سراغ آستین بعدی لباسش رفت و من هم سعی کردم به جای نگاه کردن به رگ بیرون زدهی دستش، حواسم رو به بحثشون بدم.
خدایا! آخه الان موقع این فکرا بود؟
– ۱۷ سالشه بابا. میدونم اختلاف سنیمون یکم زیاده؛ ۱۵ سال، ولی مهم نیست. مگه خودت و مامان هم نزدیک ۱۰ سال اختلاف سنی ندارید؟ زندگیتون بده؟! میدونم که چقدر عاشق مامانید.
انگار آصف هم از این بازی که صدرا به راه انداخته بود عصبی شده بود. رسماً قبل از اینکه پدرش حرفی بزند، برای همهچیز دلیل و مدرک میاورد.
آصف با صدای بلند و رسایی گفت:
– صدرا ساکت شو!
شونههام از ترس بالا پرید ولی صدرا بیخیالتر از این حرفا بود.
– چشم، ببخشید پرحرفی کردم. ولی بالاخره باید با عروستون آشنا میشدید.
صدرا تاکید خاصی روی این کلمه داشت و آصف هم متوجه شده بود.
– کم عروس عروس برام بکن! یک بار دیگه هم گفتم؛ عروس من اون دختری هست که امروز با دل شکسته پیشم اومد و با چشمهای خون شده، از نامردی پسرم برام گفت.
به جای صدرا، اصلان به حرف اومد و همونطور که با یک دست روی پاش ضربه میزد با تحیر گفت:
– آخ بابا این دخترعمو عجب استعدادی تو بازیگری داره! باور کن حیف میشه این دختر تو خونه… بهش بگو یه سر بره پیش صدرا؛ دوست و آشنای کارگردان و تهیهکننده زیاد داره، یه نقشی براش جور میکنن. مگه نه صدرا؟
– منو دست میندازید؟
– دستِ چی میندازیم بابا؟! مگه شما نبودی میگفتی خونهی بدون زن لطف و صفا نداره؟ مگه شما کسی رو نمیخواستی که خونهی پسرتو گرم نگه داره و واسه نوهت مادری کنه؟ حالا چه فرقی داره اون زن ستارهای باشه که همیشه برام مثل نازنین بوده یا کسی دیگه؟
پدرش عصبی غرید.
– فرق داره صدرا. دلم نمیخواد یه آدم بیاصلونسب که هیچ چیزش به ما نمیخوره، وارد خانوادمون بشه. اصلاً ببینم این دختری که دستشو گرفتی اوردی تو خونهی من، خانواده داره یا از خیابون جمعش کردی؟!
طوری حرف میزد که یک لحظه خودم هم حس کردم واقعاً وجود خارجی ندارم. یعنی انقدر بد بودم؟!
چنگی به بازوی صدرا انداختم که ادامه نده. مگه یه آدم چقدر ظرفیت توهین شنیدن داشت که من تاب بیارم.
اینبار عسل مداخله کرد و با ناراحتی مشهود رو به همسرش گفت:
– آصف! این چه حرفیه که میزنی؟ زشته، چکاوک بار اولیه که اومده خونمون…
– و همچنین بار آخر! همین فردا میافتی دنبال کارای طلاقش.
– این که شد بزن در رویی پدر من!
صدرا از جا پرید و چشم غرهای به اصلان که این حرف رو زد رفت و در همون حین بلند گفت:
– بابا تمومش کن! حق نداری در مورد زن من اینطوری حرف بزنی. من چکاوک رو از پدرش خواستگاری کردم و جلوی چشم خودشون عقد کردیم.
گوشهام از صدای بلندشون زنگ میزد.
– با بچه طرف نیستی صدرا! یا این دختر بیکس وکاره، یا تو خریدیش! غیر از این بود، باید خانوادش مارو رو برای ازدواجتون میخواستن. قرار بوده زن بگیری، نه یه چَپه سبزی که خودت تنها بزنی زیر بغل و بیای.
– آصف، جانِ عسل آروم باش… خدا منو مرگ بده از دست شما!
نفس میکشیدم؟ گمون نکنم.
اشک توی چشمام حلقه زد. طعنه چی رو به من زد؟!
اینکه خانوادهی من دختر رو ننگ و بدبختی میدونستن و خودش دخترش رو روی چشماش میگذاشت؟
چیزی که انتخابش دست خودم نبود، طعنه داشت؟
نداشت! به خدا که نداشت.
صورت صدرا به سمتم چرخید و با دیدنم، یک گوله آتیش شد.
دست یخ زدمو گرفت و کیفم رو هم خودش برداشت.
– بابا تفکراتت رو نگهدار برای خودت! وقتی دوست نداری تغییرشون بدی، منم سعی نمیکنم با توضیح دادن وقتم رو هدر بدم. فقط یه چیزی میگم و میرم؛ چه بخوای چه نخوای، چکاوک زن رسمی و قانونی منه. ستاره رو از اول نمیخواستم، الان هم نمیخوام. بهشم بگو اگه بخواد هیزم بریزه زیر این آتیشی که به پا شده، کلاهمون بد میره تو هم و به این راحتیها ولش نمیکنم! کسری بیا بریم.
– خودت هر درکی که میری برو، حق نداری کسری رو ببری. گفتم بخوای آبروی منو جلوی عموت ببری، کسری رو ازت میگیرم. معلوم نیست این دختره چی تو گوشت خونده که اینجوری جلوی من وایسادی!
برای لحظهای از کنارم رفت و با گرفتن دست کسری، دوباره برگشت.
– پدر کسری منم، نه شما! انقدری هم بزرگ شدم که خودم بفهمم کی و چه موقع باید از حقم دفاع کنم، حتی جلوی پدرم! فعلاً خداحافظ. چکاوک راه بیوفت.
با صدایی که بیش از اندازه میلرزید، “ببخشیدی” زمزمه کردم و دنبالش کشیده شدم.
عصبی بود؛ از پایی که تا نهایت روی پدال گاز میفشرد، معلوم بود.
دندونهای کلید شده و صورت شرمندهش، چیزی نبود که باب میلم باشه.
چرا صدرا باید شرمنده باشه؟ مگه جز خوبی کاری کرده؟
دست روی مشت قفل شدهش که روی پاش بود گذاشتم.
– آقا! یکم آرومتر برونید.
نگاهم کرد و آروم سرعتش رو کم کرد. لبم رو زیر دندون کشیدم تا دیگه صدام درنیاد. لعنت به این همه ارتعاش صدا که صدرا رو کلافهتر کرد.
کسری خوابش برده بود، صدرا بغلش کرد و با هم بالا رفتیم.
شام نخورده بود ولی اگه بیدارش هم میکردم، بدخواب میشد.
وارد اتاق خودم شدم و بیحوصله، شال و کتم رو روی صندلی انداختم.
حتی اعصاب لباس عوض کردن هم نداشتم. خیلی خودم رو کنترل کرده بودم. تودهی بزرگی توی گلوم گیر کرده بود و اگر مراعات حال صدرا رو نمیکردم، همونجا توی خونه پدرش میزدم زیر گریه.
امروز صبح با چه دل خوشی پا تو این خونه گذاشتم. به امید یک زندگی خوب و پر آرامش. ولی نمیشد…
انگار توی این دنیا چیزی به نام آرامش حق من نبود.
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و جنینوار، توی خودم جمع شدم.
اولین قطرهی اشکم، سهم بالشت زیر سرم شد و مقاوتم برای قوی بودن شکست.
ای کاش آدمای این دنیا کمی رحم داشتن تا کمتر دل میشکستن.
دل چیزی نبود که به همین راحتیها ترمیم شه و گاهی آدمها، به خاطرش تاوان بدی میدادن.
با اومدن صدای قیژه در، سریع دستی زیر چشمهام کشیدم و قبل از نزدیک شدن صدرا، اشکهامو پاک کردم.
– چکاوک! چرا اینجا خوابیدی؟
برنگشتم تا صورتمو نبینه.
– اتاقمه… کجا بخوابم پس؟
صدای آه مانندش دلم رو به درد اورد.
– چکاوک خستم! میشه خواهش کنم بیای بریم تو اتاقمون بخوابیم؟ امشب دیگه تحمل هیچ تَنِشی رو ندارم…
کمی نیمخیز شدم.
انتظار نداشت بیام اتاقی رو به نام خودم بزنم که هنوز عکس عروسیش با همسر قبلیش روی دیوار اون اتاق بود؟!
انگار تازه به خودم اومده بودم. آشفته از جایی دیگر، تاب و توان جنگوجدال به پا کردن و بد دل شدن رو داشتم. ولی صورت درموندهی صدرا، اجازهی چنین کاری رو بهم نمیداد.
پتو رو کنار زدم و ضربهی آرومی به تخت زدم.
– شما بیاید اینجا بخوابید. اونجا اتاق شما و مهتاب خانومه…