بی حرف سری تکان داده و از اتاق خارج شدم.
نامههایی که یکی پس از دیگری به دستم میرسید، چهار سالِ پیش را برایم یاداوری میکرد!
سر سفره بی حرف ناهارم را خورده و بی آنکه به غزال که اظهار پشیمانی میکرد توجهای کنم از پای سفره بلند شده و به سمت اتاقمان حرکت کردم.
ملیسا روی تخت پشت به در دراز کشیده بود، پتو را درست تا بالای شانههایش بالا کشیده بود و بوی عطرِ لعنتی و تحریک کنندهاش تمامِ فضای اتاق را گرفته بود.
دمی از عطرش گرفته و پشت سرش روی تخت دراز کشیده و زیرِ پتو خزیدم.
دست دراز کرده و همین که نوکِ انگشتهایم به پهلوی لختش کوبیده شد، هوش از سرم پرید.
آب گلویم را سخت پایین فرستادم و خیرهی اندامش شدم که ریز ریز خودش را تکان میداد!
آهسته پچ زدم:
– بیداری ملی؟
روی تخت غلت خورده و به سمتم چرخید، لبهای درشتش را سرخ کرده بود و خطِ چشمی زیبا کشیده بود، نفسِ گرمش را درست روی صورتم رها کرد و لب زد:
– اوهوم!
کفِ دستش به ارامی روی تخت سینهام نشست و دلبرانه دستش را حرکت داد و گفت:
– ناهارت خوشمزه بود؟
روی تخت نیم خیز شده، پتو را از روی تنش کنار زدم.
به اندام محشرش که لباس خوابی کوتاه و دو تیکه قابش گرفته بود خیره شدم.
رکابی را از تنم بیرون کشیده و همانطور که روی تنش خیمه میزدم خمار پچ زدم:
– از تو خوشمزه ترم مگه داریم لعنتی؟!
_♡__
تختِ سینهام بخاطر تحرکِ زیادم تند تند بالا و پایین میشد.
روی تخت به کمر دراز کشیدم و سرِ ملیسا درست سمتِ چپِ سینهام قرار گرفت.
اندامِ لختش که به تنم کشیده شد، وادارم کرد دست دورِ کمرش انداخته و تنش را بالا بکشم.
خیره به چشمهایم با دلبری پچ زد:
– وحشی شدیا!
به رد کبودی پررنگی که درست بالای سینهاش قرار داشت خیره شدم:
– خوشمزه بازی در میاری باید بخورمت دیگه!
نالهی کوتاه و دلچسبی از لای لبهای کبود و نیمه سرخش بیرون پرید و گفت:
– با این وحشی بازیای تو مجبورم تو هوا به این گرمی یقه اسکی بپوشم!
بیخیال شانه بالا فرستاده و تنش را محکم در اغوشم حبس کردم.
روی موهایش را بوسیده و همانجا پچ زدم:
– میخواستی اینقدر خوشگل نباشی…
مشتش را معترضانه روی سینهام کوبید.
بعد از رابطهی پر تحرکی که داشتیم، استراحتی طولانی کنارِ ملیسا ذهنم را خالی میکرد.
به ارامی انگشتهایم را روی کمر برهنهاش حرکت میدادم.
نفسهایش سنگین و منظم شده بود و تخت سینهاش به ارامی بالا و پایین میشد.
قبل از اینکه پلکهایم گرم شود، صدای زنگِ تلفن همراهم جفتمان را از خواب پراند!
روی تخت نیم خیز شده و تلفنم را از روی پاتختی برداشتم.
نامِ آشنایی که روی صفحه خاموش و روشن میشد، باعث گره خوردنِ ابروهایم شد.
تماس را متصل کرده و همین که گوشی را کنارِ گوشم گذاشتم، صدایش در چاهسارِ گوشم پیچیده شد:
– نامهها به دستت رسید؟ هستی دوباره دورِ هم بسازیم گَله رو؟!
_♡__
نگاهِ کنجکاوِ ملیسا اجازه نداد که حرفی بزنم، تنها یک جملهی کوتاه از بینِ لبهایم بیرون آمد:
– تعمیر گاه میبینمت!
حرفم را زده و تماس را به پایان رساندم.
ملیسا خواب الود نگاهم کرده، یک دستش را زیرِ سرش جک زد و کنجکاو پرسید:
– کی بود؟
سری به دو طرف تکان داده و دوباره روی تخت برگشتم، دست دورِ کمرش پیچانده و گفتم:
– هیچکس، تو بخواب!
حرفی نزد و من با فکری درگیر، مشغولِ نوازش کردن موهای لختش شدم!
_♡_
– من نیستم!
حرفم را در حالی زدم که آچار فرانسه را در دستم میچرخاندم، صدای رادیو را تا اخر زیاد کرده و بی توجه به میثاق ادامه دادم:
– چهار سالِ پیش گوشمو پیچ دادم که بکشم بیرون، الانم پای حرف چهار سالِ پیشمم!
میثاق از روی صندلی بلند شده و قبل از اینکه واردِ چاله سرویس شوم، دست روی شانهام فشرد و گفت:
– چرا غیاث؟ خودت داری میگی چهار سالِ پیش!
چهار سال از اون ماجرا ها گذشته، وقتش نیست از موضعت پایین بیای داداش؟
ابرو در هم کشیده و با ترش رویی دستش را از روی شانهام پایین انداختم و بی توجه به نگاه ملتمسانهاش گفتم:
– من یه داداش دارم فقط، اونم اسمش دارابه!
به وضوح جا خوردنش را احساس کردم.
ساده لوحانه فکر میکرد غیاثِ روبرویش، پسرِ بیست و شش سالهی نابلدی بود که به راحتی سرش را به سنگ کوبیده بودند!
پلک روی هم کوبید و با استیصال گفت:
– خودت میدونی ما سه تا هیچ دخلی با اون موضوع نداشتیم غیاث!
چرا یه بار نمیشینی تا واست همه چیزو توضیح بدیم؟
عالی ولی بازم کمه تروخدا زیادش کنید پارتاشو