جلو اومد و پسورد گوشی رو باز کرد.
– بیا عزیزم.
تشکری کردم و موبایل رو از دستش گرفتم.
تند شمارهی علیرضا رو گرفتم و پوست لبم رو با استرس جویدم.
– بفرمایید؟
نیم نگاهی به مهشید انداختم.
– آیدا پیشته؟
لحنش متعجب شد.
– سایه؟ چیزی شده؟
لب برچیدم و هوفی کشیدم.
– جواب سوالم و با سوال نده! آیدا کنارته؟
– نه خوابه. قبل اینکه بخوابه یه بار بهت زنگ زد اما جواب ندادی!
پیشونیم و خاروندم و با درموندگی گفتم:
– تا فردا ظهر اگه خواست باهام حرف بزنه به این شماره زنگ بزن. هروقت هم از خواب بیدار شد بهش بگو که وقتی زنگ زده بیرون بودم و گوشیم رو با خودم نبرده بودم.
خمیازهای کشید.
– باشه میگم. کار دیگهای نداری؟
بی حرف گوشی و روش قطع کردم.
شاید کارم اشتباه بوده باشه اما علیرضا بدتر از اینا حقشه و خودش هم خوب میدونه!
بلند شدم و موبایل و به مهشید دادم و دوباره تشکر کردم.
– میشه برم آب بخورم؟
تک خندهای کرد.
– مگه مدرسهست که اجازه میگیری دختر؟ دیگه اینجا خونهی خودته راحت باش.
درست میگفت. انگار کلاسه و دارم از معلم اجازه میگیرم که میتونم آب بخورم یا نه!
ضربهای به پیشونیم زدم و با خنده به آشپزخونه رفتم.
یه لیوان از بالای سینک برداشتم و شیرآب رو باز کردم؛ لیوان و زیر شیر گرفتم و وقتی پر شد، آب رو بستم.
تکیهم و به کابینت دادم و آب رو مزه مزه کردم.
انقدر کارام زیاد بودن که نمیدونستم به کدومشون برسم! از گرفتن شناسنامه المثنی و کارتام گرفته تا خریدن لباس و وسیله.
و ناراحتیم از این بود که این همه پول برای خرید وسایل موردنیازم رو نداشتم و دیگه هم روم نمیشد از ماهد درخواست کنم!…
نمیدونم چقدر ذهنم درگیر بدبختیها و مشکلاتم بود که صدای باز شدن در و بعد صدای خستهی ماهد به گوشم خورد.
سریع لیوان و توی ظرفشور گذاشتم و روسریم و سر کردم.
از آشپزخونه خارج شدم که با دیدن دست باندپیچی شدهی ماهد، با نگرانی گفتم:
– دستت!
با چشم و ابرو بهم فهموند که سوتی ندم.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و متعجب نشون دادم.
- یعنی دستت چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
کتش و به مهشید داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
– چیزی نیست. سر راه یه تصادف کوچیک کردم دستم ضربه دید.
به ظاهر بیخیال بودم اما درونم فریاد میزد که نگرانشم.
– آهان. ایشاالله بهتر شی.
بعد رو به مهشید ادامه دادم:
– من امشب کجا باید بخوابم؟
از جلوی ماهد گذشت و به اتاق سمت راستی اشاره کرد.
– توی اون اتاق جا انداختم واست. میتونی اونجا بخوابی عزیزم.
لبخندی زدم و به طرف اتاق رفتم؛ در رو باز کردم و وارد شدم.
لامپ رو روشن کردم و نگاهی به وسایل اتاق انداختم.
یه کمد لباسی کوچیک و کمد شیشهای که داخلش وسایل پزشکی بود، گوشهی اتاق قرار داشت. یه میز مطالعه هم اون یکی گوشه بود.
به نظر میومد که اتاق مخصوص کار ماهد باشه!
با یاد لباسهایی که ماهد برام خریده بود، خواستم از اتاق بیرون برم که تقهای به در خورد و بعد قامت مهشید نمایان شد.
پاکتا رو به طرفم گرفت.
– گفتم شاید لازمشون داشته باشی.
لبخندی زدم و از دستش گرفتم.
– اتفاقا الان میخواستم بیام برشون دارم.
با تبسم سری تکون داد و رفت.
در رو بستم و روی تشکی که کنار کمد گذاشته شده بود، نشستم.
پاکت اولی رو باز کردم و نگاهی به محتوای درونش انداختم.
دو جفت کفش و کیف ست بود.
پاکت بعدی رو باز کردم و لباس خواب توری مشکی و لباسهای زیر ست قرمز رو از توش بیرون آوردم.
ناباور نگاهی به لباسها کردم. اینا رو برای چی خریده بود؟
با خجالت به دو لباس زیر و لباس خواب دیگهای که توی پاکت گرفته بود توجه نکردم و همشون رو توی پاکت گذاشتم.
گوشه گذاشتمشون و به خاطر گرمای زیاد، مجبور شدم لباسم و از تنم در بیارم؛ با روسریم بالای سرم گذاشتمش و دراز کشیدم.
پتو رو تا گردن روی خودم کشیدم و به نقطهی کوری خیره شدم. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که آیا من مستحق این همه بدبختی هستم؟
شاید گناه بزرگی کردم که چندین ساله دارم عذاب اون گناه رو میبینم!
حتی شاید به خاطر اذیت هایی که ماهد شد، دارم تو جهنم دست و پا میزنم و هیچکس، حتی خود ماهد هم نمیتونه نجاتم بده!…
با باز شدن یهویی در و اومدن ماهد به داخل، هینی کشیدم و از جا پریدم.
حلال زاده بود! در رو بست و چرخید که نگاهش روم زوم شد.
دستم و روی قفسهی سینهم گذاشتم که تازه متوجه شدم پتو از روم کنار رفته و تمام بدنم در معرض دید آقا قرار گرفته!
با سرعت خودم و پوشوندم که جلو اومد و پتو رو با شدت کنار زد.
– چرا خجالت میکشی؟ مگه صاحابا حق ندارن مالشون و ببینن؟
لبم و خجل گزیدم. گونههام رنگ سرخ به خودشون گرفتن.
دستش و روی شکمم کشید و با لبخند گفت:
_میخوام هرروز و هرهفته شاهد بزرگتر شدن شکمت باشم. شاهد رشد بچم!
دستم و روی دستش گذاشتم.
– هنوز که اندازه نخوده. طول میکشه تا بزرگ بشه!
خم شد و شکمم و بوسید. با نگرانی پرسیدم:
– مهشید کجاست؟ ندیدت؟
غیرمنتظره دستش و روی سینهم گذاشت و زبونش و روی لباش کشید.
– جون بابا! احساس میکنم از قبل بزرگتر شدن.
پسش زدم و چشم گرد کردم.
– بحث و نپیچون! میگم مهشید کجاست؟
پوکر نگاهم کرد و لباش رو به داخل دهنش فرو برد.
– رفت حموم. چه گیری دادی به اون! بیخیال میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ناخداگاه استرس گرفتم.
– چی؟
– با مامان که داشتم حرف میزدم ما رو فردا ناهار خونهش دعوت کرد. حتما باید بریم
کف دستم رو به سرم کوبیدم.
– ای خدا! آخه تو این وضعیت؟ فردا باید برم دنبال کارا.
نگاهی به در انداخت و گوشش رو تیز کرد که ببینه صدا میاد یا نه.
– منم بهونه براش آوردم اما خودت میدونی که مرغش یه پا داره. گفت به خاطر بچه، ناهار بریم پیشش؛ در کنارش هم میخواد یه چیز مهم بهمون بگه. تاکید کرد که بریم!
نفسم و کلافه و پرصدا به بیرون فرستادم. واقعا تو این موقعیت حوصلهی مهمونی رفتن رو نداشتم!
چشمهاش رو ریز کرد و سینهم رو توی مشتش فشرد.
– چت شد ممه طلایی؟
مبهوت سریع لباسم و از بالای بالش برداشتم و تن کردم؛ پاهام و توی سینههام جمع کردم که دیگه هیچ دسترسیای بهشون نداشته باشه.
ابرو بالا انداخت و با لحن مرموزی پرسید:
– این کارا برای چیه؟
کنج لبم بالا رفت.
– خب خودت یه کارایی میکنی که مجبور میشم لباس بپوشم. ممه طلایی چیه آخه!
چونهش و روی زانوم گذاشت.
– صددفعه گفتم کل بدن تو مال منه! منم هرکاری خواستم باهاشون میکنم و هر اسمی که خواستم صداشون میکنم. حله؟
ریز ریز خندیدم.
– برو بیرون. الان مهشید حمومش تموم میشه میاد میبینه نیستی!
بینیش رو خاروند و نگاهش و به پاکتا دوخت.
– لباسها رو دیدی؟ خوشت اومد؟
ذهنم رفت سمت لباس خوابا و لباس زیرا.
– آهان راستی یادم رفت بهت بگم! اینا چیان خریدی ماهد؟ من لباس خواب میخوام چیکار؟
نگاهش شیطنت آمیز شد.
– نیاز میشه بالاخره!
پشت چشمی نازک کردم.
– نمیشه. برو دیگه! مهشید از حموم بیاد بیرون بدبخت میشیم.
گونهم و بوسید و بلند شد.
– مواظب خودت باش. چیزی خواستی سریع بیا بگو! مهشید هم خوابید دوباره میام بهت سر میزنم.
چشمهام رو باز و بسته کردم و چشمکی زدم.
– چشم عشقِ ممنوعه!
لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دوباره لباسم و درآوردم و زیر پتو خزیدم.
***