صدای جیغم دوباره بلند شد و حس کردم میخواهم بمیرم.
درد تا مغز استخوانم می رسید و صدای آخ و اوخم را بلند می کرد.
از همان بیرون صدای نیمه عصبی اش را می شنیدم.
_چی شدی؟
از شدت دردی که در پایم پیچیده بود ناله ای کردم که در باز شد و او با آن هیکل بزرگ وارد شد.
یا خدا !!!
یک ذره حوله دور من بود همان هم به لطف خرابکاری هایم کنار رفته بود و دار و ندارم مقابل چشم های به خون نشسته سالار بود.
خواستم تکانی بخورم و خودم را از آن وضعیت نجات بدهم ولی انگار بدنم ضرب دیده بود که با تکان کوچکی صدای آخم در آمد.
به سمتم آمد و دستم را گرفت.
از شدت خجالت نمیدانستم باید چکار کنم.
دست هایم را به طور قائم روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
_ولم کن
با آن صدای خمار گونه اش لب زد:
_هیشش
و بی توجه به حرف ها و حرکات من که سعی داشتم اورا پس بزنم من را مثل شیئی سبک بغل زد و از حمام بیرون برد.
در اتاق را که باز کرد ترسیده بازویش را چنگ زدم که با همان صدای گیرا که حالا کمی خش داشت گفت:
_هیشش تو زنِ منی!
دیدنت توی این حالت بهترین چیزیه که می.تونه حالمو خوب کنه.
و با این حرف به آرامی من را روی تخت انداخت و خودش خیمه زد روی تن و بدنم و با همان مهارتی که داشت من را به آن بازی عاشقانه دعوت کرد.
#حال
پیشانی اش را روی پیشانی ام می گذارد و نفس نفس میزند.
با لبخندی بی رقم حرفهای شیرینی میزند که خون میشود و ریشه در رگ هایم می دوانَد.
_خوشگلی، دل می بری، ساده ای ها ولی خوب چیکارت کنم زیادی خوشگلی!
زیبا بودم؟
منِ ساده برای او زیبا بودم؟
با همان هیجانی که از برخورد با او دارم بریده بریده لب می زنم:
_سا…لار
لبخندش وسعت می گیرد و با همان نفس گرم پچ می زند:
_چقدر اسممو قشنگ تلفظ میکنی؟
خانوم معلم شما کلاس ادبیات کجا بودی؟
از رویم بلند میشود و سمتِ راست من دراز کش روی پهلویش دراز میکشد و باز هم ارتباط چشمی مان برقرار است.
با حرف هایی که زده بود قند در دلم آب کرده بود.
دلم نباید قیلی ویلی می رفت اما داشت بی راهه می رفت.
لبخندم کش می آید که گوشه شالی را که یادش رفته بود موقع چشیدنم از سر بردار می گیرد و می بوید.
این مرد اجازه میخواهد.
انگار تمامِ سی سال مجردی اش را می خواهد یک شبه با من به هیچ برساند.
چشم هایش خیره چشمانم میشود و مُهرِ اجازه ام میشود بستنِ پلک هایم….
_می خوامت تِلا، بد می خوامت.
طوری که هیچ کیو این مدلی نخواستم.
من هیچ وقت نباید دلم برای یک معلمِ بیست و دو ساله می رفت اما رفت.
لبخندم که پهنا می گیرد با لحن شیطانی می گوید:
_چیه؟خوشت اومد؟
بیشتر باید بگم یا عملی نشونت بدم بهتره؟!
تا بناگوش سرخ میشوم و او با لب هایش لب هایم را نوازش میدهد.
من انگار به زمان می گویم صبر کن.
به بهار میگویم دیر تر بیا او هست.
من انگار در همین لحظه آدمِ دیگری می شوم.
آدمِ بوسه های او….
آنقدر بی تابم میکند و فاصله را تمام نمیکند که دلم میخواهد بگویم مرد، من را تشنه خودت نکن.
من را اینگونه وابسته خودت نکن.
با آن لبخند روی لبهایش مشخص است میخواهد من را دیوانه کند.
دستش را می گیرم که پرسشی نگاهم میکند.
بی اختیار لب میزنم:
_تمامش کن
_ترانه بده من اون عروسکو. واسه تو نگرفتما واسه عزیزِ خاله گرفتم.
ترانه می خندد و رو به تارا که با ذوق عروسک باب اسفنجی برای نی نی کوچولومون خریده میگوید:
_خوبه حالا نمیخوام بخورمش که.
تارا می خندد و با اشاره به لیلی میگوید:
_بخاطر خودت میگما باب تو کهنه میشه پاتریک لیلی نو می مونه.
ترانه لبخند شادمانی می زند و این بار قربان صدقه لیلی میرود.
_من فدای بچه داداشم بشم.
انقدر ذوق دارم بچه هامون همسن میشن که نگو!!!
هم بازی میشن یه وقت میایم می بینیم گوشه همین حیاط یه فرش کوچیک پهن شده دو نفر آدم کوتوله نشستن چایی میخورن.
من لبخند میزنم.
حتی تصور دو تا فسقلی یکی با چادر گل گلی و یکی دیگه با شلوار سه خط آبی و زیر انداز و استکان های کوچولو هم من را با به وجد می آورد.
لیلی هم انگار توی رویاست که لبخندش عمیق تر می شود.
و من میانِ همه این افکار به بیگانه ای فکر میکنم که همین دیشب دوباره تنم را تسخیر کرده بود.
کاش بمیرم بلکه از دست شماو این قسطی دادن پارتاتون خلاص میشدم
خدا نکنه اگه فایل شه میزارم مث بوی نارنگی🥲
لطقا بیشتر پارت بزار🥺