قلبم از جا کنده میشود و بوسه پر حرارتش زیر پاهایم را خالی میکند..!
میفهمد …متوجه ضعفم میشود که دست دور کمرم حلقه میکند و بدون آن که لحظه ای عقب بکشد تن گر گرفته ام را به خودش می چسباند .
نفسم که بند می آید …
به قفسه سینه اش که فشار می آورم …
بوسه جنون وارش را پایان میدهد و به آرامی عقب میکشد .
دستش را از پشت گردنم تا روی چانه ام میکشد و بی توجه به نفس نفس زدن هایم با صدای گرفته ای می گوید
– وسایلتو جمع میکنی برمیگردی خونه …
قند در دلم آب میشود و نگاهم تا روی چشمانش بالا می آید.
او عمیق و طولانی تماشایم میکند و من جان میکنم تا نفس های تند شده از سر هیجانم را کنترل کنم.
لبهایم برای کش آمدن دل دل میکنند و اما جمله بعدیش است که لبخند را نیامده روی لبهایم خشک میکند
– برمیگردی ولی فقط تا وقتی که این بچه به دنیا بیاد …
خون در رگ هایم یخ میزند و او با لحن سرد و خشکی ادامه میدهد
– بچه که به دنیا اومد آزادی که هر جا میخوای بری..
انگشت شستش را روی لب پایینم میکشد و محکم می فشارد
– اصلا میتونی باز برگردی همینجا ور دل همایون خانت بمونی…
میان بهت و حیرت از بوسهاش و تغییر رفتار عجیبش بعد از آن ، با همایون خانی که می گوید خنده ام میگیرد ..!
حرص کلامش به قدری واضح است که نتوانم خودم را کنترل کنم و نخندم .!
– چرا نخندی؟ منم بودم دو ماه چوب فرو میکردم تو یکی همینطوری به ریشش میخندیدم ..!
نگاه دلخورش را که میبینم به خنده ام پایان میدهم …
این پا و آن پا میکنم و در آخر میپرسم
– خیلی دنبالم گشتی؟
با همان ابروهای درهم گره خورده جواب میدهد
– نه …فقط نگران بچه ام بودم …
– نگران بچه ات بودی و الان اینجوری چسبیدی بهم بغلم کردی؟
بدون آن که ذره ای فاصله بگیرد می گوید
– بچه ام رو بغل کردم نه تو رو ..
– دو دقیقه پیشم حتما داشتی بچه ات رو میبوسیدی؟
به تایید که سر تکان میدهد نگاه پر شده ام را از چشمانش میگیرم و با صدای ضعیفی زمزمه میکنم
– باشه …میشه ولم کنی؟
– نه …میخوام باز بچه ام رو ببوسم.