سر جایم ایستادم تا از آن طرف استخر رد شود و برود؛ اما داشت به سمت من میآمد. آمدنش نتوانست حواسم را از درخت و شاخههایی که تکان میخوردند اما من نشانی از نسیمِ نیروی محرکهی تکانشان، نمیدیدم، پرت کند. وقتی رسید من فرصت نکردم به خودش نگاه کنم، چون دستانش به طرفم دراز شده و برگهای میان دو انگشتش بود:
-شمارهی همراهم، خونه و دفترم رو برات نوشتم. هر وقت کار مهمی در مورد مامان داشتی، بهم زنگ بزن.
میخواستم دستم را دراز کنم و برگه را بگیرم؛ اما ذهنم گیر کرده بود روی کلمات “کار مهمی در مورد مامان!” داشت هشدار میداد که این شمارهها را فقط برای تماسگرفتن درباره مادرش داده است، آن هم نه هر کاری، کار مهم، یا ذهن من زیادی غلطگیر شده بود؟
بدون سر بلندکردن و بدهبستانهای نگاههای عادی که وقتی یک نفر روبهروی آدم میایستد، به کار میگیرد؛ برگه را از دستش گرفتم:
-باشه؛ حتماً.
منتظر بودم رد بشود و برود، اما صدایم زد و “ناز” الناز، باز ریشه کرد بین تاروپود حنجرهاش و طول کشید تا کامل شود:
-انگار تذکرم به کیان به جای اینکه تنبیهی باشه برای اون، بیشتر تو رو ناراحت کرده.
سرم را بلند کردم؛ ولی نه آنقدر که چشمدرچشم بشویم:
-نه نه؛ ناراحت نیستم. نگران یه نفرم، هر چی تماس میگیرم جواب نمیده!
سرش را به سمت شانه کج کرد:
-اینجور وقتا برای دلداری چی میگن؟ یا خودش میآد یا نامهش؟
شبیه لنز دوربین شکسته و داغانم شدم. مات و زوم روی کسی که قرار بود تمام او را بیکموکاست حفظ کنم! دربارهی سپهر میدانست؟ چه کسی به او گفته بود؟ آقاکیوان تنها کسی بود که شکم به او میرفت. لبخند زدم و میدانستم اینبار لبخندم مسخرهترین لبخند همهی عمرم بود. نگاهش از چشم تا لبخندم بالا و پایین شد. نیمنگاهی به خانهشان انداخت و وقتی برگشت ابروهایش صاف و چشمانش هم به همان حالت آرام شدند:
-مامان یه خرده دمدمیمزاجه! امیدوارم باهاش به مشکل برنخوری…
مکث کرد. ابروهایش کمی بالا رفتند:
-ولی اگه مشکلی پیش اومد؛ ناراحتت کرد، بیخود بهونه گرفت یا هر چی… نه به کیوان بگو، نه به زنداداش.
اخمهایم در هم رفت. زمزمهوار ادامه داد:
-فقط به خودم بگو! کیوان زیر بار عیب و ایراد حاجخانوم نمیره و ممکنه همه چی رو بدتر کنه، زنداداش هم فقط میتونه نصیحتت کنه تا باهاش کنار بیای، اما من نه اسلحهی کیوان دستمه، نه دست نوازش زنداداش رو دارم که بکشم روی سرت و بگم تحمل کن و آروم باش. قلق حاجخانوم دستمه. یه جوری حرف میزنم باهاش که زود نرم میشه.
لبهی شال را دور انگشت اشارهام پیچیده بودم. رهایش کردم تا دستم آزاد شود:
-انشاءالله که مشکلی پیش نمیآد، بیاد هم طبیعیه، تا جور شم باهاشون و اخلاقشون دستم بیاد یه خرده زمان میبره.
سر تکان داد:
-درسته. شببخیر!
و از کنارم گذشت. با اینکه بارها دیده بودم به این شکل، بدون هیچ پیشزمینهای، یکدفعه گفتوگویش را با دیگران قطع میکند، اما باز برایم عادی نمیشد. برگشتم، حتی خودم هم نمیدانستم برای چه این کار را کردم؛ برای دیدن دور استخر و سایههایی که نبودند یا رفتن بهزاد. هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که گوشیام را بالا آوردم و روبان بنفش داخل دستم را دیدم. بلند صدایش کردم:
-آقابهزاد؟
به سمتم برگشت. به جای هر حرفی تند قدم برداشتم تا به او برسم:
-اینا رو عمه داد، گفت بدم بهتون که داشت یادم میرفت.
با تعلل از دستم گرفت. نگاهی به شال من و بعد روبان و بندِ دست خودش انداخت و پرسید:
-تو صرفاً بهخاطر عمهت شال بنفش سرت میکنی یا نه، نتیجهی فکر و نظر خودته؟
شانهام را بالا بردم و سیخ نگه داشتم، این کار را مقابل سپهر چون خوشش میآمد زیاد انجام میدادم، اما اینجا برای دفاع از خودم بود:
-نتیجهی فکر و نظر خودمه، یک نشونه برای اینکه بگم من علاقه دارم سرنوشتم رو خودم تعیین کنم.
خیره نگاهم کرد و بعد صورتش کمی به جلو خیز برداشت و با لبخندی که کمی صدا هم تهمایهاش بود، گفت:
-این روزا هر کسی از مسائل سیاسی_اجتماعی در این حد میدونه که فرد در جامعه مثل شخص در اجتماعه، همین حرف تو رو تکرار میکنه؛ تعیین سرنوشت، امیدوارم تو اینطور نباشی!
شانهام را بهزور پایین آوردم، حرفش را زده و رفته بود و من مانده بودم با یک دنیا جواب که گوشی نبود تا آنها را بشنود. صدای پیامک از وضعیتی که داشتم خلاصم کرد. سپهر پیام داده بود: “الی، عزیزم، من رسیدم، بابا پیشمه، تا نیمساعت دیگه بهت زنگ میزنم.”
گوشی را پایین آوردم و نفس راحتی کشیدم. میل رفتن نداشتم و زل زده بودم به روبهرویم.
آدم هیچچیز را هم که از مادرش به ارث نبرد، حتماً میراثدار نوع نگرانیهایش میشود. مامان همیشه ترس نرسیدن مسافری را داشت که او را راهی کرده بود. این ترسش برمیگشت به تصادف پدر و بعدها برادرش که هر دو تصادف، منجر به مرگ شده بود. من سرزنشش میکردم؛ اما درست مثل او شده بودم. هر مسافر برای من هم معنای یک ترس و نگرانی بزرگ را داشت: “هرگز نرسیدن!”
اولین تفاوت و ایراد کار در خانهی عمه با کار در آتلیه خیلی زود خودش را نشان داد. برای کار جدیدم ساعت کاری خاصی تعریف نشده بود و من مدام باید کنار حاجخانم میماندم شاید او به من نیاز داشته باشد. وقتی به داخل خانه رفتم، نمیدانستم کارم از همین الان شروع شده، یا نه میتوانم بعد از خوردن شام به اتاقم بروم و با سپهر و هر کس دیگری که دلم خواست صحبت کنم.
میز شام، انتظار عمه، آقاکیوان و حاجخانمی که دورتر از بقیه نشسته بود، تکلیفم را معلوم کرد. کارم شروع شده بود. حاجخانم هنوز آنطور که باید با من راحت نبود؛ ولی از دفعهی قبل که خودم مجبورش کرده بودم، رفتار بهتری داشت. حداقل حین غذاخوردن سرش را مرتب عقب نمیکشید. یک چیز دیگر هم فهمیده بودم، باید دوبرابر همیشه برای نشستن روی صندلی و قاشق و چنگال بالا و پایین کردن، وقت میگذاشتم. منتظر تماس سپهر بودم و حاجخانم آرامتر از هر شب دیگری غذا میخورد. حس میکردم همه چیز دست به دست هم داده تا من در اولین شب کاریام یکدفعه با تمام عواقب مسئولیتی که قبول کرده بودم، روبهرو بشوم.
سپهر سر همان نیمساعتی که گفته بود، زنگ زد و من نتوانستم جوابش را بدهم. به محض اینکه آقاکیوان ساعت و مقدار داروهای حاجخانم را برایم گفت، به اتاقم رفتم؛ اتاقی که قرار بود تا چند روز دیگر با اتاقی در طبقهی پایین جابهجا شود. اتاق کار آقاکیوان و عمه را هم میخواستند بدهند به حاجخانم تا کنار هم باشیم. به سپهر زنگ زدم، همان اول از آرام حرفزدنش فهمیدم اوضاع مساعدی برای صحبتکردن ندارد و نخواستم زیاد مزاحمش بشوم. همین که صدایش را شنیده بودم برایم کافی بود. لحظهی آخر موقع قطعکردن گفت: “الناز من هیچ دوست ندارم تو پیش عمه و شوهرعمهت کار کنی، لطفاً بیشتر فکر کن. بهشون بگو فرصت میخوای.” آرام “باشه” گفتم، فقط برای اینکه تماس کش پیدا نکند. من به حاجخانم شامش را داده وکیسهی داروهایش را با خودم به اتاقم آورده بودم تا قبل از خواب قرصهایش را بدهم، حتی با عمه حرف زده بودم تا بعد از انتخابات سری به اراک بزنم و موافقت کرده بود، آنوقت سپهر از بیشتر فکرکردن حرف میزد و من به مرحلهی عمل رسیده بودم و چارهای برای درخواستش نداشتم.
حاجخانم که روی تختش دراز کشید، روشنایی اتاقش را خاموش کردم و بیرون آمدم. کارم تمام شده بود و دلم میخواست به طبقهی پایین بروم و یک استکان چای بنوشم. لامپ روبهروی پله خاموش بود، دودل بودم برای رفتن که با شنیدن صدای حرفزدن آقاکیوان درنگ نکردم؛ اما وقتی او را وسط سالن، گوشی به دست دیدم سریع پشیمان شدم. تصور میکردم با عمه در حال گفتوگو باشند. برای عقبنشینی دیر شده بود. به سمت آشپزخانه رفتم و برای خودم چای ریختم. وقتی برگشتم تا به اتاقم بروم، با گفتن “گوشی” به کسی که پشت خط بود، راهم را سد کرد:
-النازجان یه زنگ به بهزاد بزن بگو فردا ساعت نه صبح مامان نوبت دکتر داره. هشت اینجا باشه که ببرتش.
سری تکان دادم و به اتاقم برگشتم. استکان چای را روی میز کنار تخت گذاشتم. هنوز شمارههایی که بهزاد داده بود را وارد گوشیام نکرده بودم. برگه را برداشتم و شمارهی همراه بهزاد را یکییکی روی کیبورد لمس کردم. وقتی تمام شد و میخواستم روی آیکون تماس ضربه بزنم، چشمم به ساعت افتاد. یک ربع مانده بود به یک. انگشتم را عقب کشیدم.
دیروقت بود و من نمیخواستم اولین شبی که شمارهاش را داده است، در ساعتی مزاحمش بشوم که خیلی متعلق به خودش بود! یک ساعت و زمان شخصی! نگاهم به شماره بود، هنوز تصمیم نگرفته بودم چهکار کنم. این یک تماس اجباری بود برای مادرش، دلیلی نداشت من همان قانونی را داشته باشم که برای زنگزدن خودم و سپهر گذاشته بودم. شستم روی آیکون تماس سایه انداخته بود، تنها یک حرکت کوتاه تا تماس با بهزاد باقی مانده بود که سریع صفحهی گوشی را بستم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق عمه قدم برداشتم. در اتاق بسته بود اما نور از آن به بیرون میتابید. آهسته تقهای به در زدم:
-عمه بیداری؟
صدای “آره”اش آمد و بعد به فاصلهی کمی در اتاق را باز کرد. لباس خوابِ کوتاهِ مشکیرنگ ساتنش، لحظهای تمام هوش و حواس من را گرفت. با لبخند سرم را بالا بردم:
-وای چه قشنگه عمه!
اخم نامحسوسی کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند نزند، گفت:
-کجاش قشنگه، جمع کن خودت رو؟ چی شده؟
چشم از یقهی باز لباسش گرفتم:
-میشه یه زنگ به آقابهزاد بزنی بگی فردا حاجخانوم نوبت دکتر داره، هشت اینجا باشه؟
خیره به من نگاه و زمزمه کرد:
-باشه میزنم.
سرم را جلو بردم و بوسهای به گونهاش زدم:
-مرسی مرسی، شب بخیر.
با زدن ضربهای به شانهام، کمی خودش را عقب کشید:
-چرا خودت زنگ نمیزنی؟
ابرویی بالا انداختم:
-دیروقته، شاید خواب باشه؛ شما بیدارش کنی بهتره؛ من خجالت میکشم.
با گفتن: “آی زرنگ” در را بست. یواش خندیدم و به اتاقم برگشتم.
صبح با صدای پیامک گوشیام بیدار شدم. میان خواب و بیداری فکر کردم صدای زنگ ساعت است. وقتی بلند شدم و روی تخت نشستم و چشمانم خوب باز شد، پیامی را که افسانه فرستاد بود، خواندم: “الناز خر نشی بزنی زیر همه چیز، کار درستموندن تو خونهی عمهته. در مورد این شوهرعمهت تحقیق کردم از یکی، چرا نگفته بودی که این همه دمکلفته! میدونی با کیا برو بیا داره؟ بچسب بهشون، تا میتونی خودت رو خوب نشون بده، برای بعدها خیلی به دردمون میخورن!”
خمیازهای کشیدم و یکبار دیگر پیامش را خواندم. میخواستم برایش بنویسم “من از بابام هم کمک نمیخوام چه برسه به بقیه” که منصرف شدم. چندین بار این حرف را از من شنیده و گوشش از این حرف پر بود.
فکر میکردم زودتر از همه بیدار شدهام، اما عمه بود که از همه پیشی گرفته و در آشپزخانه مشغول بود. با اینکه میدانستم عمه و آقاکیوان در تجارت، آدمهای سرشناسی هستند؛ اما پیام افسانه باعث شد فکر کنم خیلی بیشتر از آن چیزی هستند که من میدانستم. خیره به او نگاه میکردم که گفت:
-الناز کیان رو بیدار میکنی؟
طی این چند روز، دوبار دیگر هم پیش آمده بود که از من بخواهد کیان را بیدار کنم، اما حس وظیفه کمی همهچیز را تحتتأثیر قرار داده بود. هم درخواستکردن برای عمه سخت شده بود، هم انجامدادن برای من کمی ناخوشایند!
وقتی هر سه رفتند و فقط من و حاجخانم ماندیم، احساس بهتری داشتم. در مواجهه با حاجخانم راحتتر از کیان بودم. انجام کارهای کیان بیش از حاجخانم به من جایگاهم را یادآوری میکرد. چند دقیقهای تا هشت مانده بود که کار آمادهکردن حاجخانم تمام شد و او را به حیاط بردم؛ میخواست آنجا منتظر آمدن بهزاد بماند. قصد داشتم تا خانه خلوت شد به سپهر زنگ بزنم. با این فکر دنبال گوشیام گشتم؛ اما قبل از اینکه خودش را ببینم، آهنگِ محبوب لاواستوری با پیانو، در سالن پیچید. روی میز کنار مبل حاجخانم بود. تند قدم برداشتم و نزدیک مبل سکندری خوردم و رویش افتادم. اگر مبل نبود با سر زمین میخوردم. نگاه گذرایی به شمارهی ناشناس انداختم و آیکون تماس را لمس کردم. بلند و جدی “الو… بفرمایید” گفتم.
صدایی ناآشنا، کمی خشدار، انگار که پسزمینهاش صدای ترکبرداشتن آرامآرام شیشهای را داشت، جواب داد:
-الو… سلام. خواب که نبودی؟
مکث کردم؛ همزمان فکر هم میکردم تا بفهمم کیست، تا شاید کلمهای دیگری بگوید و او را بشناسم، اما حرفی نزد و من پرسیدم:
-سلام… شما؟
خندید. شیشهی ترکخورده داشت تا بالا میرفت:
-شمارهم رو سیو نکردی، صدامم نمیشناسی الناز؟! بهزادم.
قبل از اینکه “بهزادم” را بگوید، من با همان “الناز”ی که گفت او را شناخته بودم.
-آهان… صبحبخیر آقابهزاد. ببخشید نشناختمتون. شمارهتونم سیو میکنم الان.
صدای بوقی بین حرف من و جواب او فاصله انداخت:
-به کیوان بگو آقا، من بهزادم. اگه زحمتی نیست حاجخانم رو حاضر کن بیار. من دیگه ماشین رو نیارم داخل حیاط.
-نه چه زحمتی! حاجخانوم حاضرن. نشستن تو حیاط، الان میآرمشون.
-مرسی، منتظرم.
و قطع کرد.
صدایش پشت تلفن یکجور دیگری بود. جور شاید خیلی بهتری. شاید هم همیشه همینطور خوب بود و من متوجهاش نبودم و با تصور شنیدن صدای یک غریبه، بیشتر به چشمم آمده بود.
گوشی را روی میز رها کردم و به حیاط رفتم. حاجخانم از روی صندلی بلند شده و به در چشم دوخته بود. من را که دید به طرفم برگشت:
-صدای ماشین بهزاد رو میشناسم.
با لبخند و تکان سر تایید کردم:
-آره حاجخانوم، رسیده منتظرتونه.
دست دور کمرش گذاشتم و او هم به من تکیه داد و با هم به سمت در رفتیم. لرزش دستش، با لکههای قهوهای محو پشت آن و چروکهای نامنظم، تا زمانی که در را باز کنم، تمام سهم نگاه من بود. فاطمه میگفت اگر سنوسال کسی را نتوانستید از روی صورتش حدس بزنید، حتماً به دستهایش نگاه کنید. دستها پیری را نمیتوانند پنهان کنند و بعد با افسانه وارد یک بحث بیدروپیکر میشدند. افسانه برخلاف او عقیده داشت اگر کسی از خودش کمتر کار بکشد پیری روی دستهایش هم کمتر معلوم میشود و در نهایت همه چیز به مقدار پول بستگی دارد. آخر هم افسانه بود که با گفتن: “بیا ببرمت چند تا آدم نشونت بدم که قد دو تای من و تو سن دارن، اما دستهاشون از ما قشنگتره!” به همه چیز خاتمه میداد. من با افسانه موافق بودم؛ اما فاطمه را بیشتر درک میکردم. میفهمیدم که آدم چهقدر دلش میخواهد به همه حق مساوی از درد، رنج و خوشبختی برسد و اگر پیری مرحلهی رنجآور و ناخوشایند زندگی آدمی است، کاش نتوان با هیچچیز کموکیف آن را تغییر داد و یا به تعویق انداخت؛ دستکم کاش نقش پول اینقدر تأثیرگذار نبود.
بهزاد تا ما را در چهارچوب در حیاط دید، از ماشینش پیاده شد. دور زد و درِ صندلی کنار راننده را برای مادرش باز کرد. کتش را از تنش درآورد و روی صندلی عقب گذاشت و بعد به سمت ما که دو قدمی تا ماشینش فاصله داشتیم آمد. وقتی به نزدیک ما رسید، زیر لبی به او سلام گفتم و رسا جوابم را داد. بدون اینکه از قبل تصمیم گرفته باشم، یا بنشینم و ساعتها برایش فکر کنم، متوجه شدم نمیخواهم به او نگاهی بیندازم، چشمدرچشم شویم و از یک سلام و یک خداحافظی بیشتر با او حرف بزنم. میخواستم به تلافی حرف دیشبش به او کممحلی کنم. آنقدر در فکر بودم که نفهمیدم کی مادرش را از من جدا کرد تا وقتی”مرسی، الناز” گفت و کمک کرد مادرش سوار ماشین بشود. در را که بست دستی به موهایش کشید و به سمت من برگشت. مرتببودن پیراهن و خط اتوی شلوار مشکیِ راستهاش چیزی بود در حد آخرین دامادی که قبل از داغانشدن همهی وسیلههای آتلیه، همراهش به دنبال عروس رفته بودیم. از کینهی پنهان من چیزی حس نکرده و گویی از کممحلی من هم به چیزی پی نبرده بود که اگر میفهمید به سمت من برنمیگشت تا بگوید:
-الناز، کار حاجخانوم کم کمش تا یازده طول میکشه. اگه کار شخصی، چیزی داری تا اون موقع برو انجام بده.
جا خوردم؛ اما سریع به خودم آمدم:
-خیلی ممنون، آره باید یه سر برم بانک!
سرش را به تایید تکان داد و حین چرخش بدنش و رفتن و پشت فرمان نشستن، گفت:
-شمارهی من رو حتماً سیو کن که اگه کارت طول کشید بهم زنگ بزنی. من تا ساعت یک کاری ندارم.
در ماشینش را باز کرد، ابرویی بالا انداخت:
-میتونم بمونم پیش حاجخانوم تا تو بیای.
من کجا سیر میکردم و او کجا!
-نه آقابهزاد، یه ساعت بیشتر کار ندارم. قبل یازده خونهم.
خم شد و پشت فرمان نشست و با زدن تکبوقی رفت. کنار خیابان ایستادم و همینکه کمی دور شد، عقب کشیدم و به سمت قله چرخیدم. از بالا شبیه عروس کمرباریک و طنازی بود که در حجم توجه اطرافیانش غرق شده است.
دیگه پارت جدید نمیزارین؟