هر چی دستگیره و بالا و پایین میکردم در باز نمیشد
نفس نفس حلقه ی اشک تو چشام و مهار کردم و دو دستی به دستگیره ی در چسبیدم
به پشت سر نگاهی انداختم محمد با خیال راحت به سمتم میومد
ازش میترسیدم میخواستم هر چه زودتر از اون و خونش فاصله بگیرم
هنوز بهم نرسیده بود که در باز شد و با سرعتی غیر قابل تصور به بیرون از خونه دویدم مه محکم به شخصی اصابت کردم
سری سرم و بلند که با دیدن شخص نفس تو سینه ام حبس شد
از بی اکسیژنی دل دل میزدم که شخصی که مطمعن بودم محمده از پشت منو به اغوش کشید و به داخل خونه کشید
{قطره های اشک بی توجه به حال زارم یکی پس از دیگی از هم سبقت میگرفتن و حال دگرگونم را به رخ بدخواهانم میکشیدن و آنها چه تلخ از این رخ نمایی شادمان بودند…}
محمد روی کاناپه درازم کرد و از پارچ روی میز ابی به صورتم پاچید که حالم و جا اورد
تازه به وضعیت محمد دقیق شدم بدن برهنه و شروارک کوتاهی که پوشیده بود گواه بد میداد
خیره به بدن سِتَبر محمد بودم که صدای برخورد در منو به خودم اورد
با صدای علی تک تک استخون هام به لرزش افتاد
علی: اینجا چخبره بازی موش و گربه راه انداختید؟!
…..
سلام دوباره غیبتون زد که 😕
چرا دیگه پارت نمیذاریید ؟
نه عزیزم چند پارت دیگه تا پایان جلد یک مونده و منم پارت هارو دارم زیاد و طولانی میکنم ❤😘
یا اگه یه روزوقت نکردم پارت بزارم جبرانی و میزارم حتما