کش و قوسی به بدن گرفتهام دادم و سرم و روی
سینهی حافظ جا به جا کردم.
– اوهوم، یادمه، به خاطر کار های جنابعالی نتونستیم
جایی بریم.حافظ آروم سرش و تکون داد و لباس زیرم و در آورد
و روی زمین انداخت و مشغول ماساژ دادن شونه هام
شد.
– اره، حالا حالا ها هم نمیتونیم بریم جایی، حتی از
خونه هم نمیتونیم خارج بشیم.
به کل تمام نقشه های خوبم پر کشید و جاش و به
نگرانی داد، با چشم های گرد شده خواستم برگردم که
اجازه نداد.
– برای چی؟ چرا؟ حافظ داری چیکار میکنی؟
سرشونم و نرم بوسید.
– به خاطر آوا، نمیخوام از دستش بدم، هنوز زوده
نیکی.
کلافه شده بودم از حرف زدن های نصفه نصفش.
– حافظ چی میگی آخه؟ یعنی چی؟ چرا کامل حرفت و
نمیزنی؟دستاش و دورم حلقه کرد.
– کریمی، یک پسر داره، الان شیش سالشه، آوا رو
میخواد نشون کنه واسه پسرش.
با تموم شدن حرفش نفس راحتی کشیدم و ضربهای به
پیشونیم زدم.
– تو رسما دیوونهای حافظ. از الان میخوای اینطوری
برخورد کنی پس پسرت هم بزرگ بشه مثل تو میشه!
اون وقت آوا هم گرفتار شما دوتا میشه.
غرید:
– اینکه نمیخوام بچم و شوهر بدن دیوونه بودنه؟
درضمن، فعل پسری وجود نداره، هر چند اگر هم بود
خودم میدونستم چطوری باید ازش یک امیرحافظ
سلطانی با بروزرسانی جدید درست کنم.سرم و به تایید تکون دادم و توجهی به حرفی که زد
نکردم.
– آره دیوونهای!
نگاه ترسناکی بهم انداخت.
– دیوونه بودن و توی تخت که نمیخوای ببینی؟
دروغ بود اگر میگفتم دلم نمیخواست، جدیدا تند به تند
دلم هوس حافظ و میکرد و حالا به خاطر شلوغ بودن
سر حافظ نزدیک ده روز بود که هیچ عشق بازی
نداشتیم. هر چند به خاطر فسقلی توی شکمم میترسیدم.
– دیوونهی رومانتیک نداریم؟
موهام و کنار زد و با پشت دست گردنم و نوازش
کرد.
– فقط یک دیوونهی فراری از تیمارستان و داریم که
سالارش دو دقیقه هم نمیتونه آروم بگیره و کم کم داره
حس میکنه پنسشکواله.ابروهام بالا پرید و از داشتن رابطه پشیمون شدم، قبل
ها که این و بهش گفتم به شدت برخورد کرد و نزدیک
به چند روز باهام حرف نزد.
حالا انقدر راحت میگفت پنسکشواله؟
– حافظ خستم، بذار برم بخوابم.
بلند شد و دستش و زیر کمر و زانو انداخت و از روی
مبل بلندم کرد.
– سنگین شدی.
ریز ریز خندیدم.
– شاید حاملهام و حالا دو ماهمه و پسرت زیادی
بزرگه!
لبخند غمگین حافظ و دیدم، هنوز فکر میکرد امکان
پذیر نیست، منم باورم نمیشد تا وقتی که یواشکی رفتم
آزمایشگاه و آزمایش دادم.
#گذشته
اوا رو توی بغل مامان گذاشتم و رفتم تا خورشت قلیه
ماهی که روی گاز بود و چک کنم، قبلش یک هویج
از روی میز برداشتم و گاز زدم و با پیچیدن طعم
شیرینش زیر زبونم غرق لذت شدم.
جلوی گاز ایستادم و درب قابلمه و برداشتم که بوی
قلیه ماهی زیر بینیم زد و صورتم از بوی بدش جمع
شد.
– مامان؟
با صدای بلند مامان و صدا زدم تا بیاد و غذا رو چک
کنه، چند روزی بود که هر چی درست میکردم خوب
در نمیاومد و حافظ هم چیزی نمیگفت.مامان آوا رو روی زمین بین عروسک هاش گذاشت
و وارد آشپزخونه شد.
– چته باز مامان مامان.
ملقه و به دست مامان دادم.
– چرا انقدر بوی ذوق میده؟
نگاه چپ چپی حوالهام کرد.
– باز درست ماهی و پاک نکردی؟
شونهای بالا انداختم و یک گاز دیگه به هویجم زدم.
– ماهی و من پاک نکردم، آماده خریدم.
مامان کمی از بوی خورشت و وارد مشامش کرد.
– این که بوی ذوق نمیده؟ به خاطر تمر هندی، چون
دوست نداری الان هم این بو و دوست نداری.
چیزی نگفتم و با کم کردن زیر شعله در کابینت و باز
کردم و زعفرون و خوب سابیدم تا شربت درست کنم،حافظ عاشق شربت زعفرون و نعنا بود. شاید برای
همین بود که هیچ وقت از دستش آسایش نداشتم.
زعفرون و به همراه شکر و آب توی پارچ ریختم و
خوب همزدم، چند قالب یخ داخل پارچ انداختم و یک
لیوان شربت برای خودم ریختم و با ولع خوردمش.
باقی شربت و داخل یخچال گذاشتم و آشپزخونه و
ترک کردم و روی کاناپه دراز کشیدم تا کمر دردی
که از صبح داشتم کمی کم بشه.
آوا خودش و بهم رسوند، توی بغلم گرفتمش که سرش
و به سینم چسبوند و چشماش و بست.
مامان جلوی تلویزیون رفت و مشغول دیدن فیلم های
ترکی مورد علقش شد.کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
ولی اون خواب زیاد طول نکشید و با دردی که زیر
شکمم احساس کردم بیدار شدم.
دستم و روی شکمم گذاشتم و حس کردم لباس زیرم
مرطوب شده، بعد از دو دوتا چهارتا کردم حدس زدم
که زمان پریودیم رسیده و حتی دیر هم شده.
مامان با دیدن صورت درهمم سرش و سوالی تکون
داد.
– آوا رو میبری توی اتاق؟ پریود شدم درد دارم.
مامان آوا رو بغل کرد و بعد از گذاشتنش توی اتاق
بدو بدو خودش و بهم رسوند و دست زیر بغلم انداخت
و کمک کرد بلند بشم و سمت سرویس برم.
هنوز چند قدم برنداشته بودم که مامان هینی کشید.
– خاک به سرم، دختر؟ تو که کل زندگیت و با خون
یکی کردی؟ پریود شدی یا عروس؟برگشتم و با دیدن مبل که کثیف شده بود و اه از نهادم
بلند شد.
– مامان میشه شست اون و، تروخدا کمکم کن دارم از
درد میمیرم.
به سختی به سرویس رسیدم و سعی کردم با کمر درد
شدیدی که داشتم لباس های کثیفم و با لباس های
تمیزی که مامان برام آورده عوض کنم.
وقتی خون توی لباسم و دیدم شک کردم، اون یک
خون عادی نبود ولی بیخیال شدم و بعد از گذاشتن بد
و شستن دست و صورت گر گرفتم از سرویس خارج
شدم و دوباره توی سالن روی مبل دو نفره دراز
کشیدم.
هر چی میگذشت دردم شدید تر میشد تا جایی که جیغ
بلندی کشیدم و مامان هراسون کیسه آب گرم و از
روی کمرم برداشت.
– پاشو دختر، پاشو باید بریم دکتر داری تلف شدی.سرم و به طرفین تکون دادم.
– نمیخوام.
مامان توجهی بهم نکرد و لباسم و آورد.
مامان به زور لباسام و تنم کرد و با تاکسی بانوان
مخصوص خودش تماس گرفت و منتظر موند، با
صدای موبایل مامان، به نگهبان جلوی در گفت تا
پارکینگ و باز کنه، به سختی از خونه خارج شدم و
توی ماشین نشستم.
– خانوم برو نزدیک ترین بیمارستان بچم مرد.
مامان تا خواست در و ببنده صدام و بالا بردم.
– آوا، آوا توی خونه تنهاست، من خودم تنها میرم.
مامان که بین دوراهی مونده بود با صدای راننده به
خودش اومد.- خانوم زود باش داری استخاره میگیری؟
مامان در و بست و قبل از حرکت ماشین گفت:
– خانوم تروخدا حواست باشه، نیکی رسیدی با تلفن
اونجا بهم زنگ…
راننده نذاشت مامان ادامه بده و گازش و گرفت و
حرکت کرد، ماهرانه و با سرعت به طرف بیمارستان
رفت و نفهمیدم چطوری کمک کرد تا روی برانکارد
بخوابم، ولی آخرین تصویری که دیدم نگاه نگران
دکتر بود و تاریکی مطلق…
***
– شما همراهشید؟
چشمام و آروم باز کردم و به مکالمهی دکتر و راننده
گوش دادم.
– راننده تاکسیم، مامانش زنگ زد تاکسی گرفت
دختره و سوار کردم اومدیم، حالا منتظرم خانوم به
هوش بیاد شماره مامانش و بدم پرستار و برم.دکتر سرش و تکون داد.
– یک آزمایش باید بگیریم ازشون، احتمالا سقط جنین
داشتن.
با حرف دکتر انگار از بالای بلندی روی زمین پرت
شدم، به سختی نالیدم:
– من… من حامله نبودم.
دکتر با دیدن چشم های بازم نزدیکم اومد.
– آخرین بار کی پریود شدی؟
کمی فکر کردم و با به یاد آوردن تاریخ گفتم:
– دهم اردیبهشت.
دکتر سرش و به طرف نی تکون دا .د- یک ماه و نیم پیش آخرین پریودیت بوده و میگی
حامله نبودی؟!
راننده تاکسی بیرون رفت تا بتونم راحت تر حرف
بزنم.
– من… دکتر به من گفت نمیتونم حامله بشم!
دکتر بعد از نوشتن چند تا چیز توی برگه پرستار و
صدا زد و رو بهم گفت:
– چرا؟
– ام اس دارم، به خاطر قرص ها دیگه نمیتونم باردار
بشم.
دکتر چیزی نگفت و به پرستار دستور داد تا ازم یک
آزمایش خون بگیرن و در اسرع وقت براش ببرن.
– به سمیعی بگو بیمار و ببره پیش ماما، سونوگرافی
باید انجام بده.پرستار سرش و تکون داد و چشمی گفت، بعد از
رفتن دکتر و گرفتن آزمایش من و به سمت اتاق ماما
بردن و بعد از گذشت دقیقه ها که برام عذاب آور بود،
ماما دستگاه و روی شکمم تکون داد.
– چشمت روشن، هنوز زندست!
نفهمیدم چطور قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و
بین موهام پنهون شد.
– چطور… چطور ممکنه؟ من، من پیش چند تا دکتر
رفتم، گفتن نمیشه!
دکتر چند بار دستگاه و تکون داد و بعد از زدن چند تا
دکمه صدایی توی کل اتاق پیچید که خیلی وقت بود
نشنیده بودم.
صدای قلب بچم، صدای قلب بچهای که مثل معجزه
اومده بود و حتی بعد اون همه خونریزی و حدس
دکتر سقط نشده بود.چشمام و بستم و توی دلم بار ها خدا رو شکر کردم و
اشک ریختم.
دکتر خندید و بعد از پاک کردن شکمم کمک کرد تا
بلند بشم.
– بابای بچه خبر داره؟
تلخ خندیدم.
– من خودمم خبر نداشتم چه برسه به بابای بچه، ولی
مطمئنم باور نمیکنه!
دکتر سرش و تکون داد و پشت میزش رفت.
– یک سری دارو برات مینویسم، به خاطر دسته گلی
که به آب دادی باید خیلی مراقب بچه باشی، خطر رفع
شده ولی احتیاط شرط عقله.
سرم و تکون دادم و دکتر تند تند روی نسخه چیز
هایی نوشت و به طرفم گرفت.
– چند ماهه دیگه بیایید برای تعیین جنسیت، میخوام
دفعه بعدی بابای این فرمان کوچولو رو ببینم.
#حال
حافظ روی تخت گذاشتم و پتو رو تا روی سینه های
برهنم بالا کشید.
– برو اونور باید دوش بگیرم بدنم بوی غذا میده…
حافظ لباساش و با یک شلوارک عوض کرد و زیر
پتو خزید و بدن ظریفم و بین دست و پاهای بزرگش
اسیر کرد.
– حافظ پات و بردار سنگینه…
سرش و توی موهام فرو کرد و عمیق بو کشید.
– خیلی داری ناز میایی دیگه، داری اون روی سگم و
بالا میاری…دست و پاهاش و به سختی از روی خودم کنار کشیدم
و از روی تخت بلند شدم که حق به جانب چشم غره
ای رفت.
– میذاری دو دقیقه بخوابیم یا نه؟
نوچی گفتم و تازه فهمیدم با بدن کامل برهنه جلوی
چشم های هیزشم، قری به باسن و کمر خوش فرمم
دادم که نگاهش روی شکمم خورد.
– داری از کنترل خارج میشی، از فردا برات برنامه
غذایی مینویسم باید طبق اون پیش بری و ورزش
کنی، زن شکم گنده نمیخوام…
ابرویی بالا انداختم.
– لیاقتت همون مرسدس که نتونست یک شکم برات
بزائه، در عوض قراره من برات دوتا شکم بزائم.
چند لحظه فکر کرد، انگار داشت تمام حرفام و کنار
هم میچید، با ریز شدن چشماش فهمیدم که داره دو
هزاریش میفته و تا بلند شد خودم و داخل سرویسانداختم و در و از پشت قفل کردم که مشت حافظ به
در خورد.
– باز کن این در و ببینم؟ چی میگی واسه خودت؟
یعنی چی پسرت بزرگ بشه مثل خودت میشه؟ یعنی
چی شاید حاملم و حالا دو ماهمه و پسرم سنگینه؟
یعنی چی که قراره دو شکم بزائی؟ نیکی باز کن این
درو…
جملهی آخر و با غیظ گفت و من با شرارت شونهای
بالا انداختم.
– پسرم دلش میخواد دوش بگیره و یکم غذا بخوره، از
صبح فقط یک پرتقال خوردم.
حافظ کم کم داشت صداش بالا میرفت که فهمید آوا
خوابه.- باز کن این درو نیکی، تو الان حاملهای تو حال
خودت هم نیستی به پسرم آسیب میزنی، وا کن میگم
آوا خوابه الان بیدار میشه.
دوش آب و باز کردم و با خیال راحت دوشم و گرفتم،
از داخل کابینت روشویی دنبال حوله گشتم اما انگار
همشون و گذاشته بودم تا بندازم داخل ماشین
لباسشویی و هیچ حولهای نبود.
اروم چند تقه به در زدم.
– بابای پسرم اونجایی؟ من حوله ندارم، حوله بیار.
کمی گذشت که صداش و شنیدم.
– آوردم باز کن…
تا در و باز کردم حافظ با احتیاط و سریع وارد شد و
در و قفل کرد.
– چیکار میکنی؟ آوا تنهاست برو اونور.
دستش و از روی پایین تنم تا روی سینم کشید.- آوا خوابش فعل سنگینه، گذاشته مامان و بابا و
داداش کوچولوش یکم بازی کنیم.
سرش و خم کرد و درحالی که چشماش به چشمام
خیره بود مکی به سینم زد و آهم توی فضای بخار
گرفتهی حموم اکو شد.
– مامان کوچولو خیس کرده که.
چشمام و بهم فشردم، حافظ پایین رفت و مقابل پاهام
زانو زد و خواست دستش و روی بدنم بکشه و واردم
کنه که جلوش و گرفتم.
– من حافظ، دکتر گفته نه! نمیشه!
دندون قروچهای کرد.
– ریدم تو این حاملگی بی موقعه.
اخمی کردم و درحالی که سعی میکردم با چسبوندن
پاهام بهم دیگه مانع فعال شدن غریزه های زنونم بشم
حوله و ازش گرفتم.- پسرم خیلی هم به موقعه اومده، میخواستی هیچ وقت
حامله نشم؟ ناشکری نکن حافظ.
در و نصفه باز کرد و یک شورت نخی بهم داد.
– این از همون مامان دوز های قدیمیته هنوز داری؟
شورت و ازش گرفتم و پوشیدم.
– جواب من و بده!
انگار دنبال چیزی میگشت و صداش از چاه مستراح
میومد.
– به خاطر همین میگن نیا بیرون، چون الان کولر ها
روشنه و سرما میخوری.
پوفی کشیدم که در باز شد و با یک پیرهن نخی
گلگلی وارد شد و از سرم ردش کرد و مثل یک بابا
لباس و تنم کرد.
– سوتین ندادی!دستام و از استین های کوتاه پیراهن رد کرد.
– خوب نیست برات الان.
محکم پام و به زمین کوبیدم که به خاطر خیس بودن
زمین و سر بودن دمپایی حموم نزدیک بود بخورم
زمین که حافظ دستم و گرفت و تشر زد.
– نیکی آروم بگیر.
با دادی که زد بغضم گرفت و مثل یک دختر بچهی
لوس سرم و توی سینش مخفی کردم.
– باز تو حامله شدی لوس شدی؟ تا یک چیزی بگم
میخوای بزنی زیر گریه؟
اشکم روی بدن لختش چکید، بینیم و به بدنش کشیدم.
– عن دماغت و نمال به من.
سرم و کمی بالا بردم و از سینش گاز محکمی گرفتم
و با صدای بغض دارم نالیدم:
– به من گیر نده.خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت، دستام و بالا بردم تا
بغلم کنه.
– بریم لالا کنیم.
سرش و متحیر به چپ و راست تکون داد.
– نیکی جدید متولد شد.
– پاشو، نیکی، پاشو بسه باید بریم دکتر…
بالشت کنارم که متعلق به حافظ بود و برداشتم و بغل
کردم و مثل همیشه بوی عطرش و وارد مشامم کردم،
ولی اون بو دیگه برام لذت بخش نبود و تنها تهوع آور
بود.
با چهرهای درهم بالشت و به عقب خواستم پرت کنم
که حافظ گرفتش.
– بو گند گرفته، درار بنداز لباس شویی.حافظ عصبی غرید:
– کصشعر نگو نیکی میگم بلند شو…
پتو و محکم دور بدنم پیچیدم.
– چقدر حرف میزنی دیوونم کردی، بذار دو دقیقه
بخوابم.
محکم مچ دستم و گرفت و کشید که سرم محکم به
عضله های همچون سنگ شکمش برخورد کرد.
– سرم حافظ، سرم، مگه گونیه سیب زمینی گرفتی
دستت؟
چشمام هنوز بسته بود و با اون صدای گرفته غر
میزدم.
حافظ دست انداخت زیر پام و بلندم کرد و طرف
سرویس رفت، این و از بین پلک های که یواشکی باز
کرده بودم دیدم.صدای شیر آب اومد و منتظر بودم حافظ مثل یک
بچهی کوچیک دست و صورتم و بشوره که یهو
احساس کردم که زیر لباسم خیس شد.
هول کرده چشم باز کردم که دیدم توی وان گذاشته و
در حال برداشتن دوش سیاره.
– حافظ، خیلی، خیلی…
چشم غرهای بهم رفت و تهدید گونه ادامه داد:
– خیلی چی؟
متقابل چشم غره رفتم.
– بی تربیتی!
حافظ بی اهمیت به من مشغول خیس کردن سر و
صورتم شد و وقتی فهمید کامل خواب از سرم پریده
پیرهن و از تنم درآورد و به همراه همون شورت گل
گلیم داخل سبد انداخت و با حوله سمتم اومد.
– پاشو، آوا رو آماده میکنم، بعد میام سراغ تو، لباسات
و که پوشیدی میریم.