رمان همسر دوم پارت 3

4.2
(19)

 

 

چقدر سنگ دل بود این مرد…
قطره اشکی بی اجازه از گوشه چشمان روشنا پایین افتاد و روزبه هرگز نفهمید چطور آن دختر این همه بغض را با همان تک
قطره اشک بیرون ریخت و بلافاصله نگاهش کرد و صادقانه گفت ” نه…نمیخوام گریه کنم …فقط یاد مامانم افتادم…اونم مثل شما
خیلی به خاطر من اذیت میشد”
روزبه پشت دستشو تکیه میده به لب هاش و پوزخند میزنه
متوجه پوزخندش میشم و با تعجب میگم
-به من میخندین؟
داره بهم برمیخوره … پوزخندشو تکرار میکنه و خیلی رک میگه
– اون زن تو رو دور انداخته و تو خیال میکنی بخاطرت اذیت شده؟
باورم نمیشه داره اینقدر رک و صریح از مامانم بدگویی میگه …واقعا عصبانی میشم و به دفاع از مامان میگم
-مامانم مجبور بود منو از خودش دور نگه داره . توی اون زمان بهترین کاری که میتونست رو انجام داد…
نیم نگاهی به سمتم میندازه و با تمسخر میگه
-بهترین کار؟ نکنه منظورت جایگزین کردن تو با دختر مرده اشه؟
دارم از عصبانیت آتیش میگیرم…اخمامو میکشم تو هم و برای اولین بار من ازش شاکی میشم
– شما کی هستید؟ خیلی بیشتر از این ها درباره منو و خانواده ام میدونید درسته؟
روزبه نگاهشو از من میگیره و به خیابون میدوزه… ظاهرش آرومه اما درونش رو مطمئن نیستم چون با پشت دست آروم و مداوم به لب هاش ضربه میزنه … بعد خیلی کوتاه و سرد میگه
-من یه آشنای قدیمیم..فعلا در همین حد از من بدونی برات کافیه
اخم هامو بیشتر تو هم میکنم…خسته شدم از بس سوال پرسیدم و زحمت جواب دادن به خودش نداده..منم آدمم …صبرم اندازه ای داره…لب وا میکنم که بهش اعتراض کنم که عینک رو از چشماش برمیداره و میچرخه سمتم …نگاهم تو چشمای قهوه ای نافذش قفل میشه…حق به جانب میگه
-چیه؟ بهت برخورده که درباره مامان جونت حرف زدم؟
چشماش یه برق خاصی داره که آدمو میخکوب میکنه…نگاهمو از نگاهش میدزدم و با جدیت بهش تذکرمیدم
-وقتی حقیقت رو نمیدونید نباید درباره دیگران قضاوت کنید!
میخنده…کوتاه….به تمسخر… بعد آهی جانسوز میکشه و میگه
-متاسفانه حقیقت همونه که من درباره اون زن گفتم…مامانت شیطونم درس میده!
بدجوری دلمو شکونده … مامانم همه کس منه … اسطوره زندگیمه و حالا اون مرد داره به خودش حق میده هر طور که خواست درباره اش حرف بزنه.. اگه به خودم همچین توهینی میکرد اینطوری ناراحت نمیشدم ونمی سوختم…اما مامان نه…مامان خط قرمز منه و این مرد پاشو از خط قرمزهای من فراتر گذاشته …

صدامو بالا میبرم و با قاطعیت میگم
– اینطور که معلومه شما هیچ خبری از مامانم ندارید و فقط دنبال محکوم کردنش هستید……نگه دارید پیاده میشم
روزبه سرد و بی تفاوت میگه
-اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی تو همین خیابون خلوت تاریک پیاده ات میکنم بعد هر بلایی سرت اومد دیگه پای خودته…حالا دیگه انتخاب با خودته
خون خونمو میخوره ..پلک هامو رو هم میذارم تا این موج عصبانیتمو کنترل کنم …اونم سکوت کرده اما معلومه با خودش درگیره … رو پوست گردنش دست میکشه …من که خوب میدونم این نشونه ی حال خوش یه مرد نیست …این کلافگی و بی قراریشو نشون میده
جلو کوچه اصلی که به خونه منتهی میشه ماشینو متوقف میکنه … میام پیاده بشم که تلفنش زنگ میخوره .بی توجه به او از ماشین پیاده میشم هنوز در رو نبستم که میگه
-صبر کن یه لحظه
حدس میزنم که معصومِ پشت خطه… اونقدر پیرزن بیچاره نگرانم شده که از سر ناچاری با این آقا تماس گرفته.چند ساعت پیش قبل از اینکه گوشیم از بی شارژی خاموش بشه پیشبینی کرده بودم که احتمالا کارم طول میکشه و معصوم نگرانم میشه …به همین دلیل بهش گفته بودم قراره روزبه رو تو دانشکده ببینم و اونم برای اینکه خیالش راحت بشه شماره روزبه رو از من رفته بود.

 

به خودش زحمت پیاده شدن از ماشینم نمیده … گوشیشو که از برند خیلی معروفیه و قد یه پاره آجره میگیره سمتم و میگه
-بگیر … معصوم خانومِ
بیرون ماشین با معصوم صحبت میکنم .یادآوری میکنه که دارن آش نذری منیر خانوم رو تو حیاط خونه میپزن و میگه زودتر خودمو برسونم تا بتونم تو مراسم هم زدن آش شرکت کنم و برای بزرگترین آرزوم دعا کنم.خیالشو راحت میکنم و میگم زود خودمو میرسونم .
روزبه پیاده شده و دستشو زده تو جیبش .گویا کفش گرون قیمتش تو گل و لای وسط کوچه کثیف شده و داره کف کفشش رو میکشه رو زمین تا تمیز بشه و کفی گرون قیمت ماشین آخرین مدلش آلوده نشه … پلک هامو رو هم میزارم تا این همه انرژی منفی که بهم منتقل شده رو بیرون بریزم
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم همه این تلخ بودنش رو…همه توهین هایی که به مامانم کرده رو و همه پرخاشگریش رو به پای داغدار بودنش بگذارم و همون لحظه و همون جا ببخشمش … رهاش کنم تا خودمم رها بشم ….تا پلک هامو وا میکنم نگاهش غافلیرم میکنه … ماشینو دور میزنه و میاد درست رو به رو می ایسته
گوشی رو میگیرم سمتش …نگاهش نمیکنم تا برق نگاهش منو از تصمیمی که گرفتم منصرف نکنه…خیلی قاطع و سرد بهش میگم
-میدونم معصوم بهتون اصرار کرده برای خوردن نذری بیاید … اما…. دیگه هرگز نمیخوام ببینمتون …لطفا برید!
حالا که حرفمو زده بودم باید جرات میکردم و نگاهش می کردم … یه نگاه مصمم به عنوان پشتوانه ی تصمیم غیر قابل برگشتی که گرفته بودم…
نگاهم میکنه و من به تمام اعتقادات و باورهام چنگ میندازم که در مقابل این نگاه نافذِ براقِ توبه شکن کم نیارم و بر سر حرفی که زدم بمونم…
ناباورانه نگاهم میکنه….و من از اون نگاه گیجِ ناباور اولین تجربه ترد شدن اون مرد رو میبینم…من روشنا معزی غرور سخت اون مرد را زمین زده بودم و ازش خواسته بودم بره و پشت سرشم نگاه نکنه.
خون تو رگ هام یخ بسته و نفسم حبس شده …از عاقبت کار… از عکس العملی که ممکنه نشون بده می ترسم … عصبانی میشه…به وضوح گره خوردن ابروهاشو میبینم … به وضوح ترد شدن را تجربه میکنه …نگاهم را از نگاهش میگیرم و پشت به او با قدم هایی سست و لرزون مسیر خانه را در پیش میگیرم …
لحظاتی بعد وقتی پشت رل نشست و ماشین را از جا کند و رفت تازه تونستم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم و دوباره از نو نفس بکشم.
***

روشنا:
بارها از این کوچه و گذر های پیچ در پیچش عبور کرده ام اما چرا امشب این محله ی آشنا اینقدر ترسناک شده ؟ چرا احساس میکنم یه عده زیر نظرم گرفتن و دارن تعقیبم میکنن؟…بسم الله میگم و سعی میکنم درون آشفته امو آروم کنم
ساعت هشت شب رو نشون میده هوا کاملا تاریک شده و کوچه خلوت و تاریک تر از همیشه هست …هر آنچه دعا و ذکر بلدم به نوبت نجوا میکنم …و روزبه را مقصر این حال و روز میدونم…
آخه اونقدر امروز از دزد و دزدیده شدن گفته که ناخوداگاه باورم شده عده ای در تعقیبم هستن و قراره دزدیده بشم… از ترس رعشه بر اندامم افتاده…قدم هایم را بلند تر و سریع تر برمیدارم تا از این کابوس خلاص بشم و زودتر این چند کوچه منتهی به خانه رو طی کنم…
سر کوچه بعدی برمیگردم تا به پشت سرم نگاهی بیندازم که یهو دستی روی دهانم میشینه و به سرعت نور جسممو در فضای تنگی زندانی میکنه..بلافاصله از ترس شروع میکنم به جیغ کشیدن
اما صدای جیغمو نمیشنوم … خیلی زود میفهمم که تمام مسیر صدام به وسیله همون دست بزرگ مردونه مسدود شده و جز صدای مبهمی ، چیزی از جیغ های بنفشم شنیده نمیشه….

 

هر چه تقلا می کنم فایده ای نداره…قدرت هیچ حرکتی ندارم …
مرد با قدرتی زیاد جسمم را میون بازوها ش زندانی کرده و با کف دست سرم را روی سینه اش فشار میده تا هم صدایم در نیاید و هم تقلام برای رهایی بی اثر بشه.
در اون شب تاریک ترسناک و با آن حال آشفته درک زیادی از محیط اطراف و رباینده ام ندارم …ثانیه ها چون ساعت می گذره و من فقط صدای تپیدن دیوانه وار قلبم از ترس را می شنوم و میل بی امانی برای جیغ کشیدن و کمک خواستن دارم
در اون ثانیه های دردناک تنها کاری که برای رهایی به ذهنم میرسه رو اجرایی میکنم …با تمام توانم دست اون مزاحم رو گاز میگیرم…صدای ناله اش توی گوشم می پیچه و بلافاصله حصار تنگ اطرافم شل و شل تر میشه … حالا میتونم شاد باشم چون امید رهایی از نو تو رگ هایم تزریق شده … فورا سرم را از روی سینه مردونه اش برمیدارم و قصد فرار میکنم که یکباره بازوم کشیده میشه و هنوز یه قدم برنداشته در جا متوقف میشم … با یک حرکت سریع منو میکشه سمت خودش…بغضم میشکنه و اشک هایی که از دلیلش ترسه دونه دونه روی گونه ام سر میخوره…. یک نگاه از سر تنفر به مرد میندازم تا بفهمه دقیقا چه احساسی بهش دارم …اما با دیدن اونی که درست جلوی رو م ایستاده چندین حس متضاد رو تجربه میکنم…اول خوشحال میشم که کسی بدتر از او سر راهم قرار نگرفته ..ترسم پایان میگیره و چشمه اشکم خشک میشه …بعد ابروهام از شدت تعجب محسوس بالا میره و از خودم میپرسم که ای آدم این موقع و این جا چه میکنه؟… و آخرین حسم ناراحتی..عصبانیت و دلخوریه…که بغض میشه و میشینه تو گلوم … و اون همه سوالی که تو ذهنمه به شکل یه تک سوال بیرون میپره “تو؟”
توی اون تاریکی نمیبینم چه بلایی سر دست روزبه اومده …کف دستشو تو مشتش مخفی میکنهش
از چهره اش معلومه حسابی از دستم کفریه …ازش میترسم و یه قدم میرم عقب…
صداش از لای دندون های قفل شده اش به زور شنیده میشه ..
-فقط این شب جهنمی تموم بشه بعدش دیدار به قیامت
نمیفهمم چرا باز سرو کله اش پیدا شده… اونم وقتی که خیلی رک بهش گفتم که نه کمکش رو میخوام و نه میخوام ببینمش!…دلم میخواد بفهمم چرا اون آدم سرد و سخت باید حاضر بشه برای منی که معلومه دل خوشی هم ازم نداره این همه وقت و انرژی صرف کنه؟
مهم نیست چقدر عصبانی بشه…حقمه بدونم و یکم از مجهولات ذهنیم حل بشه……
مثل خودش راست میرم سر اصل مطلب
– شما اینجا چکار میکنید ؟ تعقیبم میکردید؟
-هم آره هم نه
این دیگه چه جواب مزخرفیه….این آدم همینطوری نم پس نمیده …میفهمم که باید تحریکش کنم تا بتونم جوابمو از زیر زبونش بیرون بکشم
با پوزخند میگم
-نکنه بازم میخواید یه قصه دیگه سرهم کنید؟
با اخم نگام میکنه… باید بیشتر با حرفام تحریکش کنم
– ببینم نکنه نویسنده رمان جنایی هستی و الانم توهم زدی که یه عده دنبالم من میگردن و اومدی نقش ناجی رو بازی کنی و بری؟
صدای سائیده شدن دندون هاشو رو هم میشنوم…آب دهنمو قورت میدم و خدا خدا میکنم نکشتم
دستشو که هنوز دور بازومه مثل چنگ فرو میکنه تو تنم و با همون لحن عصبی میگه
-من خیلی خوب میدونم اونا کین و چه قصدی دارن؟

 

چشمای به خون نشسته اش دقیقا جلو چشمامه…صدای قلب ترسیده ام تو گوشمه …گلوم از ترس باز خشک شده و به تنم رعشه افتاده اما ناچارم بیشتر از این عصبانیش کنم تا از زیر زبونش حرف بکشم…اشهدمو میخونم و بعد میگم
-ببین من یه نویسنده ام و مثل تو تخیل خوبی دارم…. اما این که یه عده بخوان منِ فقیر و بدبخت رو بدزدن دیگه خیلی این قصه دور از عقله …آخه مگه من چی دارم که اونا بخوان ازم بگیرن ؟
خیلی زود واکنش نشون میده و جوابمو میذاره کف دستم….صداش تو گوشم بارها و بارها تکرار میشه “آبروت…آبروت …آبروت ”
زانوهام اونقدر سست شده که همینکه بازومو رها میکنه پرت میشم و از پشت میخورم زمین …
با اینکه میبینه دارم از ترس می لرزم اما با سنگدلی تمام پوزخند میزنه و میگه
-چند حاضری بفروشیش؟”
دارم از ترس پس میوفتم … با کینه نگاش میکنم و میگم
-معلومه !… به هیچ قیمتی !
نگاهی عاقل اندر صفیه بهم میندازه و میگه
-ببین … پس حتی توی فقیر هم میتونی یه چیز گرون قیمت داشته باشی
مغزم هنگ کرده ……دیگه به همه کس و همه چیز بد بین و مشکوک شدم و این موجب شده از همه کس و همه چیز بترسم…یهو یه سوال کلیدی از ذهنم میگذره..با تردید نگاش میکنم و فورا میپرسم
– ببینم… تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
برای صدمین بار کوچه رو چک میکنه و باز سوالمو بی جواب میگذاره
با سکوتش به شک و تردیدم داره مهر تایید میزنه …با افکارم درگیر میشم … خودمو به دادگاه درونم میبرم
چرا گمون میکردم آدم بدی نیست ؟
چرا بهش اعتماد کرده بودم ؟
مگه هر کی از گذشته آدم خبر بیاره لزوما آدم خوبیه؟
گیج بودم… برای گرفتن جوابم فقط یه راه دارم … با همون اندک توانی که برام مونده از کف کوچه بلند میشم ..میرم سمتش و درست جلوی روش می ایستم ..دستامو که محسوس داره می لرزه رو پشت سر پنهون میکنم …
تو چشماش زل میزنم و تنها جوابی که به ذهنم اومده رو به زبون میارم
– خودت اونا رو فرستادی سروقت من ….درسته؟
به قطره اشکی که تو چشمام نطفه بسته نگاه میکنه …نمی تونه یا نمیخواد رو نمیدونم اما… به هر حال حقیقت رو ازم مخفی نمیکنه !
آهسته لب میزنه
– اگه بگم آره …اونوقت چیکار میکنی؟
نگاهم تو نی نی چشماش جون میده… لب میزنم
-دیگه هرگز بهت اعتماد نمی کنم…
اشکم برای چکیدن التماس میکنه…
چرا دلم نمیخواد باور کنم که اون اینکارو با من کرده…هنوز اشکم نچکیده …هنوزکاملا ناامیدم نکرده…لبام می لرزه..صدام بغض داره
-واقعا تو فرستادیشون دنبالم؟
نگاهشو از نگاهم میدزده و سرشو به نشونه تایید تکون میده…
دیگه هیچ اثری از اون تلخ بودن ها واخم های همیشگی نیست…شایدم هست …شایدم هست و چون از چشمم افتاده دیگه نمی بینمش!
سرم رو به نشونه تاسف و انکار تکون میدم
چند قدم به عقب برمیدارم و ازش فاصله میگیرم…درست مثل فاصله ی که بی اعتمادی بینمون انداخته…
دلم میخواد ازش دور بشم تا جایی که دیگه محو بشه و تا جایی که دیگه نباشه نه خودش و نه خاطره اش..

***

روزبه :
نگاهش رنگ بی اعتمادی گرفته…درست مثل غزالی که تو دام درنده ای افتاده ، ترسیده و داره بی اعتماد نگام میکنه… ازم فاصله میگیره..و وقتی که کاملا از چشمش میوفتم میدوه و ازم دور میشه….
چه حالم بده…چه دردی تو دلم پیچیده… احساس گ*ن*ا*ه یک لحظه هم رهام نمیکنه
هنوز سرجام میخکوبم که صدای ترمزماشین و صدای یه عده رو میشنوم…وقت تنگه
اومدن سروقتش…
برای بار صدم با رابطم تماس میگیرم…گوشی لعنتی اش هنوز خاموشه…اون قلدرها فقط رابطم رو میشناسن و از اون دستور میگیرن
چاره ای ندارم … میدوم دنبال دختره
سر کوچه بعدی میرسم بهش و بازوشو میچسبم و با اصرار میگم
-صبر کن…اونا همین اطرافن
هم ضعف کرده و هم نفس کم آورده…یادم میاد که گفته بود روزه اس …
میون نفس نفس هاش با اخم نگام میکنه و میگه
– مگه من چیکارت کردم که اینکارو باهام میکنی؟
صدای پا میشنوم…انگشتمو میزارم رو لبم و میگم
-هیس…فقط ساکت باش و به حرفم گوش بده

 

دستشو عقب میکشه و دستم از دور بازوش رها میشه…با عصبانیت میگه
-چرا باید به حرفت گوش بدم؟…. تو خودت اونا رو فرستادی سروقتم از کجا معلوم اینم یه نقشه دیگه نیست؟!
راهشو میگیره و میره …
باید بهش حق بدم که هیچ طوری بهم اعتماد نکنه …هر کی بود اعتماد نمی کرد
کاری از دستم ساخته نیست …خطر خیلی خیلی بهش نزدیکه و من فقط ایستادم و دارم نگاه میکنم …
درست سر کوچه بعدی دو نفر میگیرنش و با چاقو تهدیدش میکنن…صدای جیغ اش فورا خفه میشه
تو نقطه ای ایستادم که دقیقا سر یه دو راهیه….یا باید چشم هامو ببیندم و راهمو بکشم و برم یا اینکه جونمو به خطر بندازم و برم دنبالش…توی اون لحظه فقط باید به این فکر کنم که کدومش مامانم رو خوشحال میکنه…موندن یا رفتن؟…
اما اون نگاه و چهره معصوم یک لحظه هم از جلو چشمم کنار نمیره…یه قدم برمیدارم و ازش دور میشم… باز یادش میوفتم..یاد نگاهش که رنگ بی اعتمادی گرفت….یاد بی کسیش و بی پناهیش…یاد مادر بیچاره اش… یاد حرف رابطم که گفته بود خدا هوای این آدم ها رو یه جور دیگه داره…
وقتی به خودم میام دقیقا پشت سر اون دو تا قلدر ایستاده ام و دارم مخفیانه نگاهشون میکنم … یکیشون دستشو رو دهن روشنا گذاشته و با دست دیگه اش چاقو زیر گردنش گرفته …اونیکی خم شده و داره از درد به خودش میپیچید و مدام به روشنا فحش رکیک میده..معلومه یه لگد حسابی از دختره نوش جان کرده…
یه پاره آجر از گوشه زمین برمیدارم و سر خم کوچه منتظر میشم … دارن میان سمتم … آجرو تو دستم جابه جامیکنم
روشنا رو میبینم که مدام برای رهایی تقلا میکنه اما تو چنگ اون مرد درشت هیکل گیر کرده و مطمئنا با این اندازه تلاش هیچ کاری از پیش نمیبره…
نفسمو تو گلو حبس میکنم و منتظر میشم…همینکه سر مرد از خم کوچه میگذره غافلگیرش میکنم و ضربه ام را به پشت سرش میزنم …فورا بیهوش میشه و همراه روشنا نقش زمین میشه….
دخترک بیچاره زیرهیکل درشت مرد گیر کرده و داره خفه میشه… دستای ضریفشو میگیرم و میکشمش بیرون
رنگ به روش نمونده….ترسیده نگام میکنه…دستشو آروم فشار میدم تا آروم بگیره و یه ذره بهم اعتماد کنه
-من جلوشونو میگیرم…زود برو خونه
به پهنای صورت اشک می ریزه و سرشو به علامت تایید تکون میده…
هنوز دستش تو دستمه که صدای جیغش رو میشنوم و در کسری از ثانیه یه درد عمیق تو بازوم میپیچه… چشمام از درد تنگ میشه …
اون یارو که قبلا داشت از درد به خودش میپیچید بهم قاچو زده…. خون از بدنم میزنه بیرون…
از شدت درد دست روشنا رو تو دستم فشار میدم … با صدای آخ کوتاهی که از ته گلوش بیرون میاد متوجهش میشم … دستشو ول میکنم
و نگاهم میچرخه رو صورتش …درست رنگ میت شده…
دستاشو رو لباش گذاشته و با ترس و نگرانی داره به بازوی زخمیم نگاه میکنه
…میفهمم اونقدر شوکه اس که الانه از هوش بره…دست آزادمو میزارم رو شونه اش و روشو میدم اونور تا دیگه زخممو نبینه…
یارو داره میاد سمتش
خودمو میندازم جلو و سد راه یارو میشم …رو به به روشنا میگم
– زود باش فرار کن…
میون اشک هاش مضطرب میگه
-آخه …..بازوت
دوباره فریاد میزنم
-گفتم برو خونه …
چند قدم عقب عقب میره و بعد یهو جیغ میکشه و میگه
-مراقب باش

 

اون یارو دوباره با چاقو بهم حمله کرده…مچشو تو هوا میگیرم و با تمام توانی که واسم مونده مقاومت میکنم
خون زیادی داره ازم میره و کم کم دیدم تار میشه… یارو هلم میده عقب و از پشت میخورم به دیوار .
میخواد کارو تموم کنه … میدوه سمتم و به قصد کشت بهم ضربه میزنه…جاخالی میدم و چاقوش میخوره تو دیوار و دسته اش میشکنه….تا خم میشه تیغه رو برداره با لگد میزنم تو شکمش و دورش میکنم….
از بس ازم خون رفته سرم گیج میره ….ضعف میکنم و موازی دیوار میوفتم زمین…
یارو داره میاد جلو… تو دستش تیغه چاقو برق میزنه…توانی واسم نمونده … با این وضع دیگه کارم تمومه …
یاد مامان میوفتم … یادم میافته که هیچ کاری واسش نکردم … اینبار اشکه که دیدمو تار میکنه. لب میزنم ” شرمنده ام مامان”
صدای روشنا رو از فاصله ای نزدیک میشنوم ….فکرمیکردم به حرفم گوش کرده و رفته … دختره ی بی عقل …مگه نگفتم برو ؟!…چرا هنوز نرفته؟…
در مقابل جون اون دختر احساس مسئولیت میکنم .. دوباره جون میگیرم و رو پام می ایستم…
-هی…مگه دنبال من نبودی… من اینجام
میفهمم که میخواد توجه یارو رو به خودش جلب کنه …واقعا که کله خره این دختره!
یارو تا به روشنا نگاه میکنه روشنا یه مشت گل و خاک میریزه تو صورت یارو …چشم مرد میسوزه و دیدش تار میشه … بعد با کیفش به یارو اونقدر ضربه میزنه که مرد نقش زمین میشه…
بعد میدوه سمتم … زخم کتفمو با دست میپوشونم تا از دیدنش نترسه
به حد مرگ ترسیده اما هنوز برای نگران شدن مجال داره…. نگاهم میکنه و میون نفس نفس هاش می پرسه
-حالت خوبه؟
با اخم میگم
-حالا باورت شد که طرف توام؟
به زخمم نگاه میکنه … چشم هاشو تنگ میکنه و با تاسف میگه
– بدجوری داره خون میاد ..
صدای کشیده شدن چیزی رو زمین میاد… هر دو مرد دارن بلند میشن که دوباره بهمون حمله کنن … روشنا اصلا حال خودشونمیفهمه فورا دستمو میچسبه و میگه
یه راه میون بر تا خونه بلدم …زود باش بریم
با تمام ضعفی که دارم دسای یخ کرده اشو میگیرم و همراهش میدوم … از یه مسیر پیچ در پیچ و کوچه های تنگ میگذره و خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنم اون دو مرد ردمون رو گم میکنن …. نگاهش میکنم … اونقدر ترسیده که حتی نفهمیده دقایقی هست که دیگه کسی تعقیبمون نمی کنه … اون لحظه هست که میفهمم وقتی پای جون در میونه آدم به تمام ریسمان های ممکن چنگ میندازه و توان دیگه ای پیدا میکنه.
از اون همه کوچه تاریک که میگذریم به یه کوچه شلوغ آشنا میرسیم…درست مثل خروج از جهنم و ورود به بهشت… صدای صلوات دسته جمعی میاد .. عطر خوش پیاز داغ و بوی خوش آش رشته …
نگاهش میکنم … رنگ پریدگیش آروم آروم کمتر میشه. همونطور که دستش هنوز تو دستمه لبخند میزنه و ناخوداگاه میخواد بره سمت خونه که میبینه به جایی وصله…دستشو میکشه و صدای آخم درمیاد…دستش از تو دستم میکنه و شاکی میگه
-کی بهت اجازه داده دست منو بگیری؟
روزبه پوفی کرد و گفت
آلزایمر داری؟ تو بودی که دستمو گرفتی و تمام مسیر منو کشوندی دنبال خودت
روشنا کم آورده …خجالت زده برای توجیه کارش دلیل تراشی می کند
-واقعا؟…خب خیلی ترسیده بودم و نفهمیدم دارم چیکار میکنم… شایدم باید تنهات میگذاشتم و خودم فرار میکردم
روزبه دوباره اخم میکند
-این جای تشکرت از کسیه که جونشو به خطر تو به خطر انداخته؟
نگاه رها که به زخم روزبه می افتد از موضعش کوتاه می آید و دوستانه تر می گوید
-بیاین بریم داخل…
روزبه با بد دلی می گوید
-که به همه بگی میخواستم چه بلایی سرت بیارم؟
روشنا به این فکر میکند که این تنها فکری است که از ذهنش عبور نکرده بود…این مرد اصلا او را نمی شناسد…آهی میکشد و می گوید
– فعلا باید بری بیمارستان … فکر کنم زخمت بخیه بخواد
روزبه کمک او را نمیخواهد…مقاومت میکند و می پرسد
-خودم میدونم…فقط بگو راهی هست که به اون گردن کلفت ها نخورم و برسم به خیابون اصلی؟
روشنا لجاجت مرد را صبورانه تحمل می کند و تازه متوجه میشود که مدتی است دارد با این غریبه غیر رسمی حرف میزند و این از او بعید است..با لحن رسمی می گوید
– تنهایی که نمیتونید رانندگی کنید…اجازه بدید یکی رو همراهتون بفرستم

 

روزبه کلافه می شود
-اولا بدم میاد که باهام رسمی حرف میزنی!…مگه بابا بزرگتم که همش منو جمع میبندی؟…بعدشم اینجا نایست..برو داخل و امشب از تو خونه جم نخور…… تا زمانی که بتونم باهاشون تماس بگیرم و بگم بگردن اونا این اطراف میمونن
روشنا اخم میکند و دلخور میگوید
-چرا قبل از اینکه این بلا رو سرت بیارن زنگ نزدی و نگفتی برگردن؟
روزبه کلافه تر از قبل می گوید
-خودمم هم قصدو داشتم…رابطم جواب نمیداد!
روشنا در حالی که امیدی برای دریافت جواب ندارد سوالی که مثل خوره به جانش افتاده را می پرسد
-درباره مامانم که هیچی نگفتی..لااقل بگو چرا از اون مردا خواستی اینکارو با من بکنن؟
روزبه به چهره معصوم دخترک نگاه میکند و در دل جوابش را می دهد
” فقط میخواستم ببینم با اراده خودم میتونم به تو آسیبی بزنم یا نه؟ و جوابمو گرفتم ”
روشنا با دلخوری نگاهش می کند و می گوید
-هیچ وقت جوابمو نمیدی…
نگاهش که به زخم روزبه می افتد قلبش مچاله می شود و با تاسف میگوید
لااقل کاری نکن که بعدش پشیمون بشی و اینطور بخوای جبران کنی!

آهی می کشد و می گوید
– همینجا منتظر بمون …. میرم پسرمنیر خانوم رو صدا کنم تا باهات بیاد بیمارستان
هنوز از درب خانه داخل نشده به سمت روزبه برمی گردد …انگشتش را به نشانه تهدید در هوا تکان میدهد و می گوید
– از جات جم نمیخوری تا برگردم
و روزبه خنده اش می گیرد…
دخترک که می رود بی آنکه بداند به چه… میخندد!
حال خرابش..روزهای تلخش…زخم بازویش….درد درونش …همه و همه را فراموش میکند و میخندد.

***
روشنا:
خودمو بغل میکنم و پشت پنجره رو به حیاط می ایستم … یاد شلوغی و ولوله ای که تا همین یک ساعت پیش تو این حیاط بود میوفتم…
امشب شب عجیبی بود…بعد از اون همه استرس و ترسیدن تا سرحد مرگ، وقتی رسیدم خونه اونقدر آرامش و معنویت تو فضا بود که خیلی زود آروم گرفتم …
وقتی نذری رو هم می زدم حالم خیلی خوب بود…باور دارم که سر دیگ نذری هر حاجتی بخوام برآورده میشه… به همین دلیل هم برای تهیه مواد و وسائل ای آش نذری مدت ها پول پس انداز کرده بودم … امشب اولین نذریمو که حاصل دست رنج خودم بود رو بین مردم پخش کردم و یه حال خوشِ ناب رو تجربه کردم…
واسه پیدا کردن مامانم دعا کردم …این روزا از همیشه دلتنگترم…از وقتی اون مرد اسم مامان رو آورده دلم هوایی شده… دیگه دست خودم نیست مدام اشتیاق دیدار مامان با منه…
درست یا غلطش رو نمی دونم … میخوام اینبار به حرف دلم گوش کنم و مامانمو ببینم… هفده سال صبوری کردم و حالا دیگه کاسه صبرم لبریز شده.. دیگه واسم مهم نیست چه اتفاقی میوفته….اگه اون مرد حق همسری به گردن مامان داره منم بچه اشم و حقی دارم…
سرمو میگیرم سمت آسمون …خدایا یعنی این خودخواهیه؟ بعد ا این همه سال این حقو ندارم که ببینمش؟
قطره اشکم از رو گو نه ام سرمیخوره و میچکه پایین … با دست آزادم بازومو نوازش میکنم تا شاید آروم بگیرم
ساعت از یازده و نیم شب گذشته که صدای ضرباتی به درخونه تو گوشمون میپیچه…
معصوم میاد جفتم می ایسته و میگه
-برم ببینم این وقت شب کیه
چاد گلدارشو به سرمیندازه و کشون کشون میره دم در…. دیروقت که باشه نمیزاره من برم در رو وا کنم
از پشت پرده چهره ابراهیم پسرمنیرخانوم رو میبینم ِ…گفتگوی کوتاهی میکنن و بعد یه نایلون که توش یکسری دارو هست میده دست معصوم و بعد در کمال ناباوری روزبه رو میبینم که به کمک ابراهیم وارد خونه میشه.تو تاریک روشن حیاط نمیتونم ببینم حالش خوبه یا نه…
نگران میشم … چادرمو به سرم میندازم تا لب ایون میرم و از همونجا به صحبت های ابراهیم و معصوم گوش میکنم
از صحبت هاشون اینطوری دست گیرم میشه که روزبه باید شب تو بیمارستان میمونده اما با رضایت خودش ترخیص میشه و چون وضعیتش تعریفی نداشته ابراهیم به خیال اینکه ما فامیل نزدیکشیم اونو آورده اینجا…میگفت ضعف داره و باید یکی حواسش بهش باشه
معصوم دارو ها رو میذاره گوشه تخت و ابراهیم روزبه رو روی تخت میشونه و چند لحظه بعد در رو میبنده و میره
یادم می افته به ماجراهای امشب…حس میکنم دلم نمیخواد با اون مرد روبه رو بشم…پاپس میکشم و برمیگردم تو خونه.

 

روزبه:
معصوم خانوم گوشه تخت کنارم می شینه و می پرسه چیزی خوردم یا نه…سرم سنگینه وضعف شدیدی دارم
با علامت سر جواب منفی میدم
یه کاسه آش رشته واسم میاره و میگه
-بخور پسرم … تبرکه..
گرسنمه و دلم لک زده برای آش رشته
هنوز اولین قاشق رو به دهن نگذاشتم که معصوم خانوم میگه
-امشب لطف بزرگی به من و دخترم کردی
گلوم خشک میشه و به سرفه میوفتم … تمام اتفاقات تلخ امشب که مصببش شخص خودمم جلوی چشمم مرورمیشه …
ترس به دلم میوفته و با خودم میگم نکنه دختره همه چیزو لو داده و گفته که چه بلایی میخواستم سرش بیارم؟!
معصوم با محبت نگاهم میکنه و میگه
– روشنا واسم گفته که امشب جونشو نجات دادی…چطور باید این لطف و از خودگذشتگیتو جبران کنیم ؟
تازه اونموقع است که از آسمون میام زمین و میفهمم دختره لب وا نکرده وحقیقت رو به معصوم نگفته … مثل اینکه به اندازه مادرش دسیسه گر نیست!
سرمو میندازم زیر ..شرمنده ام و هیچ حرفی برای گفتن به معصوم خانوم ندارم
نگاهش به بانداژ دستم میوفته و مادرانه میگه
-خدا مرگم بده … مثل اینکه دستت هم آسیب دیده؟ … میخوای کمکت کنم پسرم؟
بغضم گرفته…اینها خوب بلدن آدم رو تا سرحد مرگ شرمنده کنن…اون از دختره این هم از مادرش!
معصوم خانوم قاشقو از دستم میگیره و قاشق قاشق با حوصله آش به دهنم میگذاره … یاد مامان میوفتم و چشمام اشکی میشه…. محبت مادرانه معصوم خانوم جنس محبت مامانه.فقط خدا میدونه تو اون لحظات چقدر متاسف و ممنونم..

***​

روشنا:
از پشت پرده نگاش میکنم و لب میزنم
-معصوم جون …فکرکنم آقا روزبه رو تخت خوابش برده
معصوم میاد جفتم می ایسته …آه میکشه و میگه
– خدا خیرش بده … چه پسر خوبیه…تو این دوره زمونه کی حاضر میشه برای ناموس دیگرون اینطوری جونشو به خطر بندازه
لب هامو آروم رو هم فشار میدم…نباید آبروشو پیش معصوم بریزم…
سکوت میکنم و از پشت پرده تردید به چهره اون مرد خیره میشم…نیمی تاریک و نیمی روشن!
دستمو نوازشگر رو بازوم میکشم و با خودم بلند بلند فکر میکنم
-میتونستی دروغ بگی و ازم مخفی کنی که اونا رو فرستادی سراغم ….اما نگفتی!
میتونستی چشماتو ببندی و بزاری اون بلایی که حقم میدونستی سرم بیارن…اما بی تفاوت از کنارم رد نشدی!
تو کی هستی روزبه ؟ از من و زندگیم چی میخوای؟ چرا حس میکنم یه عالمه وقته که میشناسمت؟ چرا نمی تونم ازت بیزار باشم؟
سرمو میگیرم بالا …قوس کمرنگ ماهو شاهد میگیرم و به خدا میگم
– این تازه اولشه نه؟ این یه امتحانه اینطور نیست؟ قول میدم تو این امتحان کم نیارم!
با صدای نفس نفس زدن معصوم به خودم میام … یه پتو میده دستم و میگه
-دخترم برو بنداز روش… نصف شبی هوا سرد میشه سرمامیخوره پسرمردم
پتو به دست از پله های ایون پایین میرم…. میرم سمت تخت ….بوی خوش شب بوها مستم میکنه … نفس میکشم و عهدی که با خدا بستم رو به یاد میارم …. کم نمیارم قول میدم.
پتو رو آهسته رو تنش میکشم..با صدای ناله ضعیفی متوجهش میشم و به صورتش خیره میشم …
از بس اشک ریخته صورتش خیس خیسه…دلم تو سینه مچاله میشه .
دارم پتو رو روی سینه اش صاف میکنم که میشنوم مبهم چیزی نجوا میکنه … گوشمو میبرم نزدیک تر …
خدای من …داره مامانشو صدا میکنه و اشک میریزه…یهو یاد خودم میافتم…یاد گریه های یواشکیم زیر پتو…یاد دلتنگی هام واسه مامان …
دلم به رحم میاد و به خاطر دل داغدارش هم که شده همه خاطرات تلخ امشبو فراموش میکنم و همون لحظه و همون جا از گناهش میگذرم و عفوش میکنم.

 

روشنا :

معصوم برای صبحونه صدام میکنه ..چشمام از هم وا نمیشه .. خستگی یک هفته کار مداوم هنوز تو تنمه و دلم میخواد این روز جمعه ای حسابی استراحت کنم
میون خواب و بیداری میگم
-خوابم میاد معصوم جون
-باشه دخترم بخواب
یکم بعد صدای مبهم مردی رو از تو حیاط میشنوم…خواب به مراتب برام شیرین تره…پلک هامو رو هم فشار میدم تا دوباره خوابم ببره
روزبه -این خونه به نظر خیلی قدیمی میاد
-بله پسرم… قصد موندن نداریم و گرنه تعمیرش می کردیم
روزبه-شنیدم برای درمان پاتون اومدید تهران؟
-آره پسرم زانو درد قدیمه که امانمو بریده … میگن باید عمل کنم
پلک هامو بسته بودم اما صداشون راست میرفت تو گوشم
روزبه – بعد از عمل دوباره برمیردید همون شهری که بودید؟
-تا ببینیم خدا چی میخواد…البته اگه برگردیم واسه روشنا سخت میشه…بهترین دانشگاه قبول شده اونوقت به خاطر من انتقالی گرفته واسه شهرستان
پلک هام بسته اس اما گوشام تیز میشه تا بشنوم عکس العملش چیه..فقط میگه
-چه جالب!
پوفی میگم و سرمو میکنم زیر بالش تا دیگه صداش مزاحم خوابم نشه…معصوم با ذوق میگه
-آره…تعریف ازش نباشه فرشته اس…بدی هیشکی رو نمیبینه…میگه هه مخلوقات خدا هستن و ممکنه خطا کنن…خیلی وقتا میشه که منم ازش چیز یاد میگیرم
پلک هام بسته اس اما یه لبخند گشاد میشینه رو لبام .. ذوق میکنم وقتی ازم تعریف میکنه …از دور میبوسمش و تو دلم میگم ” یه دونه ای معصوم جونم”
اما تمام عکس العملی که از روزبه میشنوم یه تک واژه دیگه اس
-چه خوب!
هنوز لبخند رو لبامه که معصوم میگه
-پسرم … وقتی میبینم به خاطر دختر سر به هوای من این همه آسیب دیدی واقعا شرمنده میشم…این دختره همش تو خواب و خیاله…هزار بار بهش گفتم تا دیروقت توی این محله ناامنِ واسه خودت راست راست نچرخ…یکم از کارت بزن تا هوا تاریک نشده برسی خونه…مرغش یه پا داره و حرف گوش کن نیست
حرصی میشم و صاف میشینم تو تشکم … و زیر لب غر میزنم
روزبه تک خنده ای میکنه و فورا میگه
– دخترا این روزها همشون کله شق شدن …کاریشون نمیشه کرد خودتون رو ناراحت نکنید
دندون هامو از شدت خشم رو هم فشار میدم …معصوم میخنده و میگه
-فکر می کردم فقط روشنای من اینطوریه
-نه…تقصیر خودشونم نیست..از بس میخوان با مردها سر همه چیز رقابت کنن و کم نیارن اینطوری شدن…یکی نیست بگه عدالت معنی مساوی بودن تو همه چیزنیست…
معصوم با ذوق میگه
-گل گفتی پسرم
روزبه از تعریف معصوم شارژ میشه و مابقی افاضاتشو اینطور بیان میکنه
-زن و مرد هر کدوم یه توانایی ها و یه ضعف هایی دارن که کاملا مطابق با سرشتشونه…اینکه مثلا یه زن هیکل درشت کنه که تو زور بازو از جنس مرد کم نیاره این مخالف سرشت زنانه یه زنه.یا مثلا یه مرد اونقدر به صورت و اندامش ور بره که زنونه بشه و تو زیبایی با اون ها رقابت کنه مخالف سرشت مردونه اشه و این اشتباهه …..نمیفهمم جامعه داره به کدوم سمت میره
معصوم اونقدر با روزبه موافقه که کم مونده بگیره ماچش کنه…با واژه ای که اوج ارادتش به مخاطب جوانشه، به روزبه میگه
-گل گفتی پسرم… شیر مادرت حلالت
هر دو برای لحظاتی سکوت میکنن … معصوم چای روزبه رو واسش شیرین می کنه ..اینو از صدای ظریف قاشق چایخوری تو لیوان بلور میفهمم…این صدا موسیقی دل انگیز هر صبح منه..
معمولا اهل حسودی کردن نیستم اما تو اون لحظه شدیدا حسودی میکنم … بی خیال خواب میشم …ملحفه رو پرت میکنم کنار و صاف تو جام میشینم … حس میکنم اگه دیر بجنبم روزبه قاپ معصوم جونو میدزده و جای منو تو قلبش اشغال میکنه
میشنوم که معصوم با یه لحن مهربون میگه
-تعارف نکن پسرم…خونه خودته ..بفرما بخور

 

پلک هامو وا میکنم .. .اشعه خورشید صاف میخوره تو تخم چشمم … چشامو تنگ میکنم ..خم میشم سمت پنجره و تا میام نیم نگاهی از لای پنجره به بیرون بندازم و جو عاطفی تو حیاطو رصد کنم روزبه فورا مچمو میگیره و نگاهمو غافلگیر میکنه
فورا سرمو میدزدم و بی هیچ رحمی محکم میکوبم تو فرق سرم….
کف دستمو بو نکرده بودم که بدونم این مرد این همه تیزه … با حرص دستمو مثل چنگ لای موهای آشفته ام میکنم و یکم فکر میکنم ببینم منو دیده یا نه ؟…. جوابم آره اس … دست و پامو با حرص تو هوا تکون میدم و خودمو به باد شماتت میگیرم….
چند لحظه بعد همه چیزو منکر میشم و سعی میکنم خودمو قانع کنم که از پشت این پنجره و پس این پرده حریر چیز زیادی از من و چهره ی آشفته ام دیده نشده…خودمو گول میزنم و پامیشم میرم موهامو برس میکشم و دست و رومو میشورم…
شال سبزآبیمو روی سرم میندازم و موهامو مرتب میزنم زیر شال… لبخند تمرین میکنم و سعی میکنم خیلی ریلکس رفتار کنم…جوری که انگار نه انگار اتفاق ناجوری افتاده
یکم هیجان دارم اما نفس عمیق میکشم و میرم سمت ایوان …از همون بالا میبینم که روزبه و معصوم گفتگوی صمیمانه ای دارن…این صحنه واسم خیلی نادره …خیلی کیمیاست…آخه روزبه تلخ دیروز، حالا لبخند میزنه و داره با شوق به حرف های معصوم جون گوش میده … انگار معصوم خوب تونسته گوشه خالی قلب روزبه رو مال خودش کنه…
یادم میوفته به اشک های دیشبش..حتما خیلی دلتنگ مادرشه که اینطوری به معصوم دل بسته … برای اون مرد…برای دل تنگش …برای لبخندی که رو لباشه خوشحال میشم
تک سرفه ای میکنم و بعد بلند سلام میگم
روزبه سرشو بلند میکنه و با همون لبخند کم پیدا که از مصاحبت با معصوم رو لباش نشسته نگام میکنه و من اون لحظه با تمام وجود درک میکنم که گرمای کم جان آفتاب در یک عصر سرد پاییزی تا چه اندازه میتونه گرم و لذت بخش باشه.
***

صدای سلام پرانرژی روشنا توجه روزبه و معصوم را به او جلب کرد
روزبه سر بلند کرد و به صورت خندان و با نشاط روشنا خیره شد … وقتی هیچ اثری از کدورت و ناراحتی در چهره دخترک ندید، حرف معصوم یادش آمد که گفته بود روشنا اصلا کینه ای نیست
هزمان با اضافه شدن روشنا به جمع ، صدای زنگ تلفن از داخل خانه شنیده شد.معصوم پاسخ گویی به تلفن را برعهده گرفت تا روشنا صبحانه اش را بخورد.
با رفتن معصوم دختر و پسر جوان سکوت خود را به نوبت رعایت کردند.روشنا برای برداشتن ظرف پنیر دست دراز کرد و وقتی دستش به آن نرسید روزبه میانجی گری کرد و پنیر را جلوی او گذاشت
روشنا نگاهش نکرد و فقط زیر لب گفت
-ممنون
و این فتح البابی شد برای شروع صحبت
روزبه که در غیاب معصوم لحن صحبتش دوباره تلخ و گزنده شده بود پرسید
– تو که ادعای فرشته بودن داری چرا درباره ماجرای دیشب دروغ گفتی؟
روشنا جرعه ای از چایش را نوشید و خیلی ریلکس گفت
– به همه گفتم که از دست چند تا شرور نجاتم دادی و به خاطر من زخمی شدی…
روزبه از تعجب دهانش نیمه باز ماند…روشنا پنیر را روی تکه نان سنگک مالید و حین آماده کردن لقمه اش ادامه داد
-من حقیقتو گفتم اگر چه فقط بخشیشو…پس دروغ نگفتم !
روزبه یک لنگه از ابرویش را بالا داد …بعد به چهره روشنا دقیق شد و پرسید
-به نظر دیگه از من عصبانی نیستی؟
روشنا لب زد
– اگر شب هنگام کسی را در حال گ*ن*ا*ه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x