اروند همانطور که یک نگاهش به من بود سعی داشت اوضاع و اللخصوص نفس را آرام کند.
-ای وای د..دارم میمیرم. اروند بچهمون داره به دنیا میاد، اگه چیزیش بشه من… من می…میرم. بخدا قسم که میمیرم!
-خیلیخب آروم باش هیچی نیست. بهت قول میدم هیچ بلایی سر بچهمون نمیاد خب؟!
سرم سریع بالا آمد.
چیزی که شنیده بودم را باور نمیکردم!
تا آن روز حتی نمیدانستم که میتوانی بعد از یک بار مردن، بارها و بارها بمیری…!
آراد رفت ماشین بیاورد.
اروند با احیاط نفس را در آغوش گرفت و مرا به آهو سپرد.
-با افرا برید خونه اصلاً تنهاش نذار تا برگردم.
-باشه داداش تو برو نگران ما نباش.
هانی خانوم تند تند صورت نفس را باد میزد و هر ازچند گاهی با شوق میگفت:
-ای خدا باورم نمیشه نوهم داره به دنیا میاد. دارم مادر بزرگ میشم!
اروند نفس گریان و هول شده را بیشتر در آغوش گرفت و نگاهم کرد.
-افرا عزیزم، با آهو برو خونه بعد میام راجع به همه چی باهم حرف میزنیم خب؟ فکر هیچیم نکن قربون شکل ماهت منتظرم باش تا بیام.
-ا..اروند مُردم.
-رفتیم… رفتیم آروم باش.
اروند با نفسی که در آغوشش بود و هانی و نادیایی که مثل پروانه دورشان میچرخید، سریع از رستوران خارج شدند.
ارجمند خان همانطور که پیپش را گوشهی لبهایش میگذاشت به تصویرشان اشاره کرد.
-میبینی چقدر شبیه خانوادن؟ به نظرم تو زیاد منتظر نمون. فکر خودت باش دخترجون!
گفت و پیش همسرش رفت.
ارجمند کامکار هیچوقت نفهمید که آن روز با آن جملهی اسیدیاش چگونه همهی زندگیم را تغییر داد و هیچوقت نخواهد فهمید که چگونه یک بره مظلوم را در یک شب به یک یاغی افسار گسیخته تبدیل کرد…!
بعد از رفتنشان سریع کیفم را برداشتم و بیتوجه به صدا زدن های آهو لنگان لنگان از رستوران بیرون زدم.
-افرا… افرا جان کجا میری؟!
پیج خوردن پایم و آخرین چیزیکه شنیدم صدای جیغ پر از وحشت آهو بود؛
-افــــــــرا!
سه سال بعد…
کلافه از زنگ های پشت سرهم نازلی تماس را وصل کردم.
-بله؟
-خانوم خاک برسرم شما کجایید؟ دیشب خونه نیومدید نه؟ نیومدید. بیچاره شدم. بدبخت شدم. اینبار دیگه صددرصد اخراج میشم!
برای پسر جوانی که با ماشین مدل بالا و در چشمشم کنارم آمده و با حرکت دستش به تلفن و شماره اشاره میکرد، بوسه فرستاده و با تا آخر فشار دادن پدال گاز بیشتر فاز پرواز گرفتم.
-خانوم… خانوم هنوز اونجایید؟
-آره
-خانوم دردت به سرم، چرا اینجورید میکنید آخه…
-اووف نازلی اول صبح خیلی جیغ جیغ میکنی، قطع کن دارم میام خونه.
-اما…
تماس را قطع و موهایم را باز کردم.
باد با شدت بیشتری در صورتم کوباندشان و تیزی وحشیانهشان خواب را از سرم پراند.
مهمانی دیشب بیشتر از حد تصورم طول کشید و آخر بخاطر اصرارهای تانیا مجبور شدم بمانم.
حس خوبی داشت و احتمالاً باز هم این کار را میکردم.
اگر نازلی از تصمیمات جدیدم باخبر میشد صددرصد خودزنی میکرد.
زن بیچاره خیلی حرص میخورد اما میخواست جاسوس نباشد مگر نه…؟!
به هر حال جاسوسی تبعات سنگینی دارد!
دویست و شش آلبالویی و خستهام را پارک و موهای بلند و رهایم را محکم عقب زدم.
صدای کفش های پاشنه دوازده سانتیام در لابی ساختمان میپیچید اما خواب نگهبان عمیقتر از این حرفها بود.
شیطان جلو رفته و دستم را محکم روی پیشخوان کوبیدم.
حبیب آقا چنان از جایش پرید که کلاه از سرش افتاد و هول شده نگاهم کرد.
-خ..خانوم شما اینجا
-خیر باشه حبیب آقا جدیداً هر موقع میام و میرم خوابی، نکنه از کارت خسته شدی؟
-نه خانوم این چه حرفیه؟ مگه میشه خسته شدم باشم؟ فقط یه لحظه…. یه لحظه چشمام رو هم افتاد همین!
-والا من هر موقع میبینمت خوابی.
-خانوم شما حق دارید اما قول میدم دیگه تکرار نشه، لطفاً به آقا چیزی نگید.
کمرنگ خندیدم و چشمانم را مظلوم کردم.
-نمیگم اما میدونی که من معامله دوست دارم. یه کاری کنیم تو به آقات نمیگی که الآن اومدم خونه منم بهش نمیگم که تو تایم کاریت میخوابی. شتر دیدی ندیدی…یه معامله دو سر سود حله؟
-آخه من چطور…
-حله حبیب آقا؟
-حله… حله خانوم.
-آفرین به تو خوشم اومد. آدم عاقلی هستی همچین اهل معامله…آفرین
وارد آسانسور شدم و همانطور که برای حبیب آقا چشمک میزدم خودم را برای غرغرهای تمام نشدنی نازلی آماده کردم.
در واحد را باز کرده و همانطور که حدس میزدم نازلی درحال تمیز کردن با غرغر فراوان بود.
-سکته میکنم، یه روز از دست این دختر سکته میکنم مطمئنم.
-چقدر غر میزنی آخه؟ من به جات فکم درد گرفت!
جعبهی پیتزا از دستش افتاد و با عصبانیت و ناراحتی به سمتم گام برداشت.
-خانوم شما از من متنفرید مگه نه؟اگه متنفرید راست و حسینی بهم بگید، قول میدم خودم بذارم و برم!
کیف و گوشی را روی میز انداخته و مانتویم را درآوردم.
-باز شروع شد. یعنی هر چند وقت یکبار یه فیلم هندی راه نندازی نمیشه نه؟!
-خانوم دردت به سرم، آخه خودت یه نگاه به این خونه بکن!
زیرزیرکی اطراف را پاییدم.
همه جا کثیف و پر از گرد و خاک بود.
تمام لباسهایم در گوشه و کنار خانه پخش و روی زمین هم پر از ظرفهای یکبار مصرف غذا و خوراکیهای نصفه و نیمه بود.
-خب حالا که چی؟ درسته یه ذره کثیفه اما تمیزش میکنیم دیگه چیه مگه؟!
-چیه مگه؟خانوم به احتمال نود درصد آقا امروز میاد!
سرم چرخید و همهی اعضای بدنم در یک حالت آماده باش قرار گرفتند.
پس بالاخره میآمد…
اینبار رفتنش چقدر طول کشیده بود؟!
دقیقاً پنج ماه و هفت روز و هشت ساعت از آخرین باری که در این خانه بود، میگذشت.
-آقا بیاد چی قراره بهش بگیم؟ چه توضیحی داریم؟این از وضع خونه، اون از وضع دانشگاه که نصف کلاسارو این ترم نرفتید، اونم از شب خونه نیومدنتون. وای خدا این آخری از همه بدتره، وای فشارم افتاد.
روی مبل نشست و شروع کرد به باد زدن سر و صورتش.
دلم برای گونههای سرخ و عرقی که از شقیقههایش جاری بود، سوخت.