چون صدای ماشین رو شنیدم. کیفم رو برداشتم و با
عجله به سمت در دویدم.
بی طاقت بودم و بیقرار…
دلممیخواست خودم رو زودتر به یاسین برسونم قبل از
اینکه دیر بشه. قبل از رفتن.بابا با صدای بلند صدام
زد.
-سوفی…
ایستادمو سرمو برگردوندم سمتش.لبخند زد و گفت:
-هر اتفاقی بیفته من کنارتم!
حرفش دل گرمم کننده بود.سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میدونم…شما همیشه بودی بابا!
دلم نمیخواست تا روش شدن خیلی چیزا یاسین از
اینجا بره.
من باید اونو قبل از رفتنش می دیدم.
باید باهام حرف میزدم.
از خونه که زدم بیرون برام یه پیامک اومد.
بازش کردم.
از طرف یاسر بود و آدرس هتل رو برام فرستاد.
خوشبختانه از اینجا خیلی هم فاصله ای نداشت.
لبخند رضایت بخشی روی صورتم نشوندم و دویدم
سمت ماشین.
درو باز کردم و نشستم و بعد از دادن آدرس به راننده
زیر لب باخودم زمزمه کردم:
“من باید ببینمت یاسین…باید”
*یاسین*
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.وسایلمو پرت کردم
یه گوشه و یه راست به سمت پنجره رفتم!
بی فکر به دل جاده زدم.
هه!
باید اول میپرسیدم.
میپرسیدم کسی رو دوست داره؟کسی وارد زندگیش
شده؟ عهد و پیمان جدیدی بسته یا کسی…
آره…من ابله باید اول تمام این سوالهارو میپرسیدم و
بعد به دل جاده میزدم!
چشمامو بستم و پیشونیم رو به شیشه تکیه دادم.
همه چیز دوباره برام تجسم شد.
لحظه ای که توی آغوش یه غریبه رفت.
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و زیر لب زمزمه
کردم:
“دیر شد…دیر اومدم…”
و حالا صبح زود باید برمیگشتم.دست از پا درازتر.
برمیگشتم تهران و دوباره به زندگی ادامه میدادم.
سخت تر از قبل…
دوباره نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
سرم رو از تیکه به شیشه برداشتم و یکی رو قدم ازش
فاصله گرفتم و قدم زنان به سمت پنجره رفتم….
روی تخت دراز بودم و خیره به سقف که تلفن زنگ
خورد.
سرمو کج کردم و نگاهی بهش انداختم.
چون این زنگ خوردن ادامه پیدا کرد نیم خیز شدم و
برداشتمش:
“الو…”
متصدی هتل بود:
“ببخشید که مزاحم اوقاتتون شدم.یک نفر اومدن اینجا
و اصرار دارن که شمارو ببینن.یه خانم…”
چون اینو گفت ذهنم فورا به سمت سوفیا کشیده شد
هرچند نمیدونم آدرس رو چه جوری پیدا کرده ولی
جز اون کدوم خانم دیگه ای قرار بود بیاد اینجا و من
رو ببینه.
در هر صورت دیگه نیازی نبود که ما همدیگه رو
ببینیم.
یعنی من اینطور فکر میکردم. واسه همین گفتم:
“لطفا بهشون یگین من نمیتونم ببینمشون.ممنون”
گوشی رو سر جاش گذاشتم و دوباره دراز کشیدم.
چرا اومده بود !؟
اومد که نمک به زخم بپاشه!؟
اومد که بگه مرد دلخواهشو پیدا کرده ؟
دیگه هیچ حرفی برای زدن باقی نمونده بود.
هیچ حرفی.
پلکهامو بستم و ساعد دستمو روی چشمهام گذاشتم و
عزمم رو جزم کردم بخوابم اما تلفن دوباره زنگ
خورد.
کلفه نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم و قبل از
اینکه اون چیزی بگه عصبی گفتم:
“خانم محترم مگه من نگفتم میخوام استراحت کنم و
کسی رو راه ندین”
با تاسف گفت:
” من واقعا معذرت میخوام ولی ایشون خیلی اصرار
دارن که حتما شمارو ببینن”
نفس عمیقی کشیدم.شاید براب اینکه بیخیال بشه باید
می دیدمش.
آهسته گفتم:
“باشه…بزارید بیاد ”
“متاسفم.ایشون نمیتونن بیان.شما میتونین بیاین پایین و
تو لابی باهم حرف بزنین”
“چرا؟؟”
“چون قانونه…”
خسته بودم از پایین رفتم برای همین گفتم:
“خانم من حالم اصل خوب نیست و نمیتونم تا پایین
بیام.
اگه میشه لطفا اجاره بدین بیان بالا…”
اصرار من بالاخره راضیش کرد و گفت:
“جز قوانین نیست ولی خب…باشه.فقط زیاد طولش
ندین.”
خسته و با صدای ضعیفی گفتم:
“ممنونم”
گوشی رو گذاشتم سر جاش و از روی تخت اومدم
پایین.
*سوفیا*
رو به روی دراتاقش ایستادم.
به بدبختی راضیش کردم ببینه و این دیدار و این
فرصت برام ارزشمند بود.
خیلی ارزشمند.
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و
خواستم به در ضربه بزنم اما متوجه شدم که در
خودش بازه….
حتما خودش باز نگهش داشته بود.
با سر انگشتام کنارش زدم و رفتم داخل.
چند ثانیه ای مکث کردم و یعد درو بستم و رفتم
جلوتر.
باورم نمیشد دوباره این فرصت برام پیش اومد.
اینکه بتونم دوباره ببینمش.
یا حتی اینکه صداش رو بشنوم.
نزدیک به پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا
میکرد.
متوجه حضورم شد اما هیچی نگفت.
این سردی رفنارش تو ذوق میزد.
با کمی فاصله ایستادم و اسمش رو عاجزانه اما با
عشق و اشتیاق صدا زدم:
-یاسین…
هیج استقبالی ازم نکرد.
خیلی تلخ و سرد پرسید:
-برای چی اومدی اینجا!؟
لحنش اونقدر سرد و تلخ و دلگیر بود که آدم ناخوداگاه
دلش میگرفت.
ولی مهم نبود.
من همین که دیدمش واسم کافی بودهمین که الان
میتونستم باهاش حرف بزنم کافی بود.
آهسته گفتم:
-تو چرا اومدی شیراز !؟
پوزخندی زد و گفت:
-دیگه هیچی…هیچی!
باورم نمیشد برای هیچی اینجا اومده باشه.آهسته
پرسیدم:
-هیچی !؟
تلختر از قبل جواب داد:
-آره…هیچی
به سمتش رفتم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستشو گرفتم و به آرومی چرخوندمش سمت خودم.
قبل از صورتش نگاهی به انگشتهاش انداختم.
قلبم تو سینه ام بیقراری میکرد.
اگه حلقه داشت می مردم.
همینجا جلوی پاهاش تموم مشدم و می مردم.
انگشتهاش رو گرفتم و نگاهی بهشون انداختم…
سرمو بالا گرفتم.
زل زدم تو صورت عبوس و درهمش و آهسته و با
شوق گفتم:
-تو حلقه نداری…
🌸💕🌸💕🌸
جووووووووووووووون چه به موقععع اومدم
دل به دل راه داره 😂♥️
مرسییییییی که اینقدر پارت گذاری بهتر شده و زود به زود میزارید
خیلی ممنون نویسنده جان اگر میشه فردا هم پارت بزارید 🙏🏻
سلام خوبی ممنون
سلام واقعا پارت گذاری عالی شداههه مریسیییی