پارت هشتم
با بغضی که داشتم روی پله ها نشستم زدم زیر گریه
دیگ نمیتونستم تحمل کنم
اینهمه درد زجر
مامان کجایی که دلم واست یه ذره شده
دیگ خسته شده بودم از همچی
از تحقیر کردنای خانوادم
کی تموم میشه این وضعیت
درحال گریه کردن بودم که حضور فردی کنار خودم احساس کردم سرم بالا گرفتم
با چهره یه پسر خوشتیپ خوشکل روبه رو شدم یه کوچولو به امیر شباهت میداد
رو بهم گفت
+کی باعث شده که ملکه ای ب خوشگلی چشاش خیس شه؟…
_ حرفشو حالت بامزه ای گفت
خندم گرفت
+هیچی دلم گرفته بود
_از چی
+نگاهی بهش کردم گفتم
از همه چیز
_ اگ دوست داری میتونیم باهام دردل کنی
یه جوری بود آدم دوست داشت تا صبح بشینه باهاش حرف بزنه
-هیچی با رییسم یکم بحثم شده
+چرا
-زور میگ،بیخیال بابا بیا راجع بش صحبت نکنیم
فهمید که دیگ دوست ندارم راجبش حرف بزنم چیزی نگفت
بلند شدم که برم به بقیه کارام برسم گفت
+چشمای خوشکلتو واسه هر بی وجودی به گریه ننداز
لبخند کمرنگی زدم
و بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردم
دیدم اونم هم قدم با منه
با تعجب پرسیدم
اینجا کاری داری ؟
لبخندی زد گفت اره
داشتم میرفتم سمت میزم که فاصله ی کمی داشت با اتاق امیر
هردو نگاهی بهم انداختیم انگار تعجب کرده باشه رو به من گفت تو اینجا کار میکنی ؟
اومدم ک جوابشو بدم
در اتاق امیر باز شد
که امیر گفت
امین ؟
تو اینجا چیکار میکنی توله
کی برگشتی از روسیه
امیر سمت امین اوند محکم بغلش کرد و اخمی هم بمن
من اونجا مونده بودم اینا از کجا همو میشناختن
نویسنده لطفا مثل رمانای دیگه دختره رو عاشق متجاوزش نکن
آره من هم گفتم تو یسری رمانها دخترهای خلوچل بدجور عاشق مردهای رومُخ• اعصابخوردکن عوضی•شَیاد،•بیشخصیت و•••••••••••• ترسناک• گودزیلا•••• میشن که هربلایی بخواد سرشون میاره یا شوهره اجباری یا به دختره ت•ج•ا•و•ز کرده یا•••• هزاران بلای دیگه بازم میگم امیدوارم اینبار دختره با انسانهای پاک خَیر نیکوکار درستکار مهربون آشنا بشه و ساده لوحانه عاشق همچین گودزیلایی نشه 😳😵😨😱👿😈👺
باش نفس تو ارومم باش😂🤭
😘💕💕😇🌼🍁🍀🌿
مهدیع جون عجله نکن هنوز خیلی اتفاقا قراره بیوفته💋😁
به نظر من دریا و امیر عاشق هم بشن اما متفاوت تر از رمان های دیگه
پارت نمی زاری ؟
چشم امشب میزارم😶