با صدای فوق گرفتهای پچ پچ وار در گوشم گفت:
-بهم بگو میخوام بدونم اگه تو این سه سال که پدرمو با میخوام میخوام برم گفتنات درآوردی، فقط یه بارش از ته دل بوده یا نه؟ روزی اومده که حرص و عصبانتیت نه، قلب کوچولوت رفتنمو بخواد؟ روزی اومده که واقعاً فکر کنی بدون من راحتتری؟ هووم؟ آره خانومم؟ تا به حال اینو حس کردی؟ تا به حال رویای یه زندگی بدون منو داشتی؟ حتی اگر برای یه لحظه هم بوده میخوام اینو بدونم!
ظالمه بیرحم… با ناز و نوازش، با قربان صدقه حرف های زجرآور و کُشندهاش را به خورد گوش هایم میداد و توقع داشت آرام در آغوشش بمانم!
دوباره بوسیدتم.
-من طاقت از تو گذشتنو ندارم افرا… عرضهشم ندارم!
به سختی سرم را عقب کشیدم و به صورتش زل زدم.
نگاه اشکیام را که دید سیب آدمش تکان محکمی خورد و من پر بغض نالیدم؛
-اگه نداری پس چرا میپرسی؟!
چشم بست.
حالت صورتش سفت و سخت شده بود و وقتی دهان باز کرد، گویی به جای گفتن آن کلمات نفرت انگیز در حال نوشیدن یک سَم بسیار زهرآلود است.
داشت جان میداد اما نمیتوانست نپرسد!
نمیتوانست نگوید!
نمیتوانست اروند نباشد و نمیتوانست خودخواهانه و سرخود تصمیم بگیرد!
-قبل اینکه بیام پیشت به علی گفتم من آدم گذشتن از این دختر نیستم. به خودتم میگم افرا من آدمه از تو گذشتن نیستم اما آدمیم نیستم که تحمل ناراحتیتو داشته باشم! وقتی این چشمای خوشگلتو اشکی میبینم، انگار یکی پا گذاشته رو خرخرهام!
دست سالمم را بالا بردم و یک طرف صورتش گذاشتم.
سال ها برای اینکه ترکم کند تلاش کرده بودم اما دیروز وقتی باورم شده بود که رفته است، فهمیدم من برای رفتن او نه تمام این سال ها برای بند آمدن نفسم تلاش کرده بودم!
عشق او چنان با تک تک سلول هایم عجین شده بود که با جداشدنمان جز یک لاشهی زخمی و خونآلود چیزی از من نمیماند چه رسد به آرامش داشتن و خوشحال زندگی کردن…!
دستم که روی صورتش بود را گرفت و بوسهی عمیقی به نبض تپندهام زد.
به چشمانم زل زد. مردمک هایش میلرزیدند و دستش کورهای از آتش بود اما با این حال ادامه داد؛
-اگه فکر میکنی بدون من خوشبختتری،
نفسم جایی میان سینهام گیر کرد و بالا نیامد.
-خوشحالتری، اگه یه درصد همچین فکریرو داری…
پلکم چپم شروع به پریدن کرد.
-تا آخر عمرت هر چی میخوای رو برات فراهم میکنم چه تو زندگیت باشم چه نباشم. اما هر چقدرم بخوامت نمیتونم بدون خواستن تو برای آینده جفتمون تصمیم بگیرم. برای همین…
خون در تنم یخ زد.
نگو… نگو تو را به هر که میپرستی آن جملات را نگو!
این یک بار را اروند نباش…!
این بار مردانگی نکن…!
این بار حق انتخاب نده…!
به خداوندی خدا قسم که من به سرخود تصمیم گرفتنت راضیام!
که میدانم تو بیشتر از من به فکرم هستی و بخاطر لجبازی های احمقانهام اینگونه مجازاتم نکن!
من بدون تو؟!
حتی فکرش هم خانه خراب کن است!
بازدمش را خیلی سخت بیرون داد.
عذابی که میکشید کاملاً آشکار بود و دل خون میکرد.
-من نمیتونم تو رو بذارم و برم افرا اما اگه واقعاً باور کنم نه از سر لج و لجبازی و قلباً بدون من زندگیت راحتتره میذارم تو ب..بری!
هول شده روی زانوهایم بلند شدم و با جیغ و گریه به سینهاش مشت کوبیدم.
-نگو… نگو بس کن اینجوری عذابم نده. نمیبینی چقدر دوست دارم؟ نمی…نمیتونی ببینی چقدر دیوونه وار ع..عاشقتم؟ بس کن توروخدا ای..اینجوری مجازاتم نکن!
شوکه سعی کرد در آغوشم بگیرد.
سُرم کشیده و زخم سر باز کردهام دست و پیراهن سفیدش را رنگ آمیزی کرد.
-افرا باشه… باشه عزیزم آروم باش… افرا؟
مشت میکوبیدم و او شوکه و ناراحت سعی داشت کنترلم کند.
صدای تپش های بلند قلبم را خیلی واضح میشنیدم.
قلب بیچاره از فکر اینکه شاید دوباره مجبور شود غمی که تجربه کرده را تجربه کند، در حال خودکشی کردن بود.
-می..میدونم اذیت کردم. میدونم پ..پدرتو درآوردم اما تو نک..نکن. تنبیهم نکن. م..مجازاتم نکن توروخدا. با تو همه چیو تحمل میکنم اما بدون تو بدون تو…
هق هق هایم دل سنگ را هم آب میکرد و اروند با قربان صدقه سعی داشت آرامم کند.
دست هایم را محکم گرفته بود تا زخمم بیشتر از آنی که بود خونریزی نکند.
سریع زنگ کنار تخت را فشار داد و منی که مثل کوالا آویزانش شده بودم و مدام دست و پا میزدم را به سختی در آغوشش حفظ کرد.
-هیش باشه… باشه آروم باش. هر چی تو بگی خب؟ هر چی تو بگی آروم باش من دورت بگردم، جای سالم دیگه نمونده تو تنت بچه.