رمان پسر بد پارت دوم

4.8
(33)

* * * *

_ واییی ، این پسره رو دیدین بچه ها؟! …
مدل جدیده ! … .

_ ای جووون ، چه کیوت هم هس …
لامصبِ جذاب ! ‌… .
خارجیِ؟! …

_ آره بابا …
پس چی فکر کردی؟! …
خارج یه همچین دلبرایی داره ! ‌… .

این مکالمه ی میز پشت سری من و آوا بود …
یه چند تا بدبختِ پسر ندیده ! …
پوزخندی زدم که آوا متعجب گفت :

_ اینا دارن در مورد کی حرف میزنن!؟ …

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ نمیدونم …

زبونی روی لباش کشید و نگاه دو دلشو به اونا دوخت …
کلافه هوفی کشیدم ، من که میدونم داره از فوضولی می میره ! ‌… .
در آخر هم طاقت نیاورد و همونطور که روی صندلی نشسته بود ، برگشت عقب و لب زد :

_ میشه منم ببینمش …

زیر چشمی بهشون خیره شدم …
دختره ابرویی بالا انداخت و با لبخند دندون نمایی ، گوشیشو گرفت طرف آوا و اونم زودی گوشیو از تو دستش کشید و برگشت این سمت …
درست نشست روی صندلی و به گوشی زل زد …
آب از لب و لوچش آویزون شده بود ! …
زبونشو با حالت خاصی روی لباش کشید و گفت :

_ نیگا ، نیگا …
چه خوشتیپه ‌، لامصب ! …
اوفففف ، بدنشو نگااااه … .
موهاشو ، چشاشو ! …

نفسمو حرصی بیرون فرستادم و آروم ، عصبی گفتم :

+ آوااا …
زشته ، مثلا تو دانشگاهیمااا …
تو اینقدر پسر ندیده ای واقعا؟! … .

اخم ریزی کرد و خیره بهم ، گفت :

_ نخیر هم …
پسر ندیده نیستم ! …
فقط … فقط این یکی چون خیلی جیگره ، دلمو برد ! … .
خوش به حال زنش واقعا … .

پوفی کشیدم و غر غر کنان لب زدم :

+ با عمل که آره …
همه قشنگ میشن ! … .

دستشو مشت کرد و حرصی گفت :

_ این از اون عملیا نیس خره … .

ایشی گفتم که گوشیو به طرفم گرفت و گفت :

_ خودت بیا ببینش ! …
شک ندارم حظ میکنی … .

پوزخند سردی زدم و گوشیو با کمی مکث ازش گرفتم …
اما با دیدن پسری که تو گوشی بود ، قلبم نا آروم شروع کرد به تپیدن …
از اون موقع اینا داشتن درباره ی این حرف میزدن و منِ خر آروم اینجا نشستم؟! …
آوا پوزخندی به صورت کپ زدم ، زد و گفت :

_ چیشد خانومِ پسر دیده؟! … .

با بهت و هنگ زمزمه وار نالیدم :

+ اینکه ویلیامِ منه ! ‌… .

آوا تا این حرفو شنید ، درست روی صندلی نشست و بهت زده گفت :

_ چی؟! …

زبونی رو لبای خشکم کشیدم …
اشک تو چشمام حلقه زده بود ! …
یه هفته ای میشد ازش خبر نداشتم ‌‌‌…
اصلا نمیدونستم هنوز ایرانه یا نه ! ‌… .
یه قطره اشک بی هوا از روی گونم افتاد پایین …
آوا با لکنت و هیجان گفت :

_ ت … تو مطمعنی اونه آوین؟! .‌‌..
شاید توهم زدی ! … .
این یه مدل توی خارجه …

با بغض لب زدم :

+ و عشقِ من هم یه مدل از پاریسه … .

نفسشو لرزون بیرون فرستاد که دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریَم رو کسی نشنوه …
اشکام روی گونه هام رَوون شده بودن ! …
چرا خدا؟! …
چرا من اینقدر بد شانسم؟! …
چرا نمیتونم به کسی که دوستش دارم فکر کنم و از آن خودم بدونمش؟! …
چرا حق ندارم عاشق باشم؟! …
چرا حق ندارم عاشقی کنم؟! …
چه گناهی کردم که این شده سرنوشتم؟! …
من ویلیام رو میخوام ! …
میخوامش ، واسه خودم میخوامش …
خیلی توقع زیادیه؟! …
با دستمالی که جلوم گرفته شد ، بینیمو بالا کشیدم و با گفتن یه ممنون آروم خطاب که آوا …
دستمال رو ازش گرفتم و زیر چشمام کشیدم …
آوا با ناراحتی لب باز کرد تا چیزی بگه که همون لحظه در کلاس باز شد و استاد داخل اومد …
اونم سکوت کرد و حرفشو گذاشت واسه بعدا …
سر کلاس به تنها چیزی که حواسم نبود ، استاد و درسش بود ! …
چی میشد من توی بچگی ؛ به جای اینکه نشونِ کارن شده باشم ، نشونِ ویلیام میشدم؟! …
خدایا ، این رسمشه واقعا؟! …

* * * *

_ آوین ، مامان جان ! …
چرا نمیخوری غذاتو دخترم؟! ‌…

با صدای مامان ، رشته ی افکارم از هم پاشید و به خودم اومدم …
دستمو از زیر چونمو ور داشتم و به صندلی تکیه دادم … سرمو بالا گرفتم و خیره به مامان ، لب زدم :

+ نمیدونم ، دیگه میل ندارم … .

زیر چشمی بابا زل زدم …
اخماش تو هم بود و ساکت بود …

مشخص بود از صبح حسابی از دستم ناراحت و دلخوره ‌…
چه توقعی داره؟! …
میخواد همینطور ساکت بشینم تا اون هرطور خودش دلش خواس ، واسم تصمیم بگیره؟! …
اصلا مگه این زندگیه من نیس؟!‌‌ …
پس چرا بابا اینقدر توی مسئله هایی که اصلا بهش مربوط نیس دخالت میکنه؟! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و میز رو کشیدم عقب و سریع از جام پاشدم ؛ با سری پایین افتاده ، رو به مامان لب زدم :

+ خیلی خوشمزه بود مامان جون … .

لبخند تلخی زد و گفت :

_ آره ! …
از اینکه یه قاشق هم نخوردی ، معلومه ! …

بابا سرشو بالا گرفت و بعد از گرفتن دست مامان توی دستش ؛ خیره به نیم رخ مامان ، با عشق لب زد :

_ تو غذاهات همیشه خوشمزه س ‌‌خانومم …

پوزخندی تلخی زدم …
با پنجاه و چند سال سن ، اینطور به مامان عشق می وَرزه ! …
اما یه دیقه به من فکر نمیکنه که نباید دخترشو زیر بار آرزو ها و رویاهای خام خودش ، نابود کنه ! … .
بغض به گلوم چنگ زده بود …
نتونستم فضا رو تحمل کنم و زودی آشپزخونه رو ترک کردم و تنهاشون گذاشتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
47 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yeganeh
2 سال قبل

یک حسی بهم میگه آوین دختر افشین و سارا نیست

پاسخ به  Yeganeh
2 سال قبل

از تو جوب پیداش کردن🤪🤣🤣

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

فعلا من دچار دو شخصیتی شدم🤣
نمیدونم آرتمیسم یا النم😶
یه بار میرم رو آرتمیس برمیگردم رو الن😂
اینم رو مرز آرت و ال بودم گفتم🤭😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عزیزززم😂
شاعر چی میگه؟
دیوانه چو دیوانه ببییند خوشش آید🤭😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه فرار کنم آخرسر از خنده هردومون روده بر میشیم نمیتونیم راه بریم میشینیم زمین میخندیم

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه هنو تا الان بیرون بودم
از ۳ و ربع تا ساعت ۷ و نیم کلاس بودم
تا بیام خونه طول کشید🥲
احتمالا فردا مینویسم

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😕😞
من روز چهارشنبه و یکشنبه م همش خیلی پره🥲
دوشنبه متوسط🥲

2 سال قبل

تف به این زندگی🙂
افشین کراشم بودددد
حتی اگه مجبور به این کار هم شده باشه بازم نمیبخشمش

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

فعلا تا متوجه بشم ای هیت همشون خوبه؟😂😂😂

Helya
پاسخ به  Delaram
2 سال قبل

😂دهنت

...
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

آوین دختر افشین و ساراس؟😐

مها
2 سال قبل

ببخشید بچها (با نویسنده هاى عزیزم سارا فلور النا ) نتونستم یه چند روزى کامنت بزارم. ببخشید عذر میخوام
الان داشتم بى وقفه همه ى پارتهارو پشت سر هم میخوندم.

سارا منم از همون پارت اول مال من باش خوانندتم. اگه یادت باشه اون زمان تل داشتم ازت پرسیدم که رمان دیگه اى نوشتى یا نه گفتى (دقیق یادم نیس) نوشتى ولى منتشر نکردى. اون زمان به اسم کسى دیگه اى گفته بودم بت. البته الان تلمو پاکیدم. همچنین فلور جانم از پارت اول رمانت خوانندت بودم.

اتنا بیا دیگه. قهر رو بزار کنار وقتى دیدم قهر کردى دلم گرفت. همگى دلتنگتیم. خواهش میکنم بیا.

شاید منو زیاد نشناسید. من زیاد کامنت نمیزارم.

و یه چیز دیگه رمان مهرناز رو اگه نخوندین بخونین خیلى عالیه (اسم رمان مهرناز خلسه هست تو همین سایت رماندونى پارت گزارى میشه )

دیگه برم زیاد حرف زدم

Helya
پاسخ به  مها
2 سال قبل

وای رمانای ابهام عالیهههه
من همشونو خوندم
خلسه ک فوق العادست
معراج عشقه عشق🥲💖

Helya
2 سال قبل

جووون
بگم ویلیام و اوین شیپ منو میزنین؟😂هنوز ۲ تا پارت نشده نظرم عوض شد😂😂😂
کارن و آوا جووووون شیپ
😂ن اصن کارن و من شیپ
والا
دختر به خوبی من کجا میخواد پیدا کنه😂😂

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂نامعلومه چیه
من وضعم خیلی خراب تر از این حرفاست

جوووون
بیح بغلم🥲💖💖💖💖🍬

Narges
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

ویلیام پسر تامی؟

2 سال قبل

سارا اگر اوین بره با ویلیام نمی بخشمت 😂

یه بیچاره
2 سال قبل

رمانت عالیه😍
خسته نباشی🥰
راستش یه سوال داشتم
چجوری میتونم توی سایت رمان وان پست بذارم؟!
ثبت نام کردم توی سایت ولی هیچ امکان پست گذاشتنی ندارم
شرایط خاصی برای قرار دادن داستان لازمه؟!
اگه میشه یه توضیح بهم بدین ممنون:)

. 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏 .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مرسی🌹🤍

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂سارا؟
این چ سمی بود
کمکت خواهد کرد؟😂
کتابی شدی مادر😂

Helya Kakouie
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂هین
از این به بعد میخوام با کاربریم پیام بدم😂

Yeganeh
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

کمکت خواهد کرد 😐😑

Helya Kakouie
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂جز وظایفمه یو نو؟😂😂

Helya Kakouie
پاسخ به  Yeganeh
2 سال قبل

🤨من رو عجگم گیرتیماااا
قمه‌‌ی عزیزمو در بیارم آیا؟😂🔞

. 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏 .
2 سال قبل

ادمین من میخوام رمان بذارم:)

. 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏 .
2 سال قبل

عین همون جمله رو گفتم😂

دسته‌ها

47
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x