کنار خیابان ایستاد و کمی بعد آرش مقابل پای اش ترمز کرد.
سوار شد و هیجان زده سلام کرد که آرش با خوشرویی جوابش را داد:
_به به…سلام خانم کالباسی!!
مهرو چپ نگاهش کرد و مشتی به بازویش زد:
_کالباسی و کوفت…کَلباسی…این صد بار!!
آرش بلند خندید و حرکت کرد:
_چه خبر!؟ قبول کردن دوباره مشغول به کار شی!؟
مهرو این روزها بیش از پیش با آرش صمیمی شده بود…
نامزدی شان صوری و دروغین بود اما رفاقت شان کاملاً واقعی!!
سمتِ مرد چرخید و با ذوق تعریف می کرد.
آرش همانطور که به سخنانش گوش میداد، سمت پاساژی حرکت کرد تا برای مراسم نامزدیِ شان خرید کنند.
با دیدن ذوق و شوق وصف ناپذیر مهرو حین تعریف کردن، سر حال شد و هر از گاهی بیخیالِ شلوغیِ خیابان، ناخودآگاه محو دخترک کنارش میشد.
این روزها حس میکرد واقعا قلبش را به او باخته بود…
بر خلاف میل آرش، مهرو زیاد خرید نکرد چون همه چیز یک داستان دروغین بود و چند وقت دیگر نامزدی به هم می خورد.
آرش کیسه های خرید را از دست مهرو گرفت:
_بده من اینا رو….سنگینن اذیت میشی.
_نه خوبه راحتم.
_راستی قرار شد آذرخش با پدرت صحبت کنه که مراسم نامزدی توی عمارت مادر بزرگم برگزار شه.
_آرش لازم نیست این همه بریز و بپاش…همون خونهی خودمون باشه بهتره….ما که قوم و خویش زیادی نداریم…شمام درجه یک ها رو دعوت کنید.
آرش شانه ای بالا پراند:
_چی بگم والا…مامان شهربانو و آذرخش میگن دعوتی زیاد داریم و خونهی شما کوچیکه….قراره اقوام پدرمم از شهرستان بیان.
سمت کافه رفتند تا استراحت کوتاهی کنند و پس از آن به ادامهی خریدشان برسند.
خسته و بی جان روی صندلی های کافه وا رفتند.
مهرو جعبه ای از کیفش بیرون کشید و مقابل آرش گذاشت:
_این بخشی از قرضم به توئه که باید پس بدم.
آرش اخم ریزی کرد و جعبه را گشود.
مهرو گفت:
_چند وقت پیش که گفتی میخوای بدهی شروین رو بدی قرار شد خرد خرد پول رو پس بدم….این ها چیزای با ارزش و گرونی نیستن ولی لااقل یک پنجم پول بدهی میشن…بقیش رو هم خیلی زود پس میدم تا دِینی گردنم نباشه.
درون جعبه یک نیم ست و دو انگشتر ظریف طلا بود.
آرش جعبه را بست و به سمت مهرو هُل داد:
_بردارشون و دیگه اسمش رو نیار…من این پولو به پدرت قرض دادم و اگر بنا باشه پسش بگیرم، از خودش میگیرم نه تو!!
_اما آرش…
دستش را بالا آورد:
_هیس…اما و اگر نداره…بدهی پدرت بوده نه تو…بردار طلاهات رو.
_آخه اینطور که نمیشه.
_مهرو!! بس کن لطفا…دیگه ادامه نده.
دخترک کنف شد و لب هایش آویزان شدند.
با حرص، چپ نگاهی به آرش انداخت:
_ولی قول و قرارمون این نبودا!! تو باید پس بگیری چون حقته.
بی توجه به حرص خوردن های مهرو با نیمچه لبخندی زیرچشمی نگاهش کرد و آبمیوه اش را نوشید.
مهرو اما همچنان در حال مجاب کردن بود.
آرش تَهِ آبمیوه را بالا آورد و صدای مزخرفِ نِی درون لیوان خبر از اتمام آبمیوه اش میداد.
دخترک عصبی از بیخیالیِ آرش، نفسش را فوت کرد و چشم در کاسه چرخاند:
_چقدر این صدا رو اعصابمه!! دارم جدی حرف میزنم…تو باید این پول رو پس بگیری.
لیوان را کنار گذاشت و سمت دختر کج شد.
با خنده بینیِ مهرو را گرفت و آهسته فشار داد:
_اینقدر حرص نخور بچه جون…من اون پول رو از تو نمیگیرم…بابات به من بدهکاره نه تو!!
دستش را پس زد:
_آخ نکن…دماغم رو له کردی!!
نوک بینی اش کمی سرخ شده بود.
آرش لبخندی زد و برای اولین بار عمیقاً دلش در حضور دختری لرزید.
دروغ چرا!؟
کاملا از این سُر خوردن قلبش راضی بود.
و خدا به خیر کند عاقبت این لرزیدن دل را….
مهرو را به خانه رساند و سمت خانهی آذرخش رفت.
افسون با اینکه پکر بود اما خریدهای مهرو را تک تک از نظر گذراند.
مهرو با ذوق گفت:
_امروز رفتم رستوران…خانم تارخ استخدامم کرد و قرار شد دوباره برم دوره ببینم واسه سرآشپز شدن.
بابک استکان چایی را برداشت و متعجب گفت:
_چی گفتی!؟
ریلکس شانه بالا پراند:
_قراره برگردم سر کارم.
بابک_با اجازهی کی اونوقت!؟
منظورش را خوب گرفت اما خودش را نباخت:
_من دیگه دارم ازدواج میکنم…آرش مشکلی با شاغل بودنم نداره.
بابک_تو هنوز توی خونهی منی…نون خور منی بعد آرش واست تکلیف تعیین میکنه!؟ لازم نکرده بری سر کار.
افسون_وا بابک!! اولاً که اختیارش نه دست توئه و نه آرش…دوماً اگه کسی قرار باشه نظر بده آرشه…نه من و تو!!
بابک_تا وقتی تو خونهی منه دلم نمیخواد بره سر کار.
مهرو وا رفت…
اگر نامزدی صوری شان را به هم میزدند چه!؟
یعنی رسماً هیچ موقع نمی توانست کار کند…و در نتیجه نمیتوانست بدهیِ آرش را بدهد.
سمت اتاقش رفت و جدی گفت:
_بس کن بابا!! دیگه اجازه نمیدم بیشتر از این تو زندگیم دخالت کنی و منو از رسیدن به آرزوهام دور کنی….من سر کار میرم و دیگه هم شغلم رو رها نمی کنم.
بابک شروع به غر زدن کرد اما مهرو اهمیتی نداد و روی تختش نشست.
کمی با خود فکر کرد و به این نتیجه رسید که بهترین کار را انجام داد.
آذرخش از زورخانه خارج شد و کنار کیسان نشست.
کیسان حرکت کرد و با لبخند گفت:
_مبارک باشه نامزدیِ آرش…چرا اینقدر یهویی و بی سر و صدا!؟
_یهویی که نبود…چند وقتی میشه با مهرو در ارتباطه…هنوزم که نامزدی نگرفتن…انشالله چند روز دیگه یه مراسم توی عمارت مادربزرگ می گیریم براشون.
_به سلامتی…خوشبخت باشن.
آذرخش لبخندی زد و به شوخی گفت:
_ممنون….فقط برنامه سفرهاتو یه طوری بچین که به نامزدیِ آرش برسی.
کیسان خندید:
_نگران نباش…شده تمام سفرهای این چند وقتم رو کنسل میکنم اما نمیزارم از نامزدی جا بمونم.
آذرخش با کیسان خداحافظی کرد و وارد خانه شد.
آرش با مهرو تلفنی صحبت می کرد و اکنون متوجهی حضور برادرش شده بود.
کنارش نشست و چشمش به قهوهی روی میز افتاد.
حقیقتاً بیش از حد خوشحال بود که برادرش توانست مشروبات الکلی را کنار بگذارد.
_خدا قوت پهلوون.
از عالم خیال خارج شد و لبخندی زد:
_خدا حافظت باشه…چه خبر!؟ نامزد بازی خوش میگذره!؟
آرش خندید:
_تازه دو هفته ست.
آذرخش به مبل تکیه زد:
_فکراتو کردی؟! میخوای ارثت رو جدا کنیم که بتونی خونه بخری؟؟ یا اصلا چرا راه دور بریم!؟ من این خونه برام بزرگه…این خونه رو میزنم به نام تو…خودم یه خونهی کوچیک تر میخرم.
چشمان آرش گشاد شدند:
_الله اکبر….یه نفس بگیر مرد!! فعلاً زوده آذرخش…ممنون از پیشنهادت ولی نمیتونم قبول کنم.
_میدونم که بدت میاد مجانی چیزی بهت بدن…منم که مجانی نمیدمت…از سهم الارثت کم میکنم.
_بحث اون نیست…این خونه رو تو با هزار تا وام و بدهی به دلخواه خودت ساختی…من عمراً نمیتونم قبول کنم تو خونتو به خاطر من ترک کنی…خدا بزرگه تا چند ماه دیگه حلش میکنم…ضمناً مهرو برخلاف پدرش مشکلی با خونهی مستاجری نداره.
جمله آخرش ساختگی بود…چون مهرو اصلاً چنین چیزی را بر زبان جاری نساخت.
آذرخش شانه ای بالا پراند:
_هر طور راحتی….فقط یه چیز دیگه!!
_چی!؟
به چشمان نافذ آرش خیره شد:
_اگر دوست داشتی…صنم رو واسه نامزدیت دعوت کن…البته فقط صنمو!!
ابروان آرش با شنیدن نام مادرشان به هم گره خوردند و ترش رو گفت:
_لازم نکرده….کسی که توی غمامون نبوده، توی شادی هامونم نباید باشه.
آذرخش ادامه نداد…سمت حمام رفت و پرسید:
_شام خوردی!؟
_نه.
_خب یه چیزی سفارش بده بیارن…منم نخوردم.
آرش سری تکان داد و مشغول شماره گیری شد.
****