رمان زنجیرو زر پارت ۵۶

4.1
(30)

 

 

صدای خنده‌ی جمع بالاتر رفت و اروند ابرو بالا انداخت.

وقتی که با اعتماد به نفس خم شد و گونه‌ام را بوسید، مُردم!

 

-هنوزم پای حرفم هستم، دخترای پر تجربه که اَلکی خودشونو می‌زنن به مظلومیت لوس کردن ندارن. اما شما کور شدین؟ نمی‌بینید نخودچیم چقدر نفسه؟ می‌شه این خوشمزه رو لوسش نکرد…؟!

 

ابراز علاقه‌ی از تَه دل و نفس گیرِ اروند خنده و حیرت جمع را بیشتر کرد.

نگاهِ زیبایش که به صورت من خیره بود، حجمِ قابله توجهی از اعتماد به نفس نابود شده‌ام را برگرداند.

 

مهم نبود که در نظر دیگران چه هستم. اهمیتی هم نداشت که در واقعیت یک دختر احمق به نظرم بیایم. اروند مرا دوست داشت و همین برایم بس بود.

 

برای فرار از موقعیت خجالت آورم به سرعت یکی از غذاها را با انگشت نشان دادم و او دستم را گرفت و روی انگشت اشاره‌ام را بوسید.

 

آنقدر رفتارهایش درست و بِجا بود که دوستانش هم تا حدودی مرا بین خودشان پذیرفتند و دیگر مانند یک آدم فضایی به صورتم خیره نشدند.

 

شانسی که آوردم این بود که زنان و مردان امشب، در عجیب ترین روزِ زندگی‌ام، در روزِ مهمانی حضور نداشتند تا شاهد آن آبروریزی افتضاح باشند.

 

-عزیزم ما بعضی وقتا قرارای دخترونه می‌زاریم. از صبح الاطلوع می‌زنیم بیرون. می‌ریم آرایشگاه، شهربازی، خرید، استخر تقریباً ماهی یه بار این کارو انجام می‌دیم. آهو هم باهامون میاد. اگر دوست داری توام از این به بعد بیا.

 

آهو با لبخند نگاهم کرد و سر تکان داد.

 

-مِری راست می‌گه، حتماً بیا خیلی خوش می‌گذره.

 

کم کم وارد بحث دخترها شدم و به خاطره های بامزه شان، به سال های شیرینی که در دانشکده گذرانده بودند، گوش دادم و همراهی‌شان کردم.

 

دو فرد متفاوت بینِ دوستانِ اروند وجود داشت. یکی دخترِنادیا نام که نگاه هایش به‌هیچ‌وجه دوستانه نبودند و یکی مردی که کنار آراد نشسته بود و به نظر می‌رسید که تمامِ کنش ها و واکنش های مرا زیرِ نظر دارد!

 

 

 

بعد از صرف شامی که به‌خاطر رفتارهای محبت آمیزِ اروند در مقابله دیگران کُلی خجالت کشیدم، آراد با سفارش دادن قلیان برق عجیبی به چشمانم داد.

 

همیشه دلم می‌خواست حسش را امتحان کنم.

این که بیرون آمدن آن دود از میانه لب ها چه حسی دارد را امتحان کنم!

 

زمانی که پیشخدمت مرد قلیان را آورد، برق نگاهم را دخترِ نادیا نام شکار کرد.

 

-مثل این‌که جوجه‌ت هوس دود و دم کرده اروندخان!

 

همه در سکوت به من خیره شدند و اروند با اخم های دَرهم یک نگاه به قلیان و یک نگاه به نادیا انداخت.

 

دستش را دور کمرم انداخت و با همان اخم ها پرسید:

 

-آره عزیزم…؟ دلت می‌خواد…؟

 

با این جدیت و نگاه عصبانی، من غلط می‌کردم که بخواهم هوسِ تجربه های جدید را داشته باشم!

 

-ن..نه به… به جون خودم اص..اصلاً دوست ندارم!

 

گرم پیشانی‌ام را بوسید و بیشتر در آغوشم گرفت.

 

-اشتباه متوجه شدی نادیا… افرا خودشم خوب می‌دونه که این چیزا براش خوب نیست.

 

نادیا با حرص و کینه نگاهم کرد و من واقعاً دلیلِ رفتارهایش را نمی‌فهمیدم.

 

این که کسی مسخره‌ام کند و با تحقیر نگاهم کند، عادی بود. همیشه تاشچیان ها به همین شکل نگاهم می‌کردند اما نگاه این دختر پر از دشمنی بود!

 

اروند نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.

 

-خب بهتره ما کم کم بریم دیر شده.

 

-آآ چرا؟ خب یه کم دیگه بمونید.

 

-خیلی وقت بود دور هم جمع نشده بودیم، چرا اِنقدر زود آخه؟!

 

نادیا همانطور که از داخل پاکت سیگار زیادی لوکسش یک نَخ برمی‌داشت، با نیشخند جوابِ دوستانش را داد؛

 

-چرا اَلکی اصرار می‌کنید بچه ها؟ احتمالاً افراجان فردا صبح مدرسه داره، شب باید زود بخوابه!

 

این‌بار آراد به سرعت جوابش را داد.

 

-آره نادیا مدرسه… مدرسه خیلی چیز عجیبیه؟ یه جوری حرف می‌زنی انگار خودت تا حالا از دَم درشم رد نشدی!

 

مردی که رضا صدایش می‌زدند، به سرعت دنباله‌ی حرف آراد را گرفت.

 

-اون دختر دماغوی سیبیلویی هم که همیشه با لباسای گشاد خواب می‌موند هم حتماً من بودم… نمی‌دونی افرا جان مدرسه‌ی ما تو یه خیابون بود، هر روز وقتی من و آرشام می‌رفتیم سر کلاس می‌دیدم تازه خانوم باز مدرسه‌ام دیر شد، مثل چی داره تو خیابون میدووه!

 

 

 

صدای خنده‌ های ریز بلند شد و من نمی‌توانستم نادیا را آنطور که آن مرد گفته بود، تصور کنم.

 

نادیا با عصبانیت لب هایش را روی هم فشرد و اروند بی‌توجه به صحبت‌شان کفش هایم را مقابله پایم گذاشت.

 

آهو؛

-ما هم میایم داداش فردا صبح کلی کار داریم.

 

-باشه عزیزم

 

با همه خداحافظی کردیم و چهار نفری به سمت ماشین ها رفتیم. من و آهو جلوتر و اروند و آراد هم پشتمان حرکت می‌کردند.

 

صدای زمزمه های زیرِلبی‌شان حواسم را جمع کرد.

 

-چرا نه؟ من دوسش دارم.

 

-چون دست رو آدم اشتباهی گذاشتی. من دو سه بار بیشتر ندیدمش اما اون هنوز یه دختر بچه‌س… تو حواسشو پرت می‌کنی. خودت سنت کمه رفتی با یکی هم دوست شدی که تو سنِ بلوغ، آینده جفتتونو نابود می‌کنی… هم اونو از درس و کنکورش می‌ندازی هم خودت تو کارت کُند می‌شی. تو الآن وقته پیشرفتته.

 

-داداش هستی هم‌سنِ افرا، تازه تو سِنت بیشتره بعد برا شما اوکیه فقط دوستی ما جلوی پیشرفتو می‌گیره؟!

 

-قضیه ما با شما زمین تا آسمون فرق داره، افرا الآن زنِ منه!

 

-فقط چون سنمون کمه حق نداریم؟!

 

-چون خانوادش راضی نیستن، حق نداری.

 

-اما…

 

-نظرم عوض نمیشه آراد به دوستیت با اون دختر ادامه نمی‌دی.

 

باید برای هستی عزیزم ناراحت می‌شدم یا خودم…؟

هر روز که می‌گذشت با وجود حسِ خوشبختی که داشتم، از این‌که بتوانم در آینده رابطه‌ی صمیمی‌تری با اروند داشته باشم ناامیدتر می‌شدم!

 

نزدیک ماشین ها که شدیم، آهو خم شد و صورتم را نَرم بوسید.

 

-مراقب خودت باش عزیزم

 

–مرسی شما هم همینطور

 

-هماهنگ می‌شم میام پیشتون شمارمو بزن داشته باشی.

 

 

بالاخره بعد از یک شب طولانی معذب بودن و روی میخ نشستن، با یادآوری تلفنِ جدیدم لبخند زدم و ذوق زده دستم را داخلِ جیبِ لباسم بُردم.

 

نبود… با استرس زیپِ کیفم را باز کردم.

همان لحظه آراد ناراحت و دمغ از کنارم گذشت و با گفتن؛

 

-خداحافظ عزیزم.

 

پشت رول نشست.

 

دل نگران از نبودِ موبایلم بیشترم سرم را داخل کیف فرو کردم و آراد کلافه آهو را صدا زد؛

 

-زود باش آبجی

 

-صبر کن یه لحظه الآن میام. چی شده؟

 

-نمی‌دونم گوشیم نیست.

 

چیزی نمانده بود که اشکم بِچکد.

 

آراد دستش را روی بوق گذاشت و صدایِ بوق کشدارش در پارکینگِ تاریک رستوران پیچید.

 

اروند؛

-چی شده افرا؟

 

-گوشیم نیست!

 

-با خودت اورده بودیش؟

 

-آره

 

-اشکال نداره حتماً تو جا گذاشتیش، الآن می‌رم میارم.

 

صدای بوق کِشداری که برای بار سوم در پارکینگ پیچید، شیشه‌ی ماشینِ کناری پایین آمد و یک مردِ با اخم های بهم پیوسته رو به آراد توپید:

 

-چه خبرته مرتیکه؟ هی بوق بوق… مگه پارکینگِ خونه باباته؟!

 

-آره ماله بابامه، به تو چه ربطی داره؟ مُفَتِشی مگه…؟

 

-آره دیگه مُد شده. ماشین می‌دن دست بچه های سوسول‌شون که حتی عرضه ندارن دماغشونو بالا بِکِشن. اونا هم مثلِ بی سروصاحابا میان میفتن تو جامعه و برا خودشون می‌تازونن.

 

-مردک تو با کی داری اینطوری حرف می‌زنی…؟!

 

آراد از ماشین پیاده شد و به سمت مرد یورش برد. درگیری لفظی‌شان تبدیل به یک درگیری فیزیکی نشد، چرا که اروند مابین آراد و مردِ غریبه ایستاد و هردویشان را کنترل کرد.

اما دهانِ هیچ‌کدامشان بسته نمی‌شد!

 

 

-فکر کردی کی هستی که اینطور با من حرف می‌زنی؟!

 

-می‌خواستی درست رفتار کنی، برای چی دستتو از رو بوق برنمی‌داری…؟!

 

-مرتیکه …

 

به نظر می‌رسید که آراد قصد دارد تمامِ عصبانیت وِ دق و دلی‌اش را روی مردِ زبان دراز پیاده کند.

 

اروند به هر دو نگاه می‌کرد و هر از گاهی یک تَشر به مرد می‌زد و دست درازِ آراد را کوتاه می‌کرد.

 

آهو با اخم داخل ماشین نشست و هیچ دخالتی نکرد.

 

-افـرا بـشـین تو ماشـین… واینستا اونجا!

 

می‌ترسیدم این جریان باعث فراموشی‌ گوشی‌ام شود و تلفن دلبرم گم و گور شود.

 

تا اروند سر برگرداند، عقب عقب رفتم و بدو بدو داخل رستوران شدم.

نزدیکه تخت با شنیدن اسمم توسط نادیا مکث کردم و تنم را پشتِ درختچه های کوچک پنهان کردم.

 

-باورم نمی‌شه… واقعاً نمی‌تونم باور کنم. دختره حتی نمی‌تونست دماغشو بالا بِکشه! این کیه که اومده جای خواهرِ من…؟!

 

-تو چیکار داری نادیا؟ هم نفس هم اروند قبول کردن که رابطه‌ی بینشون تموم شده. قبول کردن دیگه هیچ حسی بینشون نیست. هر کدوم رفتن پِی خودشون، تو این وسط چرا بیخیال نمی‌شی؟ مگه باید از تو اجازه می‌گرفت؟!

 

-یعنی چی که مگه باید از تو اجازه می‌گرفت؟ نفسو ول کرد به‌خاطرِ این؟ خواهر من اون سر دنیا نشسته و هِی خودشو به‌خاطر خراب شدن رابطه‌ش با اروند مقصر می‌دونه، بعد اونوقت این آقا دست گذاشته رو همچین دختری…؟!

 

-اَلکی شلوغش نکن، به ما چه رابطه‌ی بقیه؟!

 

-بدم میاد از این همه حزب باد بودنتون. چی شده پانته‌‌آ خانوم؟ یه زمانی نفس نفس از دهنت نمی‌افتاد، حالا الآن چرا سریع دُم تکون می‌دی؟!

 

-اولاًحرفِ دهنتو بفهم، دوماً تاوان خطای خواهر تو رو از یکی دیگه باید بگیریم؟ خواهرت خودش عرضه‌ی جنگیدن نداشت. زورت به یه بچه رسیده…؟!

 

-آهــان… زدی تو خال آفرین… همین بچه‌ی هفت خطی که می‌گی، نشسته زیر پایِ یه مرد گُنده! اروند از کِی تا حالا اینجوری به یه دختر محبت می‌کنه؟ از کِی اینجوری برا یه نفر غش و ضعف می‌کنه؟!

 

مریم ادامه داد…

 

-بچه ها به نظرِ منم حق با نادیا… امشب خیلی خواستم با دختره ارتباط بگیرم اما واقعاً نچسب و احمق بود. اروند یه مردِ همه چی تمومه… حیفه که با همچین دختری بمونه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x