خواب از سرم میپرد …تمام تنم از اضطراب نبض میزند .
به سختی سر پا میشوم و خودم را به سمت راهرو میکشم .
در تیرس نگاهم که قرار میگیرد می ایستم …
در را میبندد …برمیگردد …
نگاهم نمیکند …
کفشهایش را از پا در می اورد و اما باز هم نگاهم نمیکند .
قدم از قدم که برمیدارد به حرف می آیم و با صدای گرفته از بغضی میپرسم:
– تا الان رستوران بودی؟
سر بالا نمیگیرد …جوابم را نمیدهد و قدم بعدی را برمیدارد
– کجا بودی؟
منتظر یک واکنشم …منتظر دیدن چشمانشم اما دریغ میکند و تنها یک کلام می گوید
– برو تو اتاقت…
گوش نمیدهم و این بار با صدای بلند و پر لرزشی میپرسم
– رفتی پیش مروارید؟
– گـمـــشــو تـو اتاقت ..
از صدای عربدهاش در جا تکانی میخورم و تمام عضلات تنم منقبض میشوند .
جلو می آید …کنار نمی روم …از سر راهش عقب نمیکشم …به اتاقم نمی روم و او مجبور میشود تا سر بالا بگیرد …تا نگاهم کند…
مردمک های دو دو زنم صورت گر گرفته اش را زیر و رو میکند
– پیش مروارید بودی؟
لبهایش تکان میخورد …هیچ پاسخی نمیدهد و چشمان پر شده من است که روی رد سرخی جا مانده روی گردنش ثابت
نزدیک میشوم … دستم را روی گردنش میکشم و مات و مبهوت به سر انگشتان رنگ گرفته ام زل میزنم.
تکان نمیخورد و خیره بدون هیچ حسی تنها تماشایم میکند …
اهمیتی به قطرههای اشک سرازیر شده از گوشه چشمانم نمیدهم و فقط نگاهش میکنم.
از خودم متنفر بودم …
از ساده بودنم…
از خوش خیال بودنم…
از اعتمادی که به او کرده بودم …
چرا باورش کردم؟ چرا امیدوار شدم؟
چشم میگیرم …سرم را پایین می اندازم و گامی به عقب برمیدارم..
حرفی برای گفتن نداشتم …جانی برای پرسیدن نداشتم ..
من جواب سوالم را گرفته بودم .
پشت به او میچرخم و راه اتاقم را در پیش میگیرم.
صدایم نمیزند … مانعم نمیشود …و هیچ تلاشی برای تبرئه کردن خودش نمیکند.
وارد اتاق میشوم ، در را پشت سرم میبندم و همانجا کنار دیوار روی زمین سر میخوردم.
با او بود …کنار هم بودند…تمام این چندساعتی که من دیوانه وار منتظرش بودم را در کنار آن دختر گذرانده بود..!
بغض چسبیده بیخ گلویم را پس میزنم و به انگشتان دستم زل میزنم.
طاقت تحمل این شرایط را نداشتم …باید میرفتم …وسایلم را جمع میکردم و برای همیشه از این شهر ناپدید شوم
دستم را بالا میآورم میخواهم زیر چشمان خیس شده از اشکم را پاک کنم که نگاهم روی حلقه جا خوش کرده میان انگشتانم خشک میشود.
گلویم تیر میکشد …لبهایم از شدت بغض می لرزد و تصویر تمام دوسال زندگیام در کنار او پیش چشمانم جان میگیرد.
دلم میسوزد … شب اولی که پا به این خانه گذاشتم …
همان شبی که خانواده ام قصد جانم را کرده بودند…
همان شبی که از شدت ترس بازویش را چسبیده بودم …
کنارم مانده بود…برخلاف خانوادهام طعنه و تشر نزد …سرزنش نکرد…چاقو رویم نکشید….دست بیخ گلویم نپیچید تا خفه ام کند …
او فقط میخواست حالم خوب شود …چه جوک های مسخره ای که برای عوض کردن حالم نمیگفت…
آنقدر احمق بود که برای دلداری دادنم شکلات خریده بود …
حالا که فکر میکنم …من برای این مرد از همان اول یک بچه بودم .
یک بچه که در قبالش احساس مسئولیت میکرد.
میان خاطراتم …میان اشک و لبخندهایم خودم را روی زمین میکشم.
روی زانوهایم ، مقابل کمد لباسم می نشینم …چمدان کوچکم را بیرون میکشم …
لباس هایم را در آن می چینم ..
مقداری پول ، مدارکم و تمام وسایلی که فکر میکردم به آن ها احتیاج دارم را جمع میکنم و آماده رفتن میشوم.
یک نگاه به ساعت می اندازم …باید صبر میکردم …صبر میکردم تا صبح شود …تا از خانه بیرون بزند که بتوانم بروم …بروم و با رفتنم او را از این عذاب راحت کنم.