-باشگاهم.
صدای موزیک بیکلام توی گوشم نشست.
-میتونی ویدیو کال کنی گلم؟
موهام رو از صورتم کنار زدم.
-خوب نیستی، من تو رو میفهمم چی شده؟ مهیار ما به هم قول داده بودیم همون طوری که خوشحالیامون برای دوتامونه غم هامون هم برای دوتاییمون باشه…
-باید ببینمت دلم الان فقط تو رو میخواد، دلم برات تنگ شده.
لبخند دندون نمایی روی لب هام شکل گرفت.
-تو که فردا پیش منی مهیار…از مهسا خبر داری؟
کلافه نفسی گرفت.
-نمیدونم امروز میخواست بره سر خاک خواهرمون… موهات رو کوتاه کردی؟
-متاسفم عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم؛ آره مهیار خیلی قشنگ شده تازه رنگشم کردم کلا دیروز رو برای خودم بودم هر کار دلم میخواست انجام دادم.
-خوبه.
نگاهی به ساعت مچیم کردم، فقط یک ساعت و نیم وقت داشتم تا برسم به مهد.
-بیام ویدیو کال؟
اوهومی زیر لب گفت که تماس رو قطع کردم.
-مبینا کم کن تو رو خدا بذار صحبت کنم.
با جدیت صدام حساب کار دستشون اومد و کم کردن.
ویدیو کال کردم که سریع جواب داد.
-هوای شیراز چطوره؟
نگاهش رو به موهام دوخت و به جای جواب دادن به سوالم گفت :
-شرابی؟
دستم رو لای موهام کشیدم.
-قرار بود صورتی باشه اما شرابی کردم.
ماگ قهوهش رو سمت لب هاش برد.
-قشنگ شده اما موهات….حیف بود.
دستی به موهای کوتاهم کشیدم.
-یه مدت دیگه بلند میشه.
توی سکوت بهم خیره بودیم که از اونور در باز شد و صدای نریمان به گوشم خورد.
-بیا داداش اینم خدمت شما…
پشت مهیار ایستاد که نگاهش به من خورد.
-پشمام داف بلند کردی؟
مهیار خفه شویی زیر لب نثارش کرد.
با خنده و شوخی رو به نریمان گفتم :
-داف چیه مگه مهیار مثل توئه؟
-مهیار که استاد ماست. چقدر زشت شدی مُروا موشی..
چشم غرهای بهش رفتم و عصبی گفتم :
-نگفته بودم نگو موش؟ نریمان خان انگار اون کتک با دمپایی بهت چسبیده ها.
چهرهاش توی هم رفت.
-خدا ازت نگذره هنوز جاش درد میکنه مُروا، روز به روز وحشی تر میشی دختر.
خندیدم که نگاهم افتاد به مبینایی که خیره شده بود به گوشیم.
از فضولی دیگران متنفر بودم و از قصد صفحهی گوشی رو اونور گرفتم.
سرش سمت صورتم چرخید و چشم غرهای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت و رفت.
با نریمان و مهیار خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم.
حمیده صدام کرد و به طرفش رفتم
-مُروا جان قرار بود با بچه ها رقص کار کنی.
لبخندی زدم و حقیقت رو گفتم :
-حمیده جان گفتم که رقصم زیاد خوب نیست بخدا خودمم کلاس میرم. انقدر خودم کار دارم و کلاس میرم که وقتم خالی نیست واقعا…
حمیده بعد از اینکه یه سری نکات رو به یکی از بچه ها گفت ازم پرسید :
-گفتی چه کلاس هایی میری؟
-کلاس هام که یکیش همین جاست و کلاس رقص میرم اما خیلی کمتر رقص میرم چون میترسم به بدنم آسیب برسونم بخاطر اون تصادفِ یک ماه پیشم.
-سرکار میری که؟
با لبخند سری تکون دادم و با ذوق گفتم :
-کنار بچه ها بودن کار نیست که سرگرمیه، اصلا یه انگیزهای به آدم میدن…
سری تکون داد و ازم قول گرفت سرم که خلوت شد تایم رقص رو بردارم.
سریع آماده شدم و از بچه ها خداحافظی کردم که برم سمت مهد باید میرفتم دیدن یکی از مادرا…
مبینا سمتم اومد و بدون خجالت گفت :
-مُروا جون شمارهی اون آقا جدیده رو میدی؟
فهمیدم نریمان رو میگه چون مهیار رو چند بار دیده بودن اخمی کردم و با تندی گفتم :
-برای چی؟
با ذوق کودکانه لب زد :
-خیلی ازش خوشم اومد فکر کنم بشه ازش شوهر ساخت.
شالم رو روی موهام درست کردم.
-مبینا اندازهی پدرت سن داره خجالت بکش، به درد تو نمیخوره.
مبینا با پرویی جلوم ایستاد و گفت :
-سن یه عدده بابا بده شمارشو.
با انگشت اشارهم به پیشونیش ضربهی آرومی زدم.
-تو سرت عقل هست مبینا؟ سن یه عدده یعنی چی؟ میگم اندازهی بابات سن داره این بحث مسخره رو همینجا تموم کن وگرنه برخورد های جدی تری باهات میکنم.
با حرص و عصبانیت ادامه دادم.
-چرا تا هر کسی سمتت میاد بهش پا میدی تو؟ مگه دفعهی قبل رو یادت نیست اون پسرهی بی همه چیز میخواست چیکار باهات بکنه؟ حالا خوب شد من و مهیار زود رسیدیم. نکن از این کار ها مبینا، تو سنی نداری عزیزم وارد این بازی های کثیف نشو. تو نیاز به هیچکس نداری اینو ملکهی ذهنت کن.
لبخندی زدم و دستم رو روی بازوهای برهنهش گذاشتم.
-بدو برو سر تمرینت به جنس های مخالف هم فکر نکن.
در رو باز کردم و با گفتن خداحافظ از باشگاه بیرون رفتم و سوار آژانسی شدم که خبر کرده بودم.
به یک ماه پیش فکر کردم.
اینطور که بقیه بهم میگفتن حدودا یک هفتهای رو توی کما بودم.
بعد از بهوش اومدنم کسی رو به یاد نداشتم همه چیز از مغزم پاک شده بود الا مهسا…. فقط مهسا رو به خاطر داشتم و میشناختمش.
بعد از اینکه مشکلات صدف رو بیان کردم به مادر صدف اشاره کردم.
-چایتون یخ کرد خانوم طاهری…
با لحجهی خاصی که نمیدونم مال کجاست گفت :
-ممنون عزیزم میخورم الان پس من دیگه نگران صدف نباشم؟
لبخندی زدم و دستم رو روی میز گذاشتم.
-نه نگران نباشید گفتم که روزهایی که من هستم خودم مراقبشم روز هایی که نیستم به دوستم میگم مراقب صدف باشه.
اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.
-ممنون دخترم خدا از بزرگی کمتون نکنه. این صدف همهی زندگی من و پدرشه.
لیوان چاییم رو برداشت و سمت لبم بردم.
-خدا حفظش کنه دختر شیرینیه.
خانوم طاهری مشغول صحبت با مدیر مهد بود از خستگی رو به موت بودم ازشون خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم.
مهیار خونهی جدا داشت به اصرار من چون نمیخواستم مزاحم پدر و مادرش بشم اینجا رو در اختیار من گذاشته بود و شب ها خونه پیش پدر و مادرش میموند و فقط شب هایی که مهسا پیش من بود مهیارم پیش ما میخوابید.
راه زیادی نبود و روز هایی که مهد بودم پیاده به خونه میرفتم.
هم یکم پیاده روی و هم به گذشتهم فکر میکردم.
به جز چند خوابی که دیده بودم هیچی به خاطر نداشتم.
یک با با شنیدن اسم دوست پسر مهسا به اسم هیرا خواب دیدم احساس میکردم میشناسمش…
تنها چیزی که از گذشتهم فهمیده بودم این بود که من با یه مرد رابطه داشتم یادمه درست توی بغلش خواب بودم.
کلید رو از کیفم بیرون آوردم و وارد خونه شدم.
شالی که روی موهام نبود رو از دور گردنم باز کردم و بند کفش هام رو باز کردم.
پام رو که روی سرامیک گذاشتم از خنکیش لذت بردم.
بعد از تعویض لباس، وارد آشپزخونه شدم و لیوان آبی برای خودم ریختم و خوردم.
ساعت نه شب بود و من به قدری خسته بودم که ظرفیت این رو داشتم از الان بخوابم تا فردا ساعت ده یا یازده صبح…
گوشیم رو برداشتم و به مهسا زنگ زدم اما جواب نداد و رد تماس زد.
براش تایپ کردم “اگه میخوای بیای پیش من زنگ نزن میخوام بخوابم کلید که داری خودت بیا تو”
واقعا نمیدونم چی میشه…