بیحال لبخندی تحویلم داد.
ترس از دست دادنش بدجور به دلم افتاده بود که با دیوانگی دو طرفِ صورتش را قاب گرفته و خیره به چشمهایش گفتم:
– خوبی؟ آره؟ درد…دردی چیزی نداری؟
مردمکهایش را به چپ و راست چرخانده و خیرهام شد، بی حواس قطرهی اشکم روی پلکش چکید.
انگشت شستم را به ارامی زیرِ پلکش حرکت داده و گفتم:
– درد نداری؟ اگه حالت خوب نیست میخوای پرستارو صدا بزنم بیاد ؟
چشمهایش را به آرامی باز و بسته کرد و پچ زد:
– وقتی اینطوری نگرانم میشی، حتی اگه مرده باشمم زنده میشم!
دستم را مشت کرده و ضربهای کوتاه به بازویش کوبیدم:
– دیوونه…دیوونه…تو دیوونهای!
اینا چیکار کردن که حواست نبود خودتو زخمی کردی؟ اذیتت کردن اره؟
دستِ سالمش را به ارامی بالا اورده و روی گونهام نشاند، خیره به چشمهایم آرام گفت:
– بگم اذیتم کردن چیکارشون میکنی؟!
همانندِ کودکیهایم شده بودم!
درست شبیه به ملیسایِ چهارسالهای که هر بار عروسکش را بر میداشتند، با مشت و لگد و لجبازی به جانِ پدرش میافتاد!
با تخسی گفتم:
– یه کاری میکنم دیگه…اصلا…اصلا میرم کتکشون میزنم خوبه؟
تو گلو خندید و بی حرف، تنها بوسهای کوتاه روی لبِ پایینم نشاند و همانجا پچ زد:
– اذیت که نشدی؟
سر بالا دادم و درست مانندِ کودکی لجباز با دهن لقی گفتم:
– چرا، اون دوستت که اسمش سیاوشه همش بهم تیکه مینداخت، رفته بودم واسه تصویهی بیمارستان پول بیارم باهام بدرفتاری کرد!
حتی در همان شرایط هم دست از اخم و تخمش نمیکشید، با اخمی کمرنگ گفت:
– سیاوش غلط کرد با داراب! مگه داراب مرده بود که تو بری پول بیاری ؟
پسر غیرتی من🥲
_♡__
خودم را کنار میکشم و بی توجه به حرفش، به آرامی روی باندِ سفید رنگ را نوازش میکنم:
– درد نداری؟
– نه! بگو اون یالقوز بیاد تو!
چشم گرد میکنم:
– کدوم یالقوز!
بی میل ابرو در هم کشیده و طوری صورتش را کج کرد که انگار در مورد بدترینِ چیزِ دنیا صحبت میکند:
– اونا، همون سه تا یالقوز با اون پسره داراب!
گیج مانده بودم!
یعنی لازم بود که به محض باز کردن چشمهایش سراغ آنها بگیرد؟
تختش را کمی بالا کشیده و بالشت را درست پشتِ کمرش جابهجا کردم و گفتم:
– بذار یه خورده حالت بهتر شه میگم بیان تو!
اینا کین اصلا؟ دوستاتن؟ من گیج شدم غیاث، هر چی که فکر میکنم نمیتونم پازلی رو که از صبح واسم چیده شده درست کنم!
به ارامی طرهای از موهایم را پیچک وار دورِ انگشتش میپیچد، خیره به همان سو میگوید:
– بگو اونا بیان تو بهت میگم!
مکثی کرد و با تلخ خند ادامه داد:
– منتها بعضی قسمتاش به مذاق تو خوش نمیاد!
شوری در دلم افتاد و باعث شد فوری از لبهی تخت بلند شوم، به سمت در رفته و به محضِ باز کردنش سرِ داراب به سمتم چرخید:
– چیشده زن داداش؟
از جلوی در کنار رفته و پچ زدم:
– غیاث میخواد…همتونو ببینه!
_♡__
به محضِ بیرون آمدنِ این جمله از دهانم سیاوش از جلوی در کنارم زده و وارد شد.
کمرم به نرمی به در کوبیده شد و همین صدای غیاث را در آورد:
– هوی چه مرگته؟ مگه گونیه؟
داراب، سیاوش، میثاق و آن مردِ دیگری که حتی اسمش را نمیدانستم از این عصبانیتِ بی هنگامِ غیاث جا خورده بودند!
من هم همینطور!
با بدخلقی خودش را روی تخت جابهجا کرده و به من اشاره زد که نزدیکش شوم.
خجالت زده کنار تخت ایستادم و غیاث گفت:
– اولاً همتون یه دست گه خوردین که چرت و پرت بارِ زن من کردین، دوماً کی به شما گفته بمونین پشت در اتاق من؟
میرفتین هر موقع خبر مرگمو واستون اوردن میومدین!
داراب با دلجویی نزدیک شده و گفت:
– نه داداش تو رو خدا نگو اینطوری.
کفِ دست سالمش را به نشانهی سکوت روبرویش بالا گرفته و با بدخلقی گفت:
– تو یکی ساکت شو، میدونم چیکارت کنم!
داراب عقب نشینی کرده و من هر لحظه از لحظهی قبل گیج تر میشدم.
چهار مردی که آنطرف تخت ایستاده بودند، سر در گریبان فرو برده و یگانه صدایِ اتاق سکوتشان بود!
نگاهم به غزاله افتاد، گویی از همه چیز خبر داشت که بیخیال گوشهای ایستاده بود و با نوکِ کفشش روی سرامیک طرح میکشید.
– اومدین تعمیرگاهِ من، حرفاتونو زدین منم شنیدم، جوابمم یه کلومه!
شما اونورِ جوبین و من اینورِ جوب! خلاص!
سیاوش نخودِ آش شده و دست به جیب، پوزخندی کنج لب نشانده و حرفی زد که سقوطِ قطعی قلبم را در پِی داشت:
– تمومِ این کارا واسه همون دخترست نه؟ همون مرغِ دم طلایِ هرز پرت؟
_♡__