دهانم بیشتر از این باز نمیشد.
قطعاً بیش از این توانایی کش آمدن نداشت!
-هر مردی تو این دنیا یه سبکیرو میپسنده. یکی میگه نه من فقط دختر آفتاب مهتاب ندیده میخوام، یکی دیگه پایه میخواد، یکی پول براش مهمه، یکی عشق براش مهمه اما من…
تخت سینهاش کوبید و با حرص بیشتری ادامه داد؛
-برای من تعریف عشق، تجربه، دوست داشتن، جایگاه اجتماعی، همه توئه تو خلاصه میشه! من وقتی میگم تو رو میخوام، وقتی هر ثانیه که نگات میکنم دلم میلرزه، وقتی قلبم رفته برای اون معصومیت نگاهت، دیگه برام مهم نیست تو چجوری هستی! سادهای…نیستی…لباس تنت چیه…جایگاهت چیه…صورتت چه شکلیه…من عاشقتم افرا با هر چیز خوب و بدی که داری! کسی که میگه فلان چیز برام مهمه یعنی دوست داشتنش به اندازه کافی نیست. کمه… محدوده و برای همین واسه خودش دنباله آپشن میگرده و من هیچوقت نسبت به تو دنباله آپشن نبودم!
زبانم مثله یک تکه چوب خشک شده بود و پروانه ها در قلبم جیغ کشان میچرخیدند و میرقصیدند.
-…
-حتی وقتی که عاشقت نشده بودم اِنقدر به نظرم شیرین و دوست داشتنی بودی که مدام حس میکردم مثله یه شئ خیلی قیمتی میمونی که فقط باید رو تخم چشم نگهت داشت. دنباله نقط قوت گشتن که جای خود داره من فقط در حاله خودخوری بودم. که چی؟ که حق نداری دلت بلرزه! تو در حد این دختر نیستی… چون تو مثل اون سفید نیستی!
پر از حس خوب دوست داشته شدن بودم اما نمیدانم او سکوتم را پای چه چیزی گذاشت که متاسف گفت:
-شاید به قدری درست باهات رفتار نکردم که بتونی منو بشناسی اما یه چیزیرو واضح بهت میگم و برای خودتم که شده خوب بفهمش، روزی که در قلبمو برات باز کردم بدون اینکه کوچکترین تلاشی کنم، هر کی که قبل تو بود از ذهنم رفت! یه جوری برای خودت تو دلم خونه ساختی که حتی اگر بدترین هم باشی از نظر من عشق یعنی تو…!
با گونه های سرخ و خجالت زیاد و ناگهانیام، سریع سر پایین انداختم.
-برای همین بار اول و آخرت بود که تو خلوت خودمون اسم یه نفر دیگهرو آوردی و اینجوری خودتو لِه کردی. اگه فقط یه بار دیگه همچین رفتار تحقیرآمیزیرو نسبت به خودت، نسبت به دختری که من جونم براش در میره، ببینم به سرت قسم که بدجوری پشیمونت میکنم نخودچی کوچولو بدجوری!
حتی آن نخودچی کوچولویی که مثلاً برای گرفتن زهر تهدید تماماً جدیاش در انتهای سخنرانی دیوانه کنندهاش گفت هم نتوانست چیزی از ابهت و سنگینی جملاتش کم کند و من در یکی از شادترین لحظات زندگیام غرق شده بودم!
این مرد زیادی کاریزماتیک بود.
زیادی جنتلمن…!
از آن مردهای رویایی که حتی فکر به آن ها برای شیرین شدن خواب دختران رویا پرداز کافی بود و من خوشبختترین زن دنیا بودم که او را داشتم.
قطعاً خوشبختترین بودم.
چرخید و با دستانی در جیب مقابله پنجره ایستاد.
حس عجیبی داشتم.
ترکیبی از خجالت و عذاب وجدان و شوق و سرخوشی!
گویی یک طرف بدنم در حال گرم شدن و طرف دیگر کاملاً یخ زده بود.
نیم نگاهه دیگری به اویی که پشت به من و رو به روی پنجره ایستاده بود، انداختم.
اینکه در مقابله حرف های تکان دهندهاش سکوت کرده بودم برایش ناامید کننده بود. میفهمیدم اما به نظر نمیآمد که در این لحظه منتظر حرفی از جانب من باشد!
مرد بیچاره با رفتارهای لوس و بچگانهی من خو گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و خیلی نرم سر جایم نشستم.
دستی به زیر پلک های خیسم کشیدم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
اروند از تنهایی مجادله کردن برای رابطهی مان خسته شده بود و من حق نداشتم بیش از این بار روی دوشش باشم.
باید ثابت میکردم که تغییره کردهام.
باید نشانش میدادم که بزرگ شدهام.
از روی تخت پایین آمدم و بیتردید به سمتش راه افتادم.