رمان لیلیان پارت ۷۵

4.3
(43)

 

 

حلاوت کلام و نگاهش، سلول به سلول تنم را هدف

قرار میدهد.

دست از زیر لباس خوابم رد میکند و انگشتانش روی

ستون مهره های کمرم میلغزد.

چشمهایم روی هم میافتد و سعی میکنم تمام اتفاقات و

ناراحتیهای روز را فراموش کنم و تمرکزم را

معطوف جملاتی کنم که پر محبت کنار گوشم نجوا

میکند و قصد دارد هوش و حواس زنانه ام را ببرد.

موفق میشود و کمی بعد وقتی خودش را روی تنم

میکشد، در تاریک و روشن اتاق، سعی میکنم به

دنبال آن بسته ی کوچک جلوگیری از بارداری بگردم،

اما دستم را میگیرد، روی لبهایم را میبوسد و

زمزمه میکند:

 

– ولش کن عزیزم، حواسم هست.

 

پاییز امسال را، یک طور عجیبی دوست دارم.

درست بر عکس پاییز سال گذشته.

چیزی تا شروع امتحاناتم نمانده، سرم شلوغ است و

کلاسهایم را در باشگاه به هفته ای دو روز تقلیل

دادهام.

میان تمرین با شاگردان جدیدم هستم که احساس میکنم

زیر شکمم تیر میکشد.

دو روز قبل موعد سیکل ماهانهام بود و اتفاقی نیفتاد.

عذرخواهی میکنم و میخواهم پنج دقیقه خودشان

تمرین کنند.

وارد رختکن میشوم، در کمدم را باز میکنم و یک پد

از داخل کیفم برمیدارم و به سرویس بهداشتی

میروم.

 

متعجب به لباس زیر تمیزم که ردی از خون ندارد

نگاه میکنم.

زیر شکمم تیر کشیده بود و معمولا ا وقتی این حالت

ایجاد میشد، خروج خون ماهانه ام هم اتفاق میافتاد.

نمیخواهم به چیز دیگری فکر کنم.

نمیخواهم به تهوعی که دو سه روزیست به سراغم

آمده فکر کنم.

نمیخواهم به سه هفته قبل و رابطه ای که بدون آن

جسم کوچک مخصوص جلوگیری اتفاق افتاده بود فکر

کنم.

تلاش دارم خودم را گول بزنم، سر خودم را شیره

بمالم که آرام میگویم:

– به خاطر استرس امتحانهاست.

مثل چندماه قبل که اضطراب باعث شده بود پریود نشم

و فکر کنم باردارم.

مکثی میکنم و به خودم میگویم:

 

– ولی از وقتی تحت درمان و مصرف قرصم، مشکل

هورمونی نداشتم.

لبم را به دندان میکشم و برای قانع کردن خودم ادامه

میدهم:

– اصلا ا این درد، درد خونریزیه، من کیست داشتم،

شاید هنوز هم داشته باشم به این راحتی که حامله

نمیشم.

 

کلافه شدهام، آنقدری که دوست دارم زیر گریه بزنم و

به احتمالی که مصرانه میخواهد در ذهنم بزرگ و

بزرگتر شود، پر و بال ندهم

اما شدنی نیست.

 

چشمم به ساعت است و به محض تمام شدن کلاس، با

خانم رانندهای که چند ماه گذشته را با او میرفتم و

میآمدم، تماس میگیرم، میگوید رسیده و پشت در

باشگاه منتظرم است.

پله ها را دو تا یکی بالا میروم، سلام و احوالپرسی

کوتاهی میکنم و در ماشین جای میگیرم.

تقریباا هم سن و سال خودم است.

با خنده میپرسد:

– چیه لیلیان جان؟ چرا عجله داری؟ انگار هول شدی.

لبخندی میزنم بلکه نقابی شود و بتوانم اضطرابم را

پشت آن پنهان کنم.

– نه خوبم ممنون، فقط بیزحمت اولین داروخانه ای که

دیدی جلوش وایسا عزیزم.

نگران میگوید:

 

– مطمئنی خوبی؟

– آره خوبم.

اما خوب نیستم، احساس میکنم میخواهم خو د معدهام

را هم بالا بیاورم.

در دلم سیر و سرکه میجوشانند و فقط با خودم فکر

میکنم اگر جواب تست مثبت شود، دقیق اا باید چه خاکی

بر سرم بریزم؟

وقتی مقابل داروخانه سمت دیگر خیابان توقف میکند،

پیاده میشوم، عرض خیابان را میدوم و داخل

میشوم.

رو به دختری که پشت پیشخوان است میگویم:

– بیبی چک میخواستم.

 

برایم میآورد، مبلغ را پرداخت میکنم و آن را در

کیفم میگذارم.

انگار امروز مسیر تا خانه کش میآید.

وقتی میرسم، داخل میروم و بدون اینکه مثل

هرروز مهدی را از حاج خانم تحویل بگیرم، یک

راست پلهها را تا خانه ی خودمان بالا میروم و مستقیم

داخل سرویس بهداشتی میشوم.

با دستهایی که میلرزد در جعبه ی کوچکش را باز

میکنم.

فکرم به هزار سمت و سو میرود و در دل فقط خدا

را قسم میدهم که نتیجه منفی باشد.

دو قطره از ادرار را در قسمت تعیین شده میچکانم،

تپشهای قلبم را درست زیر زبانم احساس میکنم.

 

چشم میبندم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم اما

خب، دیگر آرامشی برای حفظ کردن نمانده.

 

نفسم را لرزان بیرون میدهم و چشم که باز میکنم، با

دیدن دو خط پررنگ شده روی نوار، دنیا روی سرم

خراب میشود.

توان از زانوهایم میرود و حتی نمیتوانم گریه کنم.

شوکهام و احساس میکنم تا مرز سکته کردن،

فاصلهای ندارم.

جوشش اسید معده را در گلویم حس میکنم.

نگاهم به صورتم در آینه میافتد.

تفاوت چندانی با یک مرده ندارم.

دستهایم را دو سمت روشویی فشار میدهم تا مانع

سقوطم شود.

من نمیخواستم اینطور شود.

مهدی یک سال و نیمه است و تازه ترم اول کارشناسی

ارشد هستم.

ایرج گفته بود داروهایم نباید قطع شود و میدانم

مصرف داروهایم در بارداری ممنوع است.

 

آمادگی نگهداری از یک نوزاد را ندارم و اصلا ا

دوست ندارم در حال حاضر این اتفاق بیفتد.

 

در این لحظات، احساس میکنم بیچاره ترین آدم روی

این کره ی خاکی هستم.

نگاهی دیگر به خودم میاندازم و با احساس عجز زیر

گریه میزنم.

بیبی چک را در روشویی میاندازم و دستهایم را

میشویم.

اشکهایم بنای ناسازگاری گذاشتهاند، نمیدانم قرار

است چه بشود اما این را خوب میدانم که من این بچه

را نمیخواهم، حداقل به این زودیها نمیخواهم و فقط

خدا میداند تا چه حد از سید علیرضا ناراحتم.

سرم گیج میرود، آبی به صورتم میزنم، در سرم

فکرهای خوبی ندارم.

فکر به مخفی کردن حاملگی ام از او میکنم و حتی

خلاص کردن خودم از جنینی که با یک حساب سر

انگشتی فهمیدم چهار هفته و سه روز دارد.

 

کمی دیگر فکر میکنم، فکر به اینکه من آد م پنهان

کردن این موضوع از سید علیرضا هستم؟

من طاقت این را دارم که یک بار دیگر با کلی ماجرا

روبه رو شوم؟ اگر مخفیانه جنین را سقط کنم و او

اتفاقی خبردار شود، چه میشود؟

شاید سلولهای مغزم از این حجم زیاد فکر کردن در

حال نابودی هستند.

نمیدانم چه قدر ماندهام و هزار جور برنامه و نقشه

چیدهام، زمانی به خودم میآیم که دیگر پاهایم درد

گرفته و از چشمهای ورم کردهام، تنها دو شیار باریک

باقی مانده.

از سرویس بهداشتی خارج میشوم و با دیدن سید

علیرضا که سمت راهرو میآید، ترسیده جیغ میکشم.

متعجب نگاهم میکند و با لکنت میگویم:

– ک، کی اومدی؟

 

جلو میآید و نگران میگوید:

– همین الان، چی شده لیلیان؟

چرا گریه کردی؟

فقط نگاهش میکنم.

ترسیده میپرسد:

– خوبی؟ چیزی شده؟ پدر و مادرت خوبن؟ اتفاقی که

براشون نیفتاده؟

خودم را در چهارچوب در دستشویی نگه داشتهام و

لعنتی به حواس پرتم که بیبی چک را از داخل

روشویی برنداشتهام میفرستم.

میگوید:

 

– یه چیزی بگو لیلیان، چی شده؟

نه، نمیتوانم مخفیاش کنم، مسئلهای نیست که بتوانم

بارش را به تنهایی به دوش بکشم.

هق میزنم، بیشتر میترسد.

دستم را میگیرد و سرم را روی شانه اش میگذارم و

به معنای واقعی کلمه زار میزنم.

 

وحشتزده نامم را صدا میزند:

– لیلیان! خواهش میکنم یه چیزی بگو، چی شده؟

سرم را بالا میگیرم و پر از بغض و حرص و

ناراحتی نگاهش میکنم و میان گریه مینالم:

– من بهت اطمینان کرده بودم علی!

 

ابروهایش بالا میپرد و چشمهایش گرد میشود.

– به امام حسین قسم که اگر من دست از پا خطا کرده

باشم و حتی نگاه به زن دیگه ای

میان حرفش میپرم و مشتی به قفسهی سینهاش میزنم

که چهرهاش در هم جمع میشود. با هق هق و بریده

بریده میگویم:

– نه، از اون نظر، نه

– پس چی؟ چرا داری مثل ابر بهار اشک میریزی

آخه دردت به جونم خانومم؟ من چی کار کردم که

خودم خبر ندارم و داری اینطوری نگاهم میکنی؟

مشتهای بیجانم را به قفسه ی سینه اش میکوبم و

تلاشی نمیکند تا جلویم را بگیرد.

 

زمزمه میکنم:

– گفتی مواظبم! گفتی، گفتی حواسم هست! این بود؟

گیج و گنگ میپرسد:

– چی شده لیلیان؟ چی داری میگی؟

مواظب چی نبودم؟

دلخور نگاهش میکنم.

– جلوگیری نکردی؟!

مات نگاهم میکند، انگار تلاش دارد حرفم را حلاجی

کند و بعد ناباور لب میزند:

– تو، تو حامله ای؟

 

باز هم بغضم سر باز میکند و میبارم.

– خیلی بیشعوری علیرضا، خیلی.

بزاق دهانش را فرو میدهد و میبینم که سیب آدمش

تکان میخورد.

برقی در چشمهایش مینشیند.

لبخند روی لبهایش میآید و با صدایی که میلرزد

میگوید:

– مبارک باشه عزیزدلم، ما قراره

هنوز جمله اش تمام نشده که میگویم:

– چی مبارک باشه سید؟

من نگهش نمیدارم، باید سقطش کنیم!

 

با چشمهایی گشاد شده نگاهم میکند.

انگار به شنیدهاش شک دارد که میپرسد:

– چی؟ چی گفتی لیلیان؟

عاجزانه اشک میریزم و ملتمسانه میگویم:

– خواهش میکنم نه نگو، من نمیتونم نگهش دارم!

اخم جای تعجب را در صورتش میگیرد، تشر میزند:

– لیلیان میفهمی داری چی میگی؟

 

سری به چپ و راست تکان میدهم.

– فقط میدونم، میدونم که نمیخوامش.

خیره نگاهم میکند و بعد آرام کف دستش را روی

شکمم میگذارد.

گریه ام قطع میشود و ترسیده نگاه از صورت او که

مشخص است سعی میکند آرام باشد میگیرم و به

دستش چشم میدوزم.

میگوید:

– نفست رو آروم بده تو و بیرون.

گریه نکن.

– من

سرم را در آغوش میگیرد.

 

– هیش! الان هیچی نگو عزیزدلم، فقط با شمارش من

نفس بکش، آروم که شدی بعد حرف میزنیم، باشه؟

موافقت میکنم.

– باشه.

روی موهایم را میبوسد.

– حالا نفست رو با شمارش من هماهنگ کن.

یک، دو، یک، دو.

 

ادامه میدهد، آنقدری که آرام میشوم و همزمان، نرم

و آهسته، دَوَرانی شکمم را نوازش میکند.

پلکهایم روی هم میافتد، دست دیگرش را میان

موهایم فرستاده و لبهایش کنار گوشم چفت شده و

برایم زمزمه میکند

– روزی که بهت گفتم توی هر مرحله ای حمایتم رو

داری، دروغ نگفتم، سر حرفم هستم لیلیان.

دلخور لب میزنم:

– گفتی مواظبی، اما نبودی علیرضا.

– بودم!

– نبودی که الان حاملهام دیگه.

نچی میکند.

– نمیخواستم اینطور بشه، اما حالا که شده، حالا که

خدا هدیهی به این ارزشمندی رو بهمون داده،

چهطوری دلت میاد حرف از سقطش بزنی؟

و باز اشک به چشمهایم نیش میزند.

 

سر بالا میگیرم، نگاهش میکنم و میگویم:

– آمادگی اش رو ندارم، میخواستم درسم تموم بشه،

مهدی بزرگتر بشه، یه کم به برنامه هایی که برای

خودم داشتم برسم، اما حالا، حالا چی؟

صورتم را با دستهایش قاب میگیرد، مطمئن در

چشمهایم زل میزند و میگوید:

– من که نمیذارم تنهایی بار مسئولیتشون رو به دوش

بکشی.

شاکی میگویم:

 

– مگه به گذاشتن و نذاشتنه؟ دوران حاملگی چی؟

میتونی به جام نه ماه انجامش بدی؟

زایمان چی؟

مکثی میکند، گونهام را میبوسد و میگوید:

– نه، ولی میتونم توی هر لحظه کنارت باشم،

نمیذارم بهت سخت بگذره.

بینیام را پر صدا بالا میکشم.

– درسم چی؟ چیکار کنم؟

پیشانیام را میبوسد.

– تا جایی که بهت فشار نیاد میخونی دورت بگردم،

نهایتش اینه که یکی دو ترم مرخصی میگیری.

 

قانع نمیشوم، سر بالا میاندازم.

– بچه ام مهدی چی؟ من نمیخواستم به این زودیا

مجبور بشه حضور یه بچه ی دیگه رو تحمل کنه.

متعجب نگاهم میکند و من هق میزنم.

– اگر، اگر من براش کم بذارم چی؟ نکنه وجود یه

بچهی دیگه باعث بشه از مهدی غافل بشم؟

اشکهایم را با سر انگشتهای شستش میگیرد.

– تو فوق العادهتر از این حرفهایی.

میان گریه هایم میگویم:

– داروهام، داروهام چی؟

 

میدونی که تو دوران حاملگی نمیتونم قرص مصرف

کنم، اگر اون حالتهای عصبی باز برگرده چی؟

دستهایم را در دستهایش میگیرد و گرم میفشارد.

– بهخدا قسم نمیذارم باز کار به اونجا بکشه، کنارتم

لیلیان، در ضمن، مشاوره میشی، همه چیز که به

دارو نیست.

در درجهی اول خودت به خودت کمک میکنی.

سر پایین میاندازم و مینالم:

– اما با همهی اینا، من نمیخوامش!

 

“علیرضا”

 

شوکهام و این را برای خودم انکار نمیکنم.

فکرش را هم نمیکردم که آن رابطه منجر به

بارداریاش شود اما آنقدری خوشحال هستم که تعجبم

را پوشش بدهد.

از هر دری وارد میشوم، باز حرف خودش را

میزند، مرغش یک پا دارد اما محال است که حتی

برای صدم ثانیه بخواهم با نظرش موافقت کنم.

من آدمی نیستم که جان مخلوقی را بگیرم و میدانم

لیلیان هم اینطور نیست.

او فقط جا خورده، این اتفاق در موقعیت نامناسبی رخ

داده و او نیاز به زمان دارد تا بتواند با نطفهی تازه

بسته شدهی درون بطنش کنار بیاید.

آخرین جمله اش کفریام کرده، اینکه هر چه به او

اطمینان میبخشم، مطمئن نمیشود، کلافهام کرده اما

این را در ظاهرم بروز نمیدهم.

میدانم راه درازی پیش رو دارم، نباید جا بزنم،

میدانم ممکن است اوضاع و احوال روحیاش وخیم

شود اما شدید اا اعتقاد دارم که به وجود آمدن آن جسم

 

کوچک، آن هم در زمانی که قرار نبوده بیاید،

معجزهای از طرف خداست.

کمی مکث میکنم تا به خودم مسلط شوم، تا نسنجیده

چیزی نگویم که باعث رنجش او شوم، بعد لبخندی

روی لبهایم مینشانم و لب میزنم:

– به جدم قسم لیلیان، پا به پات میام، فقط تو این حرف

رو نزن خانومم، نگو نمیخوامش، به ازبین بردنش

حتی فکر هم نکن، باور کن خدا قهرش میاد!

ترسیده نگاهم میکند.

این نگاه نشان میدهد کم کم دارد تحت تأثیر حرفهایم

قرار میگیرد.

میگویم:

– من نمیگم آسونه، نه اتفاق اا خیلی هم سخته، بارداری،

بچه داری، تحصیل و شاید برای تو که به شغلت علاقه

 

داری، مدتی دور بودن از محیط باشگاه اذیت کننده

باشه ولی

میان حرفم میپرد و با صدایی لرزان میگوید:

– اگر اوضاعمون غیر قابل کنترل بشه چی؟

با اطمینان میگویم:

– نمیشه عزیزم، نمیشه.

وقتی اینطور معصومانه نگاهم میکند، دلم برایش

هزار تکه میشود، رسم اا جان میدهم.

طاقت نمیآورم و تنش را محکم در آغوش میگیرم و

پشت پلکهایش را میبوسم.

– اونجوری که نگاهم میکنی، نمیگی میمیرم

برات؟!

 

آرام در بغلم میلرزد و با صدایی که میلرزد میگوید:

– میترسم، از پذیرش مسئولیت به این بزرگی

فاصله میگیرم و با لبخند نگاهش میکنم.

– تو از پس بزرگ کردن مهدی بر اومدی.

نامطمئن میپرسد:

– یعنی میگی، میتونم؟

و من مطمئن جوابش را میدهم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

وایی خدا چقد قشنگه این رمان🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x