

-دو روز پیش … دو روز پیش … سالگرد فوتش بود.

 

نشد. باز هم نتوانستم سدی که با تمام توانم روی پرده چشمانم کشیده بودم را حفظ کنم و اولین قطره از گوشه چشمم پایین چکید. بعدی و بعدی هم که انگار راهشان باز شده باشد به سرعت از هم پیشی گرفتند.

 

چهره پارسا چنان در هم فرو رفت و ناراحت به نظر می رسید که نگاهش را تاب نیاوردم و سر پایین انداختم. به ثانیه نکشید دو لبه پتویی که با یک دست گرفته بود را به سمت خودش کشید.

 

 

کشیدن پتو همانا و غرق شدن در آغوش گرم و خوش بویش همانا.

 

 

از آغوش و گرمای تنش موجی در دلم تکان خورد. گارد نگرفتم و فاصله ام را بیشتر نکردم. مطیع و رام بودم. زمزمه پارسا چسبیده به گوشم در جانم رسوخ کرد:

 

-خیلی خیلی متأسفم. خدا رحمتش کنه.

 

در آن لحظه معنای خجالت و شرم و حیا را به خفا ترین گوشه مغزم فرستاده و سر به سینه اش تکیه دادم و بی صدا اشک هایم را مهمان قفسه سینه اش کردم. دست آتل بسته اش را دور کمرم گرفته بود و با دست دیگرش سرم را روی سینه اش نگه داشته و موهای بیرون زده از شالم را نوازش می کرد.

 

من هر چقدر هم که قوی می بودم و نشان می دادم محتاج کسی نیستم، اما …

اما می دانستم که روح زنانه ام نیازمند دستی نوازش و یا ذره ای محبت است. می دانستم به مانند هر زن دیگری نیاز دارم گاهی اوقات فارغ از هر کس و چیزی سر بر سینه کسی گذاشته و خود واقعی ام باشم برای بیرون ریختن غم هایم.

 

همدم داشته باشم و هم‌زبان، غر بزنم و نوازش بگیرم، ناله کنم و به آرامش دعوت شوم، شکایت کنم و دلگرمی ببینم.

 

من زن بودم. حتی خود خدا هم گفته بود جنس زنی که خلق کرده ام لطیف است. پس توقع زیادی بود که از خود بخواهم به مانند همیشه غم هایم را در کنج دلم ریخته و وانمود به خوب بودن کنم. بالاخره کم می آوردم. به مانند الان.

 

هر زنی کم می آورد. شاید نشان ندهد، اما باید در تنهایی هایش، آن زن را دید که چطور خودش را در آغوش می گیرد و مرهم دل خودش می شود. تنها گاهی اوقات نیاز دارد کسی باشد که سر بر شانه اش گذاشته و حتی به مدت چند لحظه خیال کند کسی را دارد که بتواند او را درک کند و پشتیبانش شود.

 

بینی یخ زده ام را بیشتر به پیراهنش فشردم. شاید بعدا پشیمان می شدم از ماندن در این آغوش. اما مطلبی برایم مبرا بود که هر تصمیمی که در لحظه می گیرم، می تواند درست ترین تصمیم در همان زمان باشد. حتی اگر بعد ها پشیمان شوم از آن تصمیم!

 

-بیا با هم یه قول و قراری بذاریم مروارید، قبول می کنی؟

 

دستانم در دو طرف سرم مشت شده و روی سینه اش گذاشته بودم. ذره ای فاصله بینمان نبود، کمی سر چرخاندم و نیمرخ صورت خیس از اشکم را به سینه اش چسباندم و سکوت کردم. قدرت فاصله گرفتن نداشتم انگار.

نمی دانم سکوتم را چطور تعبیر کرد که دستانش دورم کمی محکم تر شد و گفت:

 

-تو این مدتی که شناختمت می دونم که زیاد مایل به درد و دل با کسی نیستی. سعی میکنی دردا و مشکلاتت رو بریزی تو خودت و تنهایی حل کنی، اما ازت می خوام از این لحظه به بعد هر اتفاقی که افتاد، هر چیزی که شد. تأکید می کنم مروارید هر اتفاقی بدون ذره ای شک و یا خجالت و یا هر حس دیگه ای با هم در میون بذاریم خب؟ نذاریم اون اتفاق کهنه بشه و یا اذیتمون کنه. شاید نتوتیم اون مشکل و یا اتفاق رو حلش کنیم ولی همینکه شریکی برای دردمون پیدا کنیم خودش می تونه کمی تسکین دردمون بشه. قبول؟

 

طبق گفته اش باید همان دو روز پیش این موضوع را بیان می کردم. پیشنهاد وسوسه کننده و بی نهایت جذابی بود اما؟ بعد از اینکه از او جدا می شدم چه می کردم؟

 

 

 

مگر می توانستم آنقدر صمیمی با یکدیگر در ارتباط باشیم و بعد از فسخ عقد به مانند دو غریبه شویم؟ مگر می شد تمام غم و دردم را به او بگویم و بعد از فسخ عقدمان از او دور شوم و خودم به تنهایی از پس مشکلاتم بر آیم؟

 

من عادت کرده بودم به تنهایی! به اینکه کسی را نداشته باشم! به اینکه خودم مرهم زخم های دل و روح و جانم باشم! هر چند که روحم طلب حضورش را می کرد اما آن هم لحظه ای بود و می دانستم که نمی شود برای همیشه در کنار هم باشیم.

 

حالا پارسا قصد شکستن این قاعده را داشت؟ دروغ بود اگر می‌گفتم وسوسه نیستم برای پذیرفتنش، اما اخطار عقلم را چه می کردم؟

 

عقلی که می گفت، دور شو، فرار کن، به نفعت نیست. ضعیف می شوی! وابسته می شوی! غرق می شوی و بعد از آن تنها کسی که آسیب می بیند تو هستی!

 

آخ امان از این دو راهی ها! امان از این امتحان های سخت زندگی که هیچ رقمه یقه ام را رها نمی ساختند و لحظه به لحظه همدمم شده بودند. سکوت طولانی ام باعث شد که سرش را خم کرده و سر من را هم کمی از خودش فاصله دهد. نگاه دقیقی به چشمانم انداخت و پرسید:

 

-چیشده مروارید؟ مشکلی وجود داره؟

 

با تمام توان سعی کردم خودم را محروم کنم از آغوشش. فاصله گرفتم. دستانش در میان هوا خشکید و سرما با تمام توان در وجودم رخنه کرد. نباید به این آغوش عادت می کردم.

 

عادت کردنم تنها به ضرر خودم بودو بس! باید دوباره بر می گشتم به پیله تنهایی خود و در خود می تنیدم و کسی را وارد حریم خود نمی کردم. باید میل دلم را به فراموشی می سپردم و تن می دادم به حقیقت زندگی ام.

 

با فاصله گرفتنم لرزی بر تنم نشست و دستانم را محکم دورم پیچاندم. اخمی هم بر چهره پارسا نشست و با دقت زیر نظرم گرفت. حق داشت از دوگانگی رفتارم دچار ابهام شود.

 

-مروارید …

 

حرفش را بریدم:

 

-به بعدش فکر کردید؟

 

کمی روی پا جا به جا شد:

 

-بعدِ چی؟

 

چشمانم می سوختند و حتما داشتم نوک بینی ام قرمز و متهلب بود:

 

-به بعد این جدایی، به بعد اینکه ما گاهی اوقات فراموش می کنیم قراردادی بینمونه و نباید اجازه بدیم این رابطه عمق بگیره، نباید اجازه بدیم …

 

-مروارید ..‌.

 

 

 

 

با قاطعیت نامم را به زبان آورده بود. قاطعیتی که باعث شد زبانم میان ردیف دندان هایم گیر کرده و ادامه جمله ام به ته حلقم باز گردد. اخم هایش شدت بیشتری گرفته و نشان از این داشت که حرفم ابدا به مذاقش خوش نیامده. مهم نبود. باید با واقعیت رو به رو می شدیم.

 

-من یک درس رو خیلی خوب تو زندگی ازبر شدم. شاید تا چند سال پیش اصلا معنی حرف الانم رو نمی دونستم. اما حالا یاد گرفتم که غصه ی آینده ای که هنوز نیومده و اصلا پیش زمینه ای ازش ندارم رو نخورم. تو گذشته خوردم و نتیجه شم دیدم. اما حالا بلد شدم که هر چیزی تو همون لحظه ای که می خوام به دست بیارم.

 

با کمی سکوت گفتم:

 

-گاهی اوقات ممکنه تو لحظه کاری کردن، عواقب سنگینی داشته باشه، از طرفی زندگی ما آدما طوری ساخته نشده که بخوایم به آینده فکر نکنیم، چه بخوایم چه نخوایم درگیر میشیم.

 

موهای آمده روی پیشانی اش را به بالا هدایت کرد و با جدیت گفت:

 

-تموم تصمیمات ما تو زندگی نمیشه که فقط بر اساس تصمیمات آنی و لحظه ای باشه. اما گاهی اوقات با توجه به شرایطی که برامون پیش میاد تبصره هایی وجود داره که بخوایم گاهی از راه میانبر و یا جاده خاکی به هدفمون برسیم. از طرفی کسی که تو لحظه کاری رو انجام میده پی عواقبش رو به تنش میماله خانم.

 

-سخته.

 

-می دونم.

 

-اگه نشه چی؟ اگه جوری نشه که انتظارشو داریم.

 

-من امتحانش می کنم و تموم تلاشمو هم پاش میذارم، یا میشه یا نمیشه!

 

-ممکنه صدمه ببینیم، هر دو نفرمون.

 

در لفافه حرف می زدیم. هر دو نفرمان خوب می دانستیم که منظورمان چیست. من نمی خواستم این رابطه عمق بگیرد به بهانه دوستی، اما پارسا از اطمینانی حرف می زد که حتم داشتم شدنی نبود. پای لغزش هر دو نفرمان در میان بود. پلک بهم فشرد:

 

-صدمه ش به حسرت به دل موندن می ارزه، نمی ارزه؟

 

حسرت به دل می ماند اگر قبول نمی کردم؟

 

 

 

بی پرده حرف زدنش دلم را می لرزاند. دستش را به سمتم بلند کرد:

 

-قبوله؟

 

 

نگاهم میان دستی که به سمتم بلند کرده و چشمانی که مصمم نگاهم می کرد در گردش بود. مکث و تردیدم را دید که اضافه نمود:

 

-باید زمانی که دست دوستی به هم دادیم به تمام قوانین رفاقت واقف می بودی مروارید خانم.

 

-قوانینشو می دونم.

 

-پس دو دل بودنت برای چیه؟ من فقط درخواست کوچیکی ازت داشتم، برای اینکه اذیت نشی، اذیت نشم. برای اینکه سه روزه به رابطه و رفتار خودم و خودت و اطرافیان دقت نکنم که ببینم چه اتفاقی افتاده اخم هات تو همه و غذاخوردنت شده اندازه یه گنجشک. برای اینکه خیلی راحت بتونی دردتو بهم بگی و من راحت تر بتونم درد رفیقمو تسکین بدم. برای اینکه با کیفیت تر از قبل بتونم همراهیت کنم و نذارم اخمی به چهره ات بیاد.

 

به سمتم خم شد و با نگاه نافذ و در عین حال مهربان با صدای بمی زمزمه کرد:

 

-برای اینکه دردمو راحت بهت بگم و تو هم با روش هایی که خیلی خوب بلدی بتونی حواسمو پرت کنی و لبخند به لبم بیاری، برای اینکه منم نیاز دارم گاهی اوقات رفیقم بخواد کمی مرهم بشه برای دلم و خیلی راحت باهاش درد و دل کنم، بازم بگم؟

 

مدهوش از آن همه نزدیکی و حرف هایی که قاصدک های زیادی را در قلبم به پرواز در آورده بود به مانند خودش زمزمه کردم:

 

-نه کافیه.

 

-پس قبوله؟

 

حرف ها و رفتارهایش به مانند کسی بود که در دشت سرسبز قلبم در حال دویدن بود و به دنبال دویدنش پروانه ها و قاصدک ها و پرنده ها را به همراهش به هوا بر خاسته بودند. غلغه ای در قلبم به پا کردند دیدنی. غلغله ای که زبانم را برای نه گفتن قفل کردند و مرا محو خود ساختند.

 

-قبوله.

 

لبخند بزرگی به لبش آمد و خودش بود که دستم را در میان دستان بزرگ و حمایتگرش گرفت.

 

-به مناسبت  این قبولی یه پیشنهاد برات دارم.

 

هنوز مدهوش بودم و گیج!

 

-چه پیشنهادی؟

 

نگاهش را در صورتم چرخاند و لبه های پتو را نزدیک تر بهم قرار داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

جای بدی تمومش کردی.😣😑😓😢

شیوا
8 ماه قبل

حالا خب طبق رویه ثابت همه رمانها آخرش این دو تا قراره با هم ازدواج واقعی داشته باشن ولی با توجه به برخورد و قضاوت چند وقت قبل پسره با این مروارید بنده خدا که هیچکس رو نداره حقش بود اصلا با هم خوب نشن و دختره آخرش با کسی بره که از صمیم قلب انتخابش کرده باشه و داغ و حسرت داشتنش رو به دل این پسره نچسب از خود راضی بگذاره که هی دم به دقیقه یاد همسرش نباشه و این بیچاره رو هم می دید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x