پوف نسبتا بلندی کشیدم که حسن دستش و روی شونهم گذاشت.
– مشخصه از درون داری خودخوری میکنی! درمانت دست منه آق دکتر.
میدونستم که منظورش همون موادمخدر یا به قول خودش شفا دهندهست!
شونهم رو بالا انداختم که دستش افتاد.
برخاستم که سرم گیج رفت.
تلوتلو خوردم اما جلوی به زمین خوردنم رو گرفتم.
داریوش هم متقابلا بلند شد و گفت:
– کجا؟
مچ دستم رو نرمش دادم و ضربهی آرومی به عنوان تشکر، به بازوش زدم.
– ممنون به خاطر لطفت، ولی دیگه باید برم خونه. حالمم خیلی اوکی نیست.
چشمهاش رو با لبخند باز و بسته کرد.
– امیدوارم بهتر بشی. خوشحال شدم از آشناییت دکتر!
برعکس چنددقیقهی پیش که دیدمش، باادب تر صحبت میکرد.
بهش دست دادم و بعد از خداحافظی کوتاه با همه، به سمت در به راه افتادم؛ اما وسط راه مکث کردم.
شاید با یه بار مصرف، حالم از چیزی که بود، بهتر میشد! میدونستم که یه بار، آدم رو معتاد نمیکنه مگراینکه اشتیاق داشته باشی.
با تردید آروم چرخیدم و نگاهی به حسن انداختم.
نه! ناسلامتی دکتر این مملکت بودم! اما…
از این جنگ و جدال توی ذهنم داشتم دیوونه میشدم.
قدرت تصمیم گیری درست رو نداشتم!
از لحاظ روحی و جسمی توی فشار بودم و احساس میکردم که به زودی قراره مغزم در کار بیفته.
یه قدم به سمتشون برداشتم. کار درست چی بود؟
برگشتن به خونه و فکر و ذکر زیاد، یا مصرف موادی که حتی نمیدونستم چیه!
مشتم رو چندبار به دهنم کوبوندم.
بدون تسلط داشتن روی پاهام، به جلو رفتم و به حسن اشاره کردم که بیاد.
تند دوید طرفم و دستش رو به کمرش زد.
– جونم آق دکتر؟
– اونی که گفتی… چنده؟
لبخند مرموزی زد و پلاستیک رو بیرون آورد.
– دفعهی اول مجانیه.
دستم رو به سمت پلاستیک بردم اما دوباره پشیمون شدم.
توی موقعیت احمقانهای گیر کرده بودم!
دستم جلوتر نمیرفت! خودش فهمید و پلاستیک رو بهم داد.
– بگیر. هیچکس با یه بار معتاد نمیشه نگران نباش!
باز هم درگیری ذهنیم شروع شد.
بدون اراده پرسیدم:
– باید… باید چیکار کنم؟
نیمچه لبخندی زد.
– کوکائینه. میتونی بریزی رو دستت بکشی بالا. با یه بو کردن میری تو عالم بی خبری.
پلاستیک رو توی مشتم فشردم و با تکون دادن سر، فوری از اونجا بیرون زدم.
نیاز به هوای آزاد داشتم. مواد رو توی جیبم گذاشتم و در حین راه رفتن، هوا رو وارد ریه هام کردم.
***
به خونه که رسیدم، کلید رو توی در انداختم و وارد شدم. امیدوار بودم که مهشید نباشه وگرنه یه بلایی به سرش میاوردم!
از پله ها بالا رفتم که با در سوختهی خونهی سایه روبهرو شدم.
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و جلو رفتم.
همه جا تاریک بود اما نور ماه کمی از خونهرو روشن کرده بود!
چند قدم دیگه جلوتر رفتم. جای جای خونه منو یاد عشق قدیمیم مینداخت!
سیبک گلوم لرزید. صدای سایه توی مغزم اکو شد. صدای دلبرونه و ظریفش!
با بغض آشکاری کنار دیوار نشستم.
درست همون جایی که چندوقت پیش با علیرضا دعوام شده بود!
رگ های مغزم داشتن پاره میشدن.
دیگه کشش نداشتم!… با یه تصمیم ناگهانی، پلاستیک رو از توی جیبم بیرون آوردم.
قبل از اینکه دوباره پشیمون بشم، بازش کردم و کمی ازش روی کف دستم ریختم.
ملتمسانه بهش خیره شدم.
آروم آروم دستم رو بالا آوردم و چشمهام رو بستم.
این شانس آخرم بود! میتونستم همش رو دور بریزم اما کی حالم رو خوب میکرد؟
اصلا کسی دوروبرم مونده بود که مراقب جسم و روحم باشه؟
من تنها شده بودم! دیگه حتی زنم هم پیشم نبود پس شاید همین یه ذره مواد، حالم رو خوب میکرد!
با شدت و عمیق کف دستم رو بو کردم که سرم به آنی گیج رفت.