اوایل که اومده بودم زیاد راحت نبودم همش دلتنگ مامان بابا بودم البته هروز با همشون پنج دقیقه هم شده بود صحبت میکردیم حتی با سها هم حرف میزدم اما بیشتر وقتایی که رادمان نبود حرف میزدیم یعنی خودم اینجوری میخواستم.
شیش ماه اول مثل یه بچه خوب همه کلاسامو میرفتم و کل گردشم از راه خوابگاه تا دانشگاه بود و برعکس اما کم کم کلی دوست پیدا کردم البته بجز اهو چون اهو دیگه دوست صمیمیم بود.
کم کم دوستام که بیشتر شدن گردشامم بیشتر شد بعضی اوقات میرفتیم پارک رستوران حتی چندبار مهمونی خلاصه کلی عادت کرده بودم دیگه مثل قبل غریبی نمیکردم.
سال اول هنوزم به رادمان فکر میکردم و هرقدرم تلاش میکردم نمیتونستم از فکرش در بیام.
سال دوم دیگه احساساتم نسبت بهش کمتر شده و خیلی کم بهش فکر میکردم البته با کمک یلدا.
سال سوم دیگه هیچ احساسی بهش نداشتم حتی قیافشم داشت یادم میرفت.
سال اخر فقط به فکر درس خوندن و گرفتن مدرکم بودم چون خیلی دلم برای مامان ، بابا و سها تنگ شده بود فقط میخواستم برگردم پیششون.
البته مامان و بابا دو بار اومدن و بهم سر زدن اما بازم خیلی دلتنگ بودم.
**
از هواپیما پیاده شدم نفس عمیق کشیدم باورم نمیشد برگشتم ایران ، دلم حتی برای هوای کثیف تهران هم تنگ شده بود.
از پله های هواپیما پایین اومدم و به سمت اتوبوسی که همه سوار میشدن رفتم سوار شدم.
خیلی شلوغ بود اولین جایی که پیدا کردم ایستادم دستمو به نرده گرفتم تا نیوفتم ، داشتم اطرافمو نگاه میکردم ، دستی روی دستم قرار گرفت.
سریع برگشتم به صاحب دست نگاه کردم یه پسر قد بلند چهارشونه چشم ابرو مشکی ، به چشم برادری خیلی جذاب بود.
دستشو زود برداشت رو به من گفت:ببخشید معذرت میخوام
بعدم زیرلب یه استغفرلله ، جوابی بهش ندادم رومو برگردوندم ، معلوم بود از این پسرای مومنه خوشگله.
داشتم به پسره فکر میکردم که اتوبوس یهو شروع کرد حرکت کردن و من چون نرده رو شل گرفته بودم تعادلم از دست دادم داشتم میوفتادم روی پسره که سریع خودشو کشید کنار و من کف اتوبوس پهن شدم.
یه اخ بلند گفتم کمرم خیلی درد گرفته بود پسره با نگرانی نشست جلوم گفت:خانوم حالتون خوبه؟
با عصبانیت کنایه وار گفتم:اگه شما جاخالی نمیدادید خوب بودم اقا ، کمرم ناقص شد
پسره شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:ببخشید اما نامحرم هستید نمیتونستم وایستم بیوفتین روم که!
سرمو تکون دادم با حالت زاری گفتم:باشه بابا حداقل کمکم کن بلند بشم
نمیتونست بهم دست بزنه داشت فکر میکرد دیدم بخاری از این بلند نمیشه خواستم خودم یجوری بلند بشم که بند کیف چرمیشو گرفت سمتم گفت:اینو بگیرید
ناچار بند کیفو گرفتم پسر محکم بند کشید و منم با کمکش بلند شدم همه با تمسخر نگاهم میکردن یه تشکر از پسره کردم این دفعه نرده رو محکم گرفتم.
بعد پنج دقیقه اتوبوس ایستاد پیاده شدیم وقتی وارد فرودگاه شدم یه نفس راحت کشیدم خیلی گرم بود تو اتوبوس ، بعد اینکه ایست بازرسی و گیت گذشتم رفتم دستشویی خودمو مرتب کردم.
به سمت قسمتی که چمدون هارو میارن رفتم منتظر شدم چمدونم بیاد ، ایستاده بودم ، یکی از چمدونام اومد سریع رفتم جلو تمام تلاشم کردم بلندش کنم اما چون سنگین بود نتونستم.
همون لحظه دستی گوشه چمدونم گرفت کمکم کرد چمدون برداشت گذاشت کنارم بدون اینکه به چهرش نگاه کنم گفتم:خیلی ممنونم واقعا خیلی سنگی…
با دیدن همون پسره داخل اتوبوس حرف تو دهنم موند پسره سرشو بالا اورد نگاهم کرد با تعجب گفت:باز شما!!؟
به خودم اومدم با لبخند گفتم:خیلی ممنونم بابت کمکتون
خواهش میکنمی گفت ، انگار چمدون خودش اومد سریع خم شد یه چمدون کوچیک مشکی برداشت.
برگشت سمت من گفت:شما بازم چمدون دارید؟
سرمو به معنی بله تکون دادم گفتم:یکی دیگه هم دارم
پسره دستی توی موهاش کشید گفت:پس من صبر میکنم تا چمدونتون بیاد
با شرمندگی گفتم:نه نیازی نیست شما زحمت نکشید خودم برمیدارم
پسر اروم گفت:زحمتی نیست به جبران اتفاق داخل اتوبوس
لبخند کوچیکی زدم بازم تشکر کردم.
بعد پنج دقیقه چمدون دومم هم اومد به پسره نشون دادم کمکم کرد برداشت بعدم رفت یه چرخ اورد دوتا چمدونام رو گذاشت روش گفت:تموم شد دیگه؟
_بله خیلی ممنونم ببخشید اذیتتون کردم
پسره سرشو انداخت پایین چمدونشو برداشت گفت:خواهش میکنم این چه حرفیه ، خدانگهدار یا علی
پسره رفت منم دستیگره چرخ گرفتم از ایست بازرسی گذشتم به سمت در خروجی میرفتم که یکی از پشت دستشو گذاشت روی چشمام.
با ترس جیغ کوتاهی زدم ، دستی که روی چشمم بود برداشته شد چشمامو باز کردم به طرف صاحب دست برگشتم.
با دیدن سها از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم محکم پریدم بغلش کردم، یه اخ بلند گفت.
با نگرانی ازش جدا شدم نگاهش کردم تازه متوجه شکمبالا اومده سها شدم که نشون میداد نزدیک پنج شیش ماهه حاملست!