در آن سو، آذرخش و سروین شب هنگام وارد خانه شدند.
آذرخش پس از توضیحات لازم، اتاقی را در طبقهی پایین به او نشان داد:
_اینجا اتاقته…تخت و کمد و هر چیزی که لازم باشه توش هست…توی هیچکدوم از اتاقای طبقهی بالا بدون اجازهی من حق نداری وارد شی.
سروین خانه را برانداز کرد:
_متوجه شدم.
_در ضمن….واسه خروجت از خونه با من هماهنگ میکنی…جریان صیغه نامه رو هم فعلا کسی نباید بدونه.
سری تکان داد و سمت اتاقش رفت.
آذرخش نیز به طبقه بالا رفت و از محتویات لیوان مشروبی که روی میزش بود، کمی نوشید.
خدا عاقبتش را با این مشروب خوردن ها به خیر کند…
پس از تعویض لباس پایین رفت.
چون دیر به خانه رسیده بودند، شام از بیرون گرفت.
از صدای برخورد قاشق و چنگال ها احتمال میداد سروین مشغول تدارک دیدن میز شام باشد.
هنوز آخرین پله را پایین نیامد که با مشاهده صحنهی رو به رو در جا خشک اش زد.
نفس در سینه اش حبس شد و ابروانش به هم گره خوردند.
سروین با یک لباس خواب فوق العاده باز که تقریبا تک تک نقاط بدنش را به نمایش می گذاشتند، دلبرانه پیش آمد و رو به رویش ایستاد.
آرایشش بیش از حد شلوغ و غلیظ بود و به دل نمی نشست.
دستانِ مرد مشت شدند و عصبی غرید:
_این چه سر و وضعیه!؟ یادم نمیاد گفته باشم توی خونه ام اینطور بچرخی!!
سروین گامی برداشت و بدون خجالت تنش را به تن آذرخش چسباند.
دست پیش برد تا تن لعنتی اش را پس بزند اما زن مانع شد.
با لوندی دستانش را دور گردنِ مرد قفل کرد و ناز در صدایش ریخت:
_خودمو برای تو آماده کردم خب!!
سروین را به شدت پس زد و بی توجه به تن نیمه برهنه اش، با خشم عربده زد:
_بیجا کردی!! به چه جرئتی اینطور رفتار میکنی وقتی میبینی من هنوز لباس مشکیِ برادرم تنمه و عزادارم!؟
گامی جلو رفت و ادامه داد:
_نکنه یادت رفته توی این خونه فقط یه خدمتکار ساده ای!؟
_پس چرا صیغه ام کردی؟؟ نکنه واسه اینکه اسمت روم باشه و مرد غریبه ای مزاحم خدمتکارت نشه؟!
پوزخندی زد….نباید همه ی افکارش را برای این زن شرح میداد.
اگر یک درصد به سهراب کشیده باشد، قطعاً باهوش است.
_اگه صیغه ات کردم دلیل بر این نیست که عاشق چشم و ابروتم یا میخوام باهات باشم!!
آذرخش ریشخند آمیز ادامه داد:
_خیال کن واسه این صیغه ات کردم که زیر پر و بال خودم بگیرمت….که به بیراهه کشیده نشی و زندگیت تباه نشه.
سروین که به تریچ قبایَش برخورده بود، گفت:
_مرسی که برام دل میسوزونی…تا چهلم برادرت صبر میکنم چون لباس سیاه تنته…اما بعدش اگه حرکتی نزنی باید صیغه رو پس بخونی…خدمتکار خونت میمونم ولی زندگی شخصیم به خودم مربوطه.
ابرویِ مرد بالا پرید و با غرور گفت:
_برای آخرین بار دارم گوشزد می کنم…یک….یادت باشه اینجا فقط یه خدمتکاری…پس لحنت رو درست کن!! منو اینطور خطاب نکن و خودمونی نشو….دو….شروطم رو روزی چندبار با خودت تکرار کن که ملکهی ذهنت شه….همونطور که گفتم تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی…ملتفتی!؟
سروین که هوا را پَس میدید، ناچاراً لب گزید و سر پایین انداخت:
_بله چشم…هر طور شما بخواین آقا.
_خوبه!!
سری تکان داد و بدون خوردن شام بالا رفت.
تا نیمه های شب خواب به چشمش نیامد و در ذهنش برنامه هایش را مرور کرد.
نیمه برهنه روی تخت دراز کشید و لیوانش را از مشروب پر کرد.
فردا باید به دادسرا مراجعه می کرد برای رسیدگی به پروندهی آرش.
جام را روی عسلی گذاشت و پلک هایش را بست.
صبح زود از خانه بیرون زد و قبل از خروج، در اتاق خودش و آرش را قفل کرد تا مبادا سروین به اتاق هایشان سرک بکشد.
پشت چراغ قرمز تلفنش زنگ خورد.
حشمت خان بود….از اقوام پدری اش.
جواب داد و روی اسپیکر گذاشت:
_سلام.
_سلام عمو جان خوبی؟؟ چه خبر؟؟
کلافه چهره اش را در هم کشید:
_ممنون….امرتون حشمت خان!؟
_بیکاری صحبت کنیم؟؟
_در چه مورد؟!
_در مورد بهزاد.
ابروهایش به هم گره خوردند.
بهزاد، دامادِ حشمت بود. اما چه ربطی به او داشت؟؟
_بهزاد!؟ چیزی شده؟؟
_چی بگم والا…اگه در جریان باشی، اسلحه ای که اتابک باهاش به آرش شلیک کرد، متعلق به بهزاده.
_خب!؟
_بهزاد هم پاش گیره آذرخش….اینطور که شنیدم اسلحه اش مجوز نداره و حق نداشت اونو دست کسی بده.
پوزخند زد….پس حشمت خان برای نجات دادن دامادش تماس گرفته بود.
_خب به من چه ارتباطی داره!؟
_همه چیز به تو و مادرت ختم میشه….پدرت و جد پدریت هم که در قید حیات نیستن…البته به جز عمو جاویدت که هیشکی نمیدونه کجاست….تو و مادرت الان تنها وارثین آرش خدابیامرزین!!
حدس میزد خواستهی حشمت خان چه باشد اما خودش را به گیجی زد:
_مخلص کلام رو بگو خان!!
_زنگ زدم ریش سفیدی کنم که روی پروندهی بهزاد رضایت بدی…آقایی کن آذرخش!! این پسر نادونی کرد اسلحهی واقعی خرید و مجوز براش نگرفت.
_میدونی چیه خان!؟ اگه الان واسه بهزاد رضایت بدم، توقع ایجاد میشه که واسه اتابک هم رضایت بدم…اگه اتابک مقصره، بهزادم مقصره…دوتاشون باید تاوان پس بدن.
حشمت خان استغفرلله ای گفت:
_لجبازی نکن تاتِه زا…بهزاد قوم و خویشته…با اتابک فرق داره…اتابک حقشه قصاص بشه و ما همه با نظر تو دربارهی قصاصش موافقیم.
(تاتِه زا: عمو زاده…پسر عمو….دختر عمو)
_از نظر من فرقی ندارن…جفتشون تو قتل آرش دخیل بودن.
_اسلحه دست اتابک بود…ماشه رو اون چکونده….حتی بهزاد گفت موقعی که اسلحه دست خودش بود روی حالت تک تیر گذاشتش اما انگار اتابک تغییرش داد روی رگبار.
آرواره هایش به هم قفل شدند و دستانش دور فرمان مشت شدند.
حوصلهی چک و چانه زدن با حشمت خان را نداشت:
_من دارم رانندگی میکنم خان اگه کاری ندارین قطع کنم.
_خیر پیش…به حرف های من هم فکر کن.
آذرخش مقابل بازپرس نشست و دم بلندی گرفت.
بازپرس زیر چشمی نگاهش کرد:
_شما چه نسبتی با مقتول دارید؟؟
_برادرشم.
_پدر و مادر مقتول در قید حیاتن!؟ فرزند داشتن یا مجرد بودن؟؟
_پدرمون فوت شده…مادرمون ازدواج مجدد کرده. آرش مجرد بود…در واقع قبل از عقدش کشته شد.
بازپرس سری تکان داد:
_قاتل چه نسبتی باهاتون داره؟؟
_عموی نامزد برادر مرحوممِ.
بازپرس دست از سین جیم کردن بر نمیداشت و خبر نداشت این سوال و جواب ها آذرخش را عذاب میدهند.
_شما شاهد تیراندازی بودید؟؟
_نه متاسفانه…وقتی به خودم اومدم که برادرم غرق خون بود. اما چند نفری دیدن که اتابک سمت برادرم شلیک کرده.
از آنجایی که قصد داشت اتابک را ببیند و بفهمد آن شب میان شروین و آنها چه گذشته است، رو به بازپرس گفت:
_میتونم اتابک رو ملاقات کنم!؟
_نه متاسفانه فعلا امکانش نیست…شما علاوه بر اتابک کلباسی به شخص دیگه ای مشکوک نیستید!؟ برادرتون دشمن داشت؟؟
با یادآوریِ شروین دندان بر هم سابید اما سکوت کرد.
قطعاً اگر شروین را در دام قانون گیر می انداخت، سهراب آنقدر سرمایه داشت که بتواند پسرش را خلاص کند.
ترجیح داد از شروین چیزی نگوید و به روش خوش از آنها انتقام بگیرد.
کینهی آذرخش از شروین آنقدر کهنه و چرکین بود که با باز کردن پای اش به دادگاه رفع نمیشد.
تنها خودش بود که میتوانست بر زخم های قلبش با کینه کِشی و انتقام مرهم بگذارد…نه هیچکس دیگری!!
_نه…به هیچکس مشکوک نیستم.
_ممنون از همکاری تون…میتونید برید.
****
حوالی عصر بود که مهرو از رستوران به سمت خانه راه افتاد.
ماشین آشنایی مقابل خانه شان دید اما هرچه فکر کرد نتوانست به خاطر بیاورد که کجا آن را دیده و متعلق به کیست.
درون پذیرایی پا گذاشت و از دیدن صحنهی مقابلش شوکه شد.
شروین کنار پدرش نشسته و در حال گپ زدن بودند.
افسون کنار در آشپزخانه ایستاد و مغموم به دخترکش چشم دوخت.
مهرو نفسش بالا نمی آمد و دلش می خواست گردن شروین و پدرش را خُرد کند.
شروین گوشهی لبش را بالا داد و ریشخند آمیز گفت:
_تسلیت میگم مهرو خانم…خدابیامرزه آرشو….ما رو توی غمتون شریک بدونید.
نفس هایش یک در میان بالا می آمدند و بغض گلویش را گرفته بود.
انگشتانش را مشت کرد و راهِ آمده را برگشت که بابک صدایش زد:
_مهرو!؟ کجا!؟ آقا شروین زحمت کشیدن واسه پرونده عمو اتابکت وکیل گرفتن و الانم اومدن تا اجازه بگیرن بعد از چهل آرش بیان خواستگاریت.
دست و پایش سست شدند و قطرات اشکش فرو ریختند.
چقدر بد بود که نمیتوانست بغضش را فرو دهد و حرف هایی در خور شان شروین به او بزند.
چقدر بد بود که دخترک توانایی عربده کشیدن بر سر شروین را نداشت.
شروین….کثافت ترین و منفور ترین کسی بود که به عمرش می دید.
بی توجه به آنها و با شتاب از خانه بیرون زد.
تاکسی گرفت و سمت قبرستان حرکت کرد.
پایهی حرف زدن ها و درد دل کردن هایش هنوز هم آرش بود و بس!!
دسته گل را روی خاک قبرش گذاشت و هق هق هایش را از سر گرفت:
_دیدی چیشد!؟ دیدی دوباره بیچاره شدم آرش!؟ الان که تو نیستی به کی پناه ببرم!؟ به کی درد دلمو بگم!؟ کی مثل تو میتونه بیاد و منو نجات بده!؟
عربده زد…گلایه کرد…جیغ کشید…زجه زد…
اما چه سود!؟ فقط حنجره اش را پاره می کرد…
بی حال سر بر روی مزار گذاشت و اشک هایش خاک قبر آرش را شُستند.
_دلم برات تنگ شده…کاش منم با خودت میبردی…کاش از این دنیا و آدماش خلاصم میکردی…
صدای پایی را در نزدیکی اش شنید…ترسیده سر بلند کرد و به عقب چرخید.
با دیدن مرد بلند قامت و فانوس به دستی که پشت سرش ایستاده بود، هراسان جیغ کشید.
آذرخش فانوس را کنار صورتش گرفت و با ابروان گره خورده گفت:
_منم…جیغ نزن!!
آب دهانش را فرو داد و دستش را بر قلبش فشرد…چه موقع هوا اینقدر تاریک شده بود!؟
آذرخش کنارش دو زانو نشست و فانوسی که برای روشناییِ مزار برادرش آورده بود، بالای قبرش گذاشت:
_اینجا چیکار میکنی؟؟
مهرو نیم نگاهی به چهرهی جدی و پر ابهت آذرخش انداخت…
اشک هایش را پاک کرد و گرفته جواب داد:
_اومدم سر خاک آرش.
_این موقعِ شب!؟
بلند شد تا زودتر به خانه برگرد…قطعاً تا کنون شروین رفته بود:
_دلتنگی که شب و روز نداره آقا آذرخش….خدا نگهدار.
_کجا!؟
_برم خونه.
آذرخش فاتحه ای فرستاد و برخواست…گامی به سمت مهرو برداشت:
_تنهایی خطرناکه برگردی…خودم میرسونمت.
_نه نه…مزاحمتون نمیشم…یه تاکسی میگیرم میرم.
اشاره ای به فضای تاریک و خلوت قبرستان کرد:
_به جز خودمون، کسی رو اینجا میبینی!؟
دخترک لب گزید و حق با او بود.
دستش را سمت ماشینش دراز کرد:
_راه بیوفت.
برخلاف میل باطنی اش باید امشب مهرو را به خانه شان میرساند.
هر چقدر هم که از خودش یا خانواده اش خوشش نمی آمد اما باز هم او نامزد آرش و عضوی از خاندان شان بود.
تمام مسیر در سکوت طی شد و هیچکدام چیزی نگفتند.
درون کوچه پیچید و حوالیِ خانهی بابک روی ترمز زد.
نفس هایش سنگین و دستانش دور فرمان قفل شدند.
آنچه میدید قابل باور نبود….شروین از منزل بابک خارج شد و مقابل در با افسون و بابک حرف می.
زد.
مهرو دلش نمیخواست دوباره با شروین چشم در چشم شود.
برای لحظه ای نگاهش روی صورت آذرخش چرخید.
فک استخوانیِ مرد سخت و سنگی شده بود و خشم از چهره اش میبارید.
آذرخش خودش را کنترل می کرد که پیاده نشود و فک شروین را با زمین یکی نکند.
مهرو پیاده شد:
_ممنونم آقا آذرخش…خدانگهدار.
بابک که متوجهی دخترش شده بود، گامی پیش آمد تا راننده را شناسایی کند:
_شما کی هستی!؟
آذرخش پوزخندی زد و پیاده شد.
بابک دست و پای اش را گم کرد و چه بد که آذرخش خارج شدن شروین از خانه اش را دید!!
شروین گام های رفته را برگشت و در چند قدمی آذرخش ایستاد.
با لحن مسخره ای گفت:
_تسلیت عرض میکنم جناب ملک زاده!!
آذرخش استوار و با صلابت جلو رفت….دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و توجهی به شروین نکرد.
بابک که هوا را پس دید شروع به توضیح دادن کرد:
_چیزه…راستش…آقای هوشمند اومدن خونهی ما تا اجازه بگیرن بعد از چهلم آرش خدابیامرز تشریف بیارن خواستگاری مهرو…
سپس نگاه پر خط و نشانی به مهرو انداخت و ادامه داد:
_دخترمم حرفی نداره….کی بهتر از شروین خان!؟
آذرخش سری به تاسف تکان داد و اخم آلود رو به مهرو گفت:
_صبر میکردی کفن آرش خشک شه، بعد قرار و مدار ازدواج با یکی دیگه رو میذاشتی عروس خانم!!
لب های دخترک لرزیدند:
_نه…نه من…
بابک که از پیدا شدنِ خواستگار برای دخترش خیلی خوشحال بود، گفت:
_والا خدا خیر بده به شروین خان…همین که راضی شدن مهرو رو بگیرن کلی ارزش داره.
شروین با لحنِ پُر مِنتی خودش را میان بحث انداخت:
_من قبل از آرش هم خاطر مهرو جان رو میخواستم….الانم که اون فوت کرده وظیفهی خودم دونستم که عقدش کنم و زیر پر و بالشو بگیرم.
آذرخش لب هایش را بر هم فشرد و به خدا قسم اگر بار دیگر شروین نام برادرش را بر زبان جاری می ساخت یا پشت سرش درست صحبت نمی کرد، دندان هایش را در دهانش خرد میکرد.
مهرو به خودش جرئت داد و لرزان گفت:
_مگه اینکه توی خواب ببینی من زنت بشم مردک عوضی!!
شروین لبخندی زد و بی توجه به حضور آذرخش با پر رویی گفت:
_عزیزم….با من درست صحبت کن!! تو حتی اگه عقد کرده و دست خوردهی آرش هم بودی، من باز میومدم خواستگاریت….
دستان آذرخش مشت شدند و خون مقابل چشمانش را گرفت.
فکر به اینکه اکنون یکی از مظنونین قتل آرش مقابلش ایستاده است و بلبل زبانی میکند، آتش خشم و کینهی درونش را شعله ور تر کرد.
شروین تنش می خارید که لال نمیشد!!
رو به آذرخش ادامه داد:
_جناب ملک زاده در جریانن…ما هوشمندها خیلی انسان های فداکار و با غیرتی هستیم…نمونه اش پدر من که حاضر شد مادر آذرخش خان رو عقد کنه و زیر پر و بال خودش بگیره….منم پا جای پای پدرم میذارم و ناموسِ آرش رو به عقد….
صحبتِ شروین با مشت محکمی که آذرخش بر دهانش کوبید نصفه ماند.
شروین تلو تلو خوران بر زمین افتاد و دستش را مقابل دهان پر شده از خون اش گرفت.
مهرو و افسون جیغ خفه ای کشیدند…
آذرخش انگشت اشاره اش را تهدید وار تکان داد و با دندان های چفت شده غرید:
_اینو خوردی که یادت بمونه گنده تر از دهنت حرف نزنی!! بارِ دیگه اسم آرش رو بیاری یا دربارهی ناموس دزدیِ بابای عوضیت اینطور با افتخار صحبت کنی، زبونت رو از حلقومت میکشم بیرون و میندازم کف دستت.
گامی سمت شروین برداشت که از ترس روی زمین خزید و عقب رفت.
رگ گردن و پیشانیِ آذرخش برجسته شده بودند…پوزخندی زد و به مهرو اشاره کرد:
_هنوز قوم و خویش آرش نمردن که توئه حرومزاده میخوای زیر پر و بال مهرو رو بگیری…ناموس آرش، ناموس مائه و نامزدش عضوی از خانوادهی ماست.
بابک ترسیده از خشم آذرخش سکوت کرد.
مهرو خوشحال بود از مشتی که برادر بزرگتر آرش در دهان این بیشرف کوبید.
شروین خودش را جمع و جور کرد و با آستین پیراهن خون دهانش را گرفت.
او چند ماه قبل نیز به خاطر درشت گویی هایش همچنین مشتی از آرش خورده بود.
آذرخش سمت خودرویش رفت و قبل از سوار شدن، به یاد چیزی افتاد.
برگشت و رو به شروین با لحن پر تمسخری گفت:
_در ضمن…رفتی خونه به گوش پدرِ خوش غیرتت برسون که دخترش…سروین هوشمند…علاوه بر اینکه صیغه ام شده، خدمتکار خونمم شده…خدمتکار خونهی پسر جهانگیر!!
نفسش را پر از خشم و حرص به بیرون فوت کرد.
از آنجا دور شد و با سرعت به سمت مقصد نامعلومی رانندگی کرد….
لقمهی صبحانه را در دهانش گذاشت و چشم به سروین که مشغول گردگیری بود، دوخت.
دروغ چرا!؟
لذت میبرد از اینکه دختر سهراب را در این وضع و زیر دست خودش ببیند.
دلش خنک میشد و از بازی ای که به راه انداخته بود، کاملاً رضایت داشت.
آیفون که زنگ خورد، سروین دست از کار کشید.
با دیدن شخص پشت در چشمانش گشاد شدند و نفسش بند آمد.
آذرخش ظرف عسل را پیش کشید:
_کیه؟؟
سروین دستپاچه شد:
_هی…هیشکی آقا…اشتباه زنگ زده.
_چطور میدونی اشتباه زنگ زده وقتی هنوز جواب ندادی!؟
_از سر و تیپش مشخصه نیازمنده…صبحانه تون رو میل کنید.
آذرخش که هول شدن و دستپاچگی اش را دید، سمت آیفون تصویری رفت.
سروین مقابل نمایشگر آیفون ایستاد:
_چرا اومدین اینجا!؟
_برو کنار.
_آقا آذرخش…
اخم آلود کنارش زد و چشم دوخت به صفحهی نمایشگر.
آنچه می دید غیر قابل باور بود…آیفون دوباره زنگ خورد و آذرخش با پوزخند دکمهی باز شدن در را فشرد.
چرخید و انگشتش را بر گونهی رنگ پریدهی سروین کشید:
_چرا رنگت پریده؟؟ برادرت اومده دیدنت…خوشحال باش!!
با گام هایی استوار از خانه خارج شد و سمت حیاط رفت.
شروین پایینِ پله ها ایستاده بود.
طبق معمولِ همیشه پس از دیدن شروین، آتش نفرت، خشم و کینه درون جانش شعله ور شد.
دو، سه روز از دعوای آن شب می گذشت اما کبودیِ گوشهی لب شروین به خوبی پیدا بود.
_بله!؟ نکنه بازم دلت هوای کتک کرده که با پای خودت اومدی اینجا!؟
شروین اخم هایش را در هم کشید:
_به سروین بگو بیاد بیرون.
یک تای ابرویش را بالا داد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد:
_و اگه نگم چی میشه؟؟
شروین صدایش را پس کله اش انداخت و خواهرش را صدا زد.
آذرخش پیش رفت و غرید:
_بِبُر صدای نَکره ات رو تا خودم نبریدمش!!
بی توجه به تهدیدش گفت:
_سروین….بیا بیرون….میدونم توی خونهی این آشغالی!!
آذرخش در یک حرکت ناگهانی گلوی شروین را گرفت و فشرد:
_مگه با تو نیستم میگم صداتو ببر مرتیکه!!
به دستان آذرخش چنگ انداخت اما نتوانست گلویش را آزاد کند.