-چیشد؟
-فقط میتونم بگم خداروشکر که به لمس و جنس مخالف حساس نشده وگرنه کارمون خیلی سختتر میشد.
دست خودش نبود که با لحن خیلی ترسناکی پرسید:
-به لمس و جنس مخالف حساس بشه؟ چرا؟!
علی هول شد و دستی به موهایش کشید.
میدانست گفتن همچین چیزی به اروند تبعات فوق سنگینی دارد و متوجه احساسات جدید اروند هم شده بود.
به هیچ عنوان نباید اجازه میداد که آن روی درندهاش بیدار شود…!
-چرا و مرگ…دو تا نره خر دختره رو دزدیدن چند ساعت اسیرش کردن، ممکنه هرجور مشکلی براش پیش بیاد!
سر تکان داد و بیاعصاب روی مبل نشست.
-راست میگی اما اِنقدر معصوم و بیزبونه که وقتی بحثی در موردش پیش میاد روانی میشم از اینکه نکنه چیزی اذیتش میکنه و من خبر ندارم.
علی ابرو بالا انداخت و دستی به شانهاش زد.
– پسر تو بدجوری عاشق شدیا…اروند کامکار بزرگ غول تجارت، پسر ارجمند کامکار عاشق ته تغاری دشمناش شده!
-من افرارو از تاشچیان ها نمیدونم اون برای من فقط دختر طلائه!
-اروند…؟!
با دیدن افرا در چارچوب در هول شده نگاهی به علی انداخت و سریع بلند شد.
کنارش رفت.
-چرا از جات بلند شدی عزیزم؟
افرا تکیه بر در داده بود و وقتی متعجب پرسید؛
-اسم منو آوردی؟ درست شنیدم؟
نفسش گرفت!
نه… الآن وقت فهمیدن دخترک نبود.
هنوز باید اقداماتی انجام می داد.
-آره… هیچی داشتم حالتو از علی میپرسیدم خود فسقلت که اصلاً راستشو به آدم نمیگی.
تن افرا را به خود چسباند و کمکش کرد تا روی کاناپه بنشیند.
-پس یعنی درمورد من حرف میزدین؟!
-ایرادی داره؟!
وقتی افرا اخمهایش را درهم کشید و با معصومیت و ناراحتی رو به علی گفت:
-شما که گفتید هرچی بگم بین خودمون میمونه، میذاشتید حداقل دو دقیقه بگذره بعد شروع کنید!
چشمانشان گرد شد.
با حظ به عروسکش خیره شد و علی بلند زیر خنده زد.
-کاش همه دردشونو مستقیم به روی آدم میاوردن اینجوری همهی مشکلات حل میشد. فقط گفتم حالت خوبه و نمیخواد نگرانت باشه عزیزم همین!
افرا سرش را به شانهاش چسباند و آرام گفت:
-من خوبم نگرانم نشو.
پیشانی ملوس لجبازش را بوسید و سعی کرد از عزیزمی که علی به افرا گفته بود، حرصی نشود!
چه مرگش شده بود…؟!
.
انگار نه انگارکه سال ها در بطن اروپا زندگی کرده است!
کو آن روی روشن فکر و منطق همیشه حاضرش؟!
-اروند من دیگه میرم.
-شبو میموندی.
-نه داداش مرسی کار دارم…خداحافظ افراجان
-خداحافظ مرسی که اومدین.
-این چه حرفیه وظیفه بود.
برای بدرقه علی رفت.
-علی؟
-جان؟
-افرا از یه نفر به اسم سالو باهات حرف زد؟!
-سالو؟ آره… آره فکر کنم یه چیزایی گفت.
-چی گفت؟ میدونی دقیقاً چی بهش گفته؟
کاریش کرده؟
-آروم باش مرد چه خبرته؟ نه فقط گفت با پسرعموش بوده همین.
-ببین منو، تو که چیزی و ازم قایم نمیکنی هان؟ بعداً بفهمم دهنت سرویسهها!
-ای بابا اگه اعتماد نداشتی یه دکتر دیگه میاوردی. میگم چیزی نگفت دیگه من موندم تو چطوری تاجر شدی؟ با این همه شکاک بودن باید مامور مخفی میشدی به قرآن…من رفتم کاری نداری؟
-نه جلسهی بعدی رو باهات هماهنگ میکنم.
-خیلیخب
علی خیلی حرفهای ماشینش را از پارکینگ در آورد و سریع دور شد.
عجلهاش برای رفتن شَکش را بیشتر کرد!
بارها برایش ثابت شده بود که نباید جزئیات را دست کم گرفت!
نباید از کابوسهای افرا که مدام در آن اسم آن مرد را میگفت، راحت گذر میکرد.
تلفنش را در آورد و شمارهی عماد را گرفت.
-جانم آقا؟
-پیداش کردین؟
-هنوز نه اما کم مونده سرنخهای خوبیجمع کردیم.
-یه کم سریعتر… از اون یکی بیناموس چه خبر ؟
-آدلر یه پرونده دهن سرویس کن براش باز کرده آقا حالا حالاها درگیره.
-تو خونه نمیتونم زیاد حرف بزنم. از طرف من به آدلر بگو آمار تمام غلطای کرده و نکرده اون بی شرفو دربیاره. میخوام تا جایی که میشه دستمون پر باشه!
-دستمون که پره خیالتون راحت اما بدچغریه. خبرش به گوشم رسید که بخاطر کتک خوردن ازتون شکایت کرده. خدایی آدم باید خیلی رو داشته باشه، برداشتی زن یارو رو دزدیدی بعد…
از خود بی خود شده فریاد کشید؛
-عـــمـــاد
-ب..ببخشید آقا غلط کردم حواسم نبود فقط هر موقع یادم میافته از روی زیادش حرصم میگیره مرتیکه … !
پوزخندی زد و دستی به ریش هایش کشید.
-بذار هر غلطی میخواد بکنه. به هر ریسمونی که میخواد چنگ بندازه، من خوب میدونم باهاش چیکارکنم. تو برای من اون سالو رو پیدا کن، تا وقتی که یکی از اون پست فطرتها برای خودش بچرخه خیالم از افرا راحت نمیشه.
-چشم سعی میکنم تو کمترین زمان پیداش کنم.
-شیرینیت یادم نمیره.
-این چه حرفیه؟ ما خیلی بیشتر از اینا به شما بدهکاریم.
صدای بوقهایی که نشان از تماس شخص دریگری داشت آمد و نتوانست جواب عماد را دهد.
-عماد پشت خطی دارم بعداً باهم حرف میزنیم… فعلاً.
-خداحافظتون آقا
با قطع کردن تماس صدای بوقها هم قطع شد و کمی بعد با آمدن یک پیامک از طرف پدرش اخمهایش درهم فرو رفت.
با آن که خیلی دلتنگشان شده بود اما هنوز نیامده عصبانیاش کرده بودند.
آن از رفتار افتضاح دیروزشان با افرا و این هم از دعوتشان به رستوران…!
سریع نوشت.
-مرسی بابا ولی ما نمیایم.
خیلی نگذشت که هانی زنگ زد و کلافه از این تاکتیکهای همیشگیشان تماس را وصل کرد.
-پسرم چطوری؟ هنوز خونه نیومده دلتنگت شدم.
-خوبم هانی تو چطوری؟
-منم خوبم کاش میشد شبو بیای اینجا مثل قبل باهم وقت بگذرونیم، آهو و آراد هم اینجان.
-مرسی اما دیدی که افرا زیاد حالش خوب نیست، نمیتونیم مهمون بازی کنیم.
-آره دیدم اما میگم که چطوره یه امشب و بره خونه خودشون هوم؟ اینجوری ماهم خانوادگی با هم وقت میگذرونیم. تو بهش بگو حتماً درک میکنه.
تازه دوزاریاش افتاد و حرصی چشم تنگ کرد.
-مامان؟
-جان مامان؟
-اون موقع که چند سال ولم کردی و رفتی دل تنگی یادت نبود، اما الآن که زنم مریضه یادت افتاده منم هستم؟!
سکوت شد و وقتی صدای گریه های ضعیف هانی از پشت تلفن آمد، عصبی از خود محکم دستی به موهایش کشید و سعی کرد گندش راجبران کند.
خیلی کم پیش میآمد که اتفاقات گذشته را به رویشان بزند اما وقتی بحث افرا وسط میآمد، کاملاً کنترلش را از دست میداد.
هیچ جوره نمیتوانست تحمل کند که دخترک رنج دیدهاش باز هم آسیب ببیند.
-ببخشید هانیم، عصبانی بودم همینطوری یه چیزی پروندم وگرنه همه میدونن تو بهترین مادر دنیایی دورت بگردم.
هانی فین فینکنان گفت:
-حق داری مامان جان هرچی بگی حق داری. مگه درست و حسابی مادری کردم که حالا انتظار داشته باشم حرفم پیش بچهم برو داشته باشه؟!
-ای بابا میگم اَلکی گفتم. باشه اصلاً یه کاری میکنیم، امشب نمیتونم بیام اما قول میدم یه شب دیگه هر وقت که افرا خوب شد بیایم اونجا بمونیم…خوبه؟!
از قصد روی اسم افرا تاکید کرد که هانی بفهمد باید وجود افرا را هم در کنارش قبول کند!